رمان تارگت پارت 168

4.7
(3)

 

داییم اینبار سرش و با شرمندگی پایین انداخت و با صدای لرزونی که از زور شرم نمی خواست بلند بشه جواب داد:
– با.. با کسی که این خونه رو.. ازمون خرید حرف زدم.. مشکلمون و بهش گفتم. این یکی استثناعاً آدم خوبی از آب در اومد و درکم کرد. گفت می خواستم اینجا رو بکوبم.. ولی حالا که اینجوری شده.. همینجا بشینید.. یه پولی بدید برای رهن.. بشید مستاجرم.. هر دو طبقه مال خودتون! تا سال دیگه هم.. خدا بزرگه! منم که.. منم که دیگه پولی برام نمونده.. اگه خانومی کنی و.. پولت و بدی که منم بدم به این بابا.. یه عمر دعاگوتم.. پول اجاره اش و از پول حقوقم جور می کنم.. نهایتاً میرم سرکار.. میرم پادویی.. یه کاری پیدا می کنم.. الآن فقط لنگ پول پیشم!
مکثی کرد و با امیدواری ادامه داد:
– عوضش تو هم دیگه لازم نیست بری جای دیگه و بیخودی اسباب کشی کنی.. همینجا می مونی!
چند ثانیه فکر کردم تا بتونم یه جواب درست درمون پیدا کنم.. می ترسیدم از اینکه بلافاصله قبول کنم و بعد پشیمون بشم.
حرفای دایی ذره ای برام رنگ و بوی بلوف و دروغ نداشت و این و کاملاً می تونستم تشخیص بدم.. ولی فکر از دست رفتن این پولم و اینکه چند وقت بعد تکلیف چی می شه ولم نمی کرد.
اگه روزی که مجبور بشیم از اینجا هم بلند شیم و من باز پولی نداشته باشم تا باهاش جایی رو واسه خودم اجاره کنم و دوباره این جنجال و جنگ اعصاب ها تکرار بشه چی؟
انگار داییم حرف نگاهم و خوند که گفت:
– این پول مال خودته درین.. ما دیگه حقی روش نداریم و بعداً که از صاحبخونه پسش گرفتی هم هرکاری باهاش بکنی مختاری.. اصلاً خودت بیا با هم بریم پیش صاحبخونه و به اسم خودت اینجا رو اجاره کن. ما هم تا اون موقع.. یه فکر درست حسابی برای خودمون می کنیم! الآن دستمون بدجوری زیر ساطوره.. نیستی ببینی وضعیت خونه رو.. صدرا داغونه و صبح تا شب اصلاً از اتاقش در نمیاد.. فریده هم.. یه چشمش اشکه یه چشمش خون.. می خواست باهام بیاد.. گفت میام التماس درین و می کنم.. به پاش می افتم کمکمون کنه تا لااقل اینجا رو از دست ندیم.. من نذاشتم! گفتم تو شلوغ کاری می کنی.. خودم میرم با آرامش باهاش حرف می زنم. الآنم.. اگه قلباً دلت نخواد کمکمون کنی.. حق داری.. کاری که ما باهات کردیم هرکسی رو می رنجونه.. خدا شاهده از وقتی اینجوری شد فقط به این فکر می کنم که داریم تقاص کارمون و پس می دیم.. تقاص نادیده گرفتن تو و حقت از این خونه رو.. ولی تو کار ما رو تلافی نکن دخترم.. تو بهمون رحم کن.. به دادمون برس..

