رمان گرداب Archives - صفحه 13 از 24 - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان گرداب

رمان گرداب

رمان گرداب پارت 166

    لبم رو گزیدم و سعی کردم اخم هام رو باز کنم و سوگل گفت: -عسل دوست منه..یه جورایی مثل خواهرمه..دقیقا مثل دنیز برای تو..با سورنم خیلی صمیمی بودن…   سرم رو تکون دادم و حرفی نزدم که با شیطنت بیشتری گفت: -جاری منم میشه..با برادر سامیار نامزدن..چند وقت دیگه ازدواج میکنن…   اخم هام محو و انگار فشاری

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 165

    سرم رو به تایید تکون دادم و البرز گفت: -خب پس با خواهرشوهر کنار اومدی..   چشم غره ای بهش رفتم: -خفه شو..   دوتایی با دنیز زدن زیر خنده و همدست شدن و شروع کردن به اذیت کردن من…   جیغم رو دراورده بودن که سورن و کیان چرخیدن سمتمون…   سورن با اخم نگاهمون کرد و

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 164

    **************************************   با نگاهی به سوگل، لبخند روی لبم نشست و گفتم: -تو ماشین بشین سرپا نمونی..الان دیگه میرسن..   با لبخند مخالفت کرد: -نه بابا..خوبه راحتم..   سرم رو تکون دادم و چرخیدم سمت خیابون و به دو طرفش نگاه کردم…   کنار خیابون نزدیک یک پارک ایستاده بودیم و منتظر بچه ها بودیم…   سورن که

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 163

    همزمان دوتایی چرخیدم و سورن رو دیدیم که دست هاش رو تو جیب گرمکنش فرو کرده و نگاهمون می کرد….   امروز حسابی باهم حرف زده و گریه کرده بودن و تا حدودی دلتنگی این یک سال رو جبران کرده بودن…   اما بی قراری و دلتنگیشون اجازه نداده بود مفصل درمورد این مدت حرف بزنن و سورن

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 162

  بغضم گرفت و دستم رو روی دهنم گذاشتم و با غصه نگاهش کردم…   سامیار دست سوگل رو بالا برد و پشت دستش رو مهربون بوسید و با لبخند گفت: -خواب ندیدی..همینجاست نره خرت..   چشم های سوگل گرد شد و خواست نیم خیز بشه که مامان و سامیار اجازه ندادن و سامیار با حرص گفت: -بخواب..حالتو نمیبینی؟..به خدا

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 161

    سامیار با صدای سورن چرخید و با دیدنشون بدون مکث دوید، جوری که نزدیک بود بخوره زمین و به سرعت خودش رو بهشون رسوند….   کنارشون نشست و دست دراز کرد و سوگل رو کشید تو بغل خودش و با دست ازادش چند ضربه به صورتش زد و با وحشت صداش کرد: -سوگل..سوگل جان..عزیزم..   سورن دستش رو

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 160

    با کمی مکث، صدایی که اون روز پشت گوشی شنیده بودم، دوباره تو گوشم پیچید: -سلطانی هستم..   اب دهنم رو قورت دادم و مودبانه گفتم: -سلام..خیلی خوش اومدین..بفرمایین..   شاسی ایفون رو زدم و چرخیدم سمت مامان و گفتم: -اومدن..   مامان با خوشحالی از جاش بلند شد و منم رفتم سمت اتاق سورن و تقه ای

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 159

    سرم رو تکون دادم و دوباره نیم نگاهی به سورن انداختم..شدت اخم هاش هرلحظه بیشتر میشد و غضبناک به اتش کم جون شده امون نگاه می کرد…   رو به کیان با علامت پرسیدم “چشه” که سرش رو به نشونه “مهم نیست” تکون داد و دیگه حرفی نزد….   فضا انقدر سنگین شده بود که البرز و دنیز

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 158

    کنارش نشستم و چشم غره ای بهش رفتم که دوباره گفت: -از کی تا حالا..   -که چی؟..   دنیز به البرز نگاه کرد و گفت: -دیدی البرز؟..بیا اینور بشین حالت بد میشه..نه بابا؟..   البرز هم با خنده نگاهم کرد که با حرص گفتم: -گمشین بابا..شما خودتون حواستون نیست حال من بد نشه؟..   البرز گیتار رو

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 157

    با ذوق نگاهش کردم که لپم رو کشید و از جاش بلند شد و رفت سمت ماشینش…   وقتی با گیتار تو دستش برگشت، من و دنیز با ذوق شروع کردیم به دست زدن…   لبخندی بهمون زد و دوباره نشست و گیتار رو روی پاش گذاشت و گفت: -چی بخونم؟..   نگاهی بینمون رد و بدل شد

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 156

  لب هام رو بهم فشردم و خودم رو کشیدم عقب و تکیه دادم به صندلی…   از حرفش ناراحت نشده بودم اما دوست نداشتم اون ناراحت باشه..احساس کردم با دلخوری اون حرف رو زد….   نفسی کشیدم و از شیشه ی کنارم به بیرون خیره شدم…   شاید هم حق با سورن بود و من داشتم زیاده روی می

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 155

    لبخندی بهش زدم و به چشم های نمناکش نگاه کردم: -خوبی؟..   انگشت شصت و اشاره ی دست راستش رو روی چشم هاش کشید و لب زد: -خوبم..   -می خواهی یکم حرف بزنیم؟..   سرش رو به چپ و راست تکون داد: -چیزی نیست..سوگل بیمارستان بود..مرخص بشه میان…   صورتم تو هم رفت و با نگرانی قدمی

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 154

    راهم رو کج کردم سمت تلفن و گفتم: -من جواب میدم..سورن کو؟..   گوشی رو برداشتم و همزمان صدای مامان هم اومد: -تو اتاقشه..   سرم رو تکون دادم و گوشی رو بغل گوشم گذاشتم: -بله..   صدای محکم و جدی مردی تو گوشم پیچید: -سلام..دیروز از این شماره با من تماس گرفته شد…   از ابهت و

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 153

    چشم هام رو بستم و نفسی کشیدم..حالم داشت کم کم بهتر میشد…   کمی گذشت که کیان دوباره صدام کرد: -پرند..یه چیزی بگو..   -حالم خوبه..نگران نباش..   دوباره دستی به صورتش کشید و گفت: -یه لحظه نفهمیدم چی شد..اسم اون اشغال منو دیوونه میکنه..حالا درست تعریف کن برام ببینم چی شده….   با نگرانی نگاهش کردم که

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 152

    دوتا دستش رو پشت گردنش قفل کرده بود و طول حیاط رو می رفت و می اومد…   سری به تاسف تکون دادم و صداش کردم: -سورن..   سریع چرخید طرفم و دست هاش رو از پشت گردنش برداشت…   حال اون هم دست کمی از من نداشت..گونه هاش اب رفته بود و دور تا دور چشم هاش

ادامه مطلب ...