صدای نفس های خشمگینش را میشنید
آب دهانش را فرو داد و ادامه داد :
_ بهخدا … من نمیدونستم … یعنی اصلا دروغه! حاج بابام هرگز نمیذاره روز اول صیغه بخونن اینا حرفای حاج خانومه
انتظار داشت ارسلان فریاد بکشد ، عربده بزند و اعتراض کند
ارسلانی که بخاطر کار نکرده مجازاتش کرده بود…
کم مانده بود دوباره به هق هق بیفتد :
_ آلپارسلان؟
ارسلان با صدایی خونسرد و خشک گفت :
_ بله؟!
بهت زده سکوت کرد
گوشه ای از ماجرا میلنگید
هیچ چیز طبیعی نبود
آرام و لرزان پرسید :
_ خوبی؟!
_ فردا صبح میام دنبالت مدرسه ، نری تو
_ چی؟!
ارسلان با همان صدای خونسرد پرسید :
_ کر شدی؟!
اگر زمان دیگری بود اعتراض میکرد اما …
_ نمیتونم …آخه… آخه…
ارسلان پوزخند زد :
_ آخه باید تو جلسه خواستگاریت شرکت کنی
دلارای ناله کرد :
_ اگه نرم میکشنم! شک ندارم میکشنم چون آبروشون میره … جوابم منفیه ولی باید باشم
_ تا ظهر برمیگردونمت خونتون
دودل به فرش خیره شد
هیچچیز از نظرش عادی نمیآمد…
_ آخه ممکنه…
خودش ادامه نداد
ترسید ارسلان را عصبانی تر کند
نفس عمیقی کشید و بی توجه به حسی که در دلش میگفت خونسردی ارسلان غیرقابل باور است ، ادامه داد :
_ باشه فردا منتظرتم
صدای بوق در گوشش پیچید
ارسلان قطع کرده بود…
*****
تمام دیشب را خواب به چشمش نیامده بود
عقربه ها پنج و چهل و پنج دقیقه ی صبح را نشان میداد که بی توجه به ساعت شماره ارسلان را گرفت
چشمانش به شدت میسوخت
سر درد داشت و خوابش میآمد اما میدانست تا این موضوع حل نشود نمیتواند چشم روی هم بگذارد
ارسلان جوابش را نداد
خیال کرد خواب است پس دوباره گرفت
اینبار تماسش رد داده شد!
استرسش بیشتر شد اما عقب نکشید
بار سوم چه شماره اش را گرفت بعد از چند بوق درست زمانی که خیال میکرد این تماس هم جواب داده نمیشود صدایش در گوشش پیچید
سرد و جدی و بیشتر از همه مرموز!
_ بگو
اب دهنش را فرو داد :
_ صبح بخیر
ارسلان جوابش را نداد
مضطرب موهایش را پشت گوشش فرستاد و مصنوعی سرفه کرد
ارسلان باز هم حرفی نزد
کم مانده بود به گریه بیفتد
دوباره سرفه کرد :
_ سر … سرما خوردم
صدای نفس های ارسلان را میشنید اما سکوت کرده بود
دودل ادامه داد :
_ تب … دارم … حالم خوب نیست
در دل به ارسلان التماس کرد حرفی بزند اما انگار بی فایده بود
ارام گفت :
_ شاید امروز مدرسه نرم آخه حالم خوب نیست
ارسلان بالاخره پوزخند زد :
_ برنامه های دیگه ی امروزتم کنسله دخترحاجی؟ یا فقط مدرسه؟
خسته خودش راروی بالشت انداخت و نالید :
_ ارسلان توروخدا
ارسلان جوابش را نداد
ترسید قطع کند که کلافه ادامه داد :
_ آخه چرا انقدر بی منطقی؟! تقصیر من چیه؟ من که گفتم جوابم منفیه
ارسلان سرد جواب داد :
_ جوابت اهمیتی نداره!
دلارای چشمانش را ریز کرد
نمیفهمید…
_ پس….
صدای ارسلان نه بلند بود و نه تهدید آمیز اما تنش را لرزاند :
_ دو ساعت دیگه که دیدمت یادم بیار بهت بگم چی اهمیت داره!
تماس قطع شد و دلارای عاصی سرش را میان دستانش گرفت
جمله آخرش را در ذهن تکرار کرد و این یعنی قبول نکرده بود!
موبایل را روی تخت انداخت و همانطور که از جا بلند میشد زیرلب غرید :
_ به درک … خستهام کردین … همتون خستهام کردین
با حرص مسواک زد طوری که کم مانده بود لثه هایش به خونریزی بیفتد.