نفسی می گیره و زمزمه می کنه:
– خدا خودش جای حق نشسته.. جواب این خوبیت و به وقتش میده.. نذار سر پیری شرمنده زن و بچه ام شم.. نذار به خاطر یه گله جا واسه خوابیدن.. پیش هر کس و ناکسی سر کج کنم.. تو رو به ارواح خاکِ…
– باشه.. باشه دایی قسم نده.. باشه.. من اون پول و.. میدم ولی.. مطمئنید طرف قبول کرده؟ این پول فقط به اندازه پول پیش یه خونه کوچیکه.. چه جوری می خواد اینجا رو هم با همین پول کم اجاره بده؟
دایی که با همین تایید من گل از گلش شکفت.. دستام و تو دستش گرفت و لبخندی به روم زد..
– قبول کرده دایی.. گفتم که آدم منصفیه! بعدشم.. رهن کامل که نیست.. اجاره هم ازمون می گیره که اون و من خودم میدم.. باور نداری خودت باهام بیا.. من دیگه دست و دلم به بستن هیچ قراردادی نمیره.. بیا با هم بریم و باهاش حرف بزن و قرارداد و امضا کن.
نفس عمیقی کشیدم و کاملاً از روی ناچاری سرم و به تایید تکون دادم و به خاطر دروغی که تحویلش دادم.. به ناچار لب زدم:
– الآن که نمی شه.. من.. من نصف پولم دست صاحبخونه جدیدمه.. فردا اون و ازش می گیرم.. بعد با هم میریم اینجا و قول نامه می کنیم!
– الهی دست به خاک بزنی طلا بشه. دستت درد نکنه دخترم.. نذاشتی داییت بیشتر از این رو سیاه بشه. دستت درد نکنه که مثل.. مثل خودمون باهامون رفتار نکردی.
صورتم و با دستاش نگه داشت و پیشونیم و بوسید.. با اینکه من به این محبت ها.. قبل از همه این اتفاقاً خیلی بیشتر احتیاج داشتم و الآن.. اونقدری که باید و شاید احساساتم و جریحه دار نمی کرد.. ولی لبخندی به روش زدم و گفتم:
– خواهش می کنم.. وظیفه اس! ایشالا که مشکلتونم.. هرچه زودتر حل بشه!
از جاش بلند شد و همونطور که می رفت سمت در با خوشحالی گفت:
– پیگیری می کنم.. حلش می کنم.. نمی ذارم دائمی بشه خیالت راحت. برم به فریده بگم که خوشحال بشه و بعد از چند روز بتونه نفس بکشه.. مرسی درین جان.. مرسی دخترم.. جبران می کنم دایی!
اینبار لبخند که نه.. پوزخند زدم به حرفش و با رفتنش.. سرم و به تاسف تکون دادم برای زیاده خواهی های بیخود و بی دلیل زن دایی که کارشون و به اینجا کشوند.
هنوز مطمئن نبودم کارم درسته یا نه.. ولی خب.. فکر اینکه بی اهمیت باشم نسبت به بدبختیشون و خودم برم سر خونه و زندگی جدیدم اونم وقتی خانواده داییم جایی برای موندن ندارن.. مسلماً خواب راحت و ازم می گرفت.

شاید این همون کاری بود که اونا با من کردن.. شاید حرف های اون شب زن دایی فریده که بی توجهی رو نسبت به من و زندگیم جار می زد هیچ وقت از ذهنم پاک نشه ولی.. من این کار و به خاطر داییم و به خاطر صدرا و آینده اش کردم و از ته دل امیدوار بودم که پشیمون نشم!
×××××
..ای که بی تو خودم و تک و تنها می بینم..
..هرجا که پا می ذارم تو رو اونجا می بینم..
..یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود..
..قصه غربت تو قد صد تا قصه بود..
..یاد تو هرجا که هستم با منه..
..داره عمر من و آتیش می زنه..
صدای ضبط و بلند کردم و پام و گذاشتم رو گاز.. ساعت ده شب بود که داشتم از بهشت زهرا برمی گشتم و رفتنم هیچ کمکی بهم نکرده بود جز.. بیشتر شدن غم و درد و بغضی که چند روز بود داشت.. گلوم و فشار می داد!
درست از همون روزی که پامون و تو اون آسایشگاه کوفتی گذاشتیم و.. بعد از دیدن چشمای پر از پلیدی اون زن.. نگاه های پر از غم و غصه مادرم.. دیگه یه لحظه هم از جلوی چشمم کنار نرفت.. چه تو خواب چه تو بیداری می دیدمش و غمش و لمس می کردم و این حس انقدر شدید شد که دیگه طاقتم سر اومد و امشب.. بعد از مدت ها اومدم تا نه توی اون اتاق.. که کنار قبرش بشینم و باهاش حرف بزنم و مثل همیشه گله کنم.. از نبودنش.. از رفتنش.. از تنها گذاشتن منی که همه امیدم بهش بود..
..تو برام خورشید بودی..
..توی این دنیای سرد..
..گونه های خیسم و..
..دستای تو پاک می کرد..
..حالا اون دستا کجاست..
..اون دو تا دستای خوب..
..چرا بی صدا شده..
..لب قصه های خوب..
با افتادن چند قطره آب روی شیشه ماشین و به دنبالش سیل عظیمی از بارون تابستونی که یه دفعه و بدون هیچ مقدمه ای شروع شد.. این مصیبتی که همه وجودم و پر کرده بود تکمیل شد..
همیشه در نظرم.. بارون های تابستون خیلی بیشتر از بارون پاییز و زمستون بار غم با خودش داشت.. چون هیچ کس از آب و هوای تابستون انتظار باریدن نداره و وقتی به این مرحله می رسه انگار.. داره برای غم و مصیبت یه بدبختی می باره و اون لحظه.. من این بارش ناگهانی رو.. به خودم گرفتم..
شیشه ماشین و پایین کشیدم و دستم و بردم بیرون و حین رانندگی جوری نشستم که قطره های درشت بارون علاوه بر دستم روی سر و صورتمم بباره.. مادرم همیشه بارون و دوست داشت.. برعکس من فکر می کرد بارون نشونه سرسبزی و طراوته و نباید باهاش غمگین شد..
منم کم کم داشتم به باورش می رسیدم و باهاش هم فکر می شدم.. تا اینکه اون شب منحوس سر رسید و مادرم و همه زندگیم و با خودش برد.. اون شبم بارون می اومد!
..من که باور ندارم..
..اونهمه خاطره مرد..
..عاشق آسمونا..
..پشت یک پنجره مرد..
..آسمون سنگی شده..
..خدا انگار خوابیده..
..انگار از اون بالاها..
..گریه هام و ندیده..
..یاد تو هرجا که هستم با منه..
..داره عمر من و آتیش می زنه..

