رمان گرداب پارت 140 - رمان دونی

 

 

سامان که جوابی نشنید، دوباره و اینبار کمی بلند تر صدا کرد:

-عسل..عشقم؟..

 

عسل یهو سرش رو بلند کرد و با تخسی گفت:

-بله؟..

 

سامان لبخندی زد و سرش رو روی شونه ش کج کرد و با مظلومیت لب زد:

-ببخشید..

 

عسل دوباره با لجبازی و عین دختربچه های لوس و سرتق گفت:

-نمی بخشم..

 

من و مادرجون که تا الان سکوت کرده و گذاشته بود خودمون مشکلمون رو حل کنیم، اروم زدیم زیر خنده….

 

سامان هم خنده ش گرفت و با محبت گفت:

-چرا قربونت برم؟..

 

عسل چشم غره ای بهش رفت:

-چرا؟

 

-باشه..حق داری..اشتباه از من بود..زود جوش اوردم و نفهمیدم چی میگم..ببخشید…

 

عسل دست هاش رو اروم از زیر دست سامان بیرون کشید و با لحنی که حالا بغض دار شده بود گفت:

-نه بحث این حرفها نیست..من حتی شک دارم تو منو دوست داشته باشی…

 

سامان متعجب و با محبت گفت:

-این چه حرفیه عسل؟..

 

-مگه دروغ میگم؟..تو به حرف منم توجه نکردی وقتی گفتم تمومش کن..ادم کسی رو دوست داشته باشه با خودش و خانواده ش اینجوری رفتار میکنه؟…..

 

سامان با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت:

-حق داری اشتباه کردم..بابتشم هرچقدر بخواهی عذرخواهی میخوام..از همه..اما…

 

سرش رو بلند کرد و با چشم هایی پر از عشق، مهربون گفت:

-حق نداری به عشق و علاقه ام شک کنی..تو که می دونی من چقدر دوستت دارم..دیگه این فکرو نکن..هر اتفاقی هم بیوفته عشق من به تو ذره ای کم نمیشه..باشه؟…..

 

 

عسل با خجالت سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت..

 

سامان که جوابی از عسل نشنید، دستش رو زیر چونه ش برد و سرش رو بلند کرد و تکرار کرد:

-باشه؟..

 

عسل با خجالت از گوشه ی چشم نگاهی به ما انداخت و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد…

 

سامان لبخندی زد و با محبت گفت:

-قربونت برم..ببخشید ناراحتت کردم..

 

عسل نگاهش رو به سامان دوخت و درحالی که دوباره بغض کرده بود گفت:

-دیگه این کارو نکن..تو که میدونی سوگل و خانواده ام چقدر برای من مهم و باارزش هستن..دوست ندارم ناراحتشون کنی….

 

سامان دوباره دست عسل رو گرفت و بی قرار گفت:

-باشه..بغض نکن دیوونه میشم..

 

اشک های عسل روی صورتش جاری شد و با گریه گفت:

-قول بده..

 

سامان با اشفتگی نگاهش کرد و لب زد:

-قول میدم..تو فقط گریه نکن..

 

عسل بلند زد زیر گریه و سامان بی تاب دست هاش رو دراز کرد طرفش تا بغلش کنه که مادرجون با جدیت گفت:

-سامان..مواظب رفتارت باش..

 

من عسل رو بغل کردم و سامان دست هاش رو عقب کشید و با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:

-مگه چیکار کردم؟..

 

مادرجون که روی مبل کمی دورتر از ما نشسته بود، دستی به زانوش کشید و با همون جدیت و جذبه گفت:

-کاری نکن که خانواده ش ناراضی باشن..برای همین رفتاراتون مادرش نمیخواد عسل بیاد اینجا..حتی اگه اینجا نباشن هم باید به حرفشون احترام بذاری..خلاف خواسته شون کاری انجام نده…..

 

 

 

سامان چنگی به موهاش زد و سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد…

 

دو قدم تو جاش جلو عقب شد اما طاقت نیاورد و دوباره جلوی پای عسل نشست و با بی قراری گفت:

-عسل..عزیزم گریه نکن..ببخشید..خاک تو سر من که تورو به این حال انداختم..ببینمت عشقم…

 

عسل سرش رو تو سینه ام مخفی کرد و بی توجه به حرف سامان به گریه ش ادامه داد…

 

می دونستم فشار زیادی بهش وارد شده و داشت اینجوری خودش رو خالی میکرد…

 

دستم رو روی کمرش کشیدم و اروم گفتم:

-گریه کن اروم بشی عزیزدلم..

 

سامان دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:

-نه چرا گریه کنه..عسل گریه نکن عزیزم..

 

خنده ام گرفت و درحالی که دستم رو روی کمر عسل می کشیدم به سامان نگاه کردم و گفتم:

-بذار خودشو خالی کنه..