موهایش را عصبی شانه زد و بی توجه به حجم تارهای کنده شده اش فرم مدرسه را پوشید
اینبار نه آرایش کرد و نه تلاش کرد در برابر چشمهای آلپ ارسلان زیبا به نظر برسد ، تنها با اخم های درهم صندلی جلو اتومبیل داراب نشست
داراب انگار با خودش عهد بسته بود بیشتر عذابش دهد :
_ سر راه برم قنادی برای عصر شیرینی سفارش بدم دیرت میشه؟!
با اخم سمتش برگشت :
_ بله دیرم میشه
داراب پوزخند زد و داخل کوچه مدرسه پیچید :
_ فکر نکن شیرینی نداشتن شوهرتو منصرف میکنه ابجی کوچولو
دلارای دندان روی هم فشرد
در را باز کرد و لحظه آخر عصبی سمت داراب برگشت :
_ من شوهر ندارم! خیلی کثافتی داراب ازت متنفرم … برو به خودت بخاطر این حجم از عوضی بودن افتخار کن
گفت و به داراب اجازه نداد سمتش حمله ور شود
در را باشدت به هم کوبید و دور شد
قبل ازینکه به در مدرسه برسد چشمش به ماشین الپارسلان خورد
پاهایش از حرکت ایستاد
داراب با خشم پایش را روی گاز فشرد و از کوچه بیرون زد
او ماند و مردی که میدانست به خونش تشنه است….
نفس عمیقی کشید ، سینه اش را جلو داد و با قدم هایی محکم سمت ماشین راه افتاد
قبل از اینکه در را باز کند زیر لب برای خودش تکرار کرد :
_ اتفاقی نیفتاده
چیزی هم تقصیر تو نبوده
اجازه نده به خاطر تصمیمی که تو توی گرفتنش هیچ نقشی نداشتی و نمی تونستی جلوشو بگیری اذیتت کنه
با خودش تکرار می کرد اما این جملات ملکه ذهنش نمی شد
قبل تر زیاد با خشم آلپارسلان روبهرو شده بود و همین میترسنداش
در همین زمان کم به خوبی ارسلان ملک شاهان را شناخته بود
در ماشین را باز کرد و بدون اینکه نگاهی سمت صندلی راننده بیاندازد صندلی جلو نشست و آرام سلام کرد
صدای غریبه جوابش را داد :
_ سلام خانم
بهت زده سمت راننده ارسلان برگشت
صدای جدی اش از صندلی عقب آمد :
_ پیاده شو بشین عقب
چند ثانیه زمان برد تا متوجه شود
بالاخره کلافه نفسش را بیرون فوت کرد و از ماشین پیاده شد
صندلی عقب کنار ارسلان نشست
جرأت نکرد نگاهش کند
بدون اینکه سرش را سمت او برگرداند خیره به در مدرسه ماند
ارسلان هم انگار برای حرف زدن نیامده بود که کلامی نگفت و تنها رو به راننده زمزمه کرد :
_ راه بیفت
راننده در آیینه نگاهشان کرد :
_ میریم برج آقا؟
ارسلان خشک جواب داد :
_ آره
دلارای بند کوله دخترانه اش را مشت کرد
وارد پارکینگ برج که شدند ارسلان با سر به او اشاره زد پیاده شود و رو به راننده دستور داد :
_ میتونی بری
امروز دیگه نیازی بهت ندارم
دلارای با چشمانی گشاد شده آرام گفت :
_من باید تا ظهر برگردم خونه
ارسلان انگار نشنید
خودش را جلو کشید در ماشین را باز کرد و دوباره با سر اشاره کرد پیاده شود
دلارای از ماشین پیاده شد
اصرار بیش از این را صلاح نمی دید
به خوبی حس میکرد ارسلان عصبی ست و منتظر جرقه ای است تا منفجر شود
دلش نمیخواست او این جرقه را ایجاد کند
سوار اسانسور که شدند ناخواسته پچ زد :
_ چرا اینطوری رفتار میکنی آخه ؟
ارسلان خونسرد زمزمه کرد :
_ هیش
_ من مقصرم مگه؟!
_ ساکت باش ، برسیم بعد!
دلارای دهان باز کرد تا حرف بزند که ارسلان تیز نگاهش کرد
دهانش را بست و ساکت به در بسته آسانسور خیره ماند
وارد خانه که شدند دیگر نتوانست سکوت کند
باید به این اضطراب مزخرف هرچه زودتر پایان میداد
_ برای چی گفتی بیام وقتی میخوای حرف نزنی؟
ارسلان بی توجه به او سمت اتاق رفت
دلارای پشت سرش راه افتاد :
_ درو چرا قفل کردی؟!
ارسلان دکمه های پیراهنش را باز کرد و بی توجه به دلارای روبهروی تخت ایستاد
_ الپارسلان
ارسلان که باز هم جوابش را نداد با حرص دندان روی هم فشرد و صدایش را بالا برد
_ یک طور رفتار نکن که انگار عاشقمی و براب اهمیت داره!
_ برام اهمیت نداره
دلارای