رمان گرداب پارت 153
چشم هام رو بستم و نفسی کشیدم..حالم داشت کم کم بهتر میشد… کمی گذشت که کیان دوباره صدام کرد: -پرند..یه چیزی بگو.. -حالم خوبه..نگران نباش.. دوباره دستی به صورتش کشید و گفت: -یه لحظه نفهمیدم چی شد..اسم اون اشغال منو دیوونه میکنه..حالا درست تعریف کن برام ببینم چی شده…. با نگرانی نگاهش کردم که