با بلند شدن صدای زنگ گوشیم.. دست خیس شده ام و آوردم تو و شیشه رو کشیدم بالا.. همونطور که دست می کشیدم روی سر و صورت مرطوبم نگاهی به صفحه گوشیم انداختم..
درین بود.. دختری که این روزا.. شده بود یه دلیل تازه برای زیاد شدن این غم و مصیبت.. من هدف دیگه ای داشتم از نزدیک شدن بهش.. هدفم رسیدن به آرامش بود که تا این لحظه.. میسر نشده بود و برعکس.. با فکر کردن به اتفاقات آینده ای که قرار بود بینمون بیفته.. اون یه نمه آرامش باقی مونده ام هم.. از بین می رفت..
گلوم و صاف کردم و جواب دادم:
– بله!
– الو سلام.. خوبی؟
– سلام! اوهوم.. تو خوبی؟
– منم بد نیستم.. بیرونی؟
– آره!
– کجا؟!
نفسی گرفتم و لب زدم:
– دارم.. دارم از بهشت زهرا برمی گردم.. برای همین نتونستم بیام دنبالت.
– اشکال نداره میران ولی.. این وقت شب؟ نترسیدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
– اونا باید از ما بترسن.. نه ما از اونا!
مکثش نشونه تعجب از این حرفم بود که سریع بحث و عوض کردم و گفتم:
– بیخیال! چی شد؟ خونه رو قولنامه کردید؟
– آره.. الآن داریم از اونجا میایم.. تموم شد!
– همه چیز اوکیه؟ داییت دبه در نیاورد؟
– نه! چی مثلاً؟ دایی بیچاره انقدر شرمنده اس که فقط داره با حرف من پیش میره..
– تو قرارداد نوشتید که اجاره خونه تمام و کمال با داییته؟
– نه.. یعنی خب.. مگه باید می نوشتیم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
– چرا حواست و جمع نمی کنی! خب الآن تو طرف حساب اون یارویی.. اون خونه با پول تو رهن شده.. پس فردا اگه داییت نداشت اجاره رو بده میاد یقه تو رو می گیره!
سکوتش نشون می داد اصلاً فکر نکرده به همچین چیزی و حالا بابتش نگران شده.. ولی به روش نیاورد و گفت:
– حالا ایشالا که به اونجا نمی رسه.. دایی حقوق بازنشستگی داره.. از شنبه هم می خواد بره دنبال کار واسه خودش.. قول داده اجاره رو خودش بده..
– اوکی! ولی باز حواست و جمع کن.
– باشه.. میران؟
– بگو!
– تو چیزیت شده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.3 (6)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخییی خدا بخیر کنه

Penelope
Penelope
1 سال قبل

ای وای همه چی داره خطری میشه

سارا محمدی
سارا محمدی
1 سال قبل

کاش فقط یکم پیشرفت کنه🙃

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط سارا محمدی
Ella
Ella
1 سال قبل

خیلی ب هم میان😕

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x