 

دوباره به موهاش چنگ زد و غمگین گفت:

-اخه من دارم دیوونه میشم اینطوری میبینمش..

 

مادرجون چپ چپ نگاهش کرد و با حرص گفت:

-حواستو جمع می کردی که با حرفات به این حال و روز نندازیش…

 

-حالا من یه گوهی خوردم..

 

سامیار خیلی خونسرد و بی خیال گفت:

-نوش جونت..

 

لبم رو محکم گزیدم که صدای خنده ام بلند نشه و مادرجون با حرص غرید:

-سامیار..

 

-خب خودش میگه..

 

با خنده نگاهش کردم که یه لحظه نگاهش به من افتاد و با دیدن لبها و چشم های خندونم سرش رو تکون داد و بی صدا لب زد:

-جون!..

 

 

لب هام رو بهم فشردم تا خنده ام صدادار نشه و سرم رو چرخوندم سمت عسل…

 

دستی به موهاش کشیدم و با محبت گفتم:

-عسل بسه عزیزم..خودتو کشتی..

 

سرش رو اروم از روی سینه ام عقب کشید و فین فینی کرد که سامان با محبت گفت:

-عزیزم..

 

مادرجون جعبه ی دستمال کاغذی رو از روی عسلی برداشت و گرفت طرف عسل…

 

عسل با خجالت چند برگ بیرون کشید و تشکر کرد..

 

اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با دستمال کاغذی ها شد و اروم گفت:

-ببخشید..

 

مادرجون که نزدیکمون شده و روی مبل کنار ما نشسته بود، دستی به پشت عسل کشید و گفت:

-تو ببخش..این پسر خر من به این حال انداختت..

 

سامیار زد زیر خنده و گفت:

-مامان خودت فحش میدی چیزی نیست ولی تا ما یه چیزی میگیم دعوامون میکنیا..این که نشد…

 

مادرجون چشم غره ای بهش رفت:

-من مادر شمام..هرچی بخوام میتونم بگم..

 

با خنده گفتم:

-دستتون درد نکنه..از طرف ماهم بگین..

 

بالاخره لبخند روی لب های عسل نشست و سامان با ذوق گفت:

-جونم..همیشه به خنده..

 

سامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد:

-اگه شما اجازه بدی ما همیشه لبمون خندونه..

 

سامان خندید و به من نگاه کرد:

-حالا نگاش کن..یادش رفته چه بلاهایی سر تو میاورد..امروز ما یه غلطی کردیم اینم دست گرفته….

 

من هم خندیدم و گفتم:

-برادر خودته دیگه..

 

 

 

سامیار با اخم نگاهم کرد:

-منو قاطی این نکن..

 

-چرا؟..شما که کپی برابر اصل همدیگه هستین..هم اخلاقی، هم شکل و قیافه ای…

 

-من به گور هفت جدم خندیدم شبیه این باشم..

 

مادرجون دوباره غر زد:

-سامیار..مودب باش..

 

-ای بابا..مادر من تو هم منتظری من یه چی بگم دعوام کنی..ولی تقصیر شماست دیگه…

 

-چطور؟…

 

-رفتین اینو به دنیا اوردین انداختین به جونمون..همین من بستون بودم دیگه…

 

مادرجون سرش رو تکون داد و با محبت گفت:

-اگه این اخلاق گندتونو فاکتور بگیریم، من به وجوده دوتاتون افتخار میکنم…

 

-ولی قبلا نظر دیگه ای داشتی..

 

یه لحظه جمع تو سکوت فرو رفت و هممون متوجه کنایه ای که زد شدیم…

 

با مکث سرم رو چرخوندم طرفش و نگاهش کردم..

 

بی توجه به ما دست هاش رو از جیبش دراورد و روی مبل پشت سرش نشست…

 

متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش رو چرخوند طرفم..لبخندی بهش زدم که سعی کردم پر از احساس باشه و بدونه من هستم…..

 

نمی خواستم یاده گذشته هاش بیوفته..می دونستم چقدر ناراحت میشه با یاده اون روزها اما انگار هنوز روی دلش مونده بود…..

 

لبخنده غمگینی زد و سرش رو پایین انداخت..

 

مادرجون اروم و باغصه صداش کرد:

-سامیار..

 

سرش رو چرخوند سمت مادرش و لب زد:

-جونم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Googooloo
Googooloo
1 سال قبل

چند وقته اصلا پارت ها هیچ هیجانی نداره چرا 🙁

Tamana
Tamana
پاسخ به  Googooloo
1 سال قبل

چون تو اتاق خواب نیستن🚶‍♀️😐😂😂

نانای اکبرو کبرا نانای اصغرو صغرا💃🏻
نانای اکبرو کبرا نانای اصغرو صغرا💃🏻
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

زدی به هدف 🤣👌🏻👍🏻

Googooloo
Googooloo
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

من چرا انقدر باهات موافقم 👈👉😂

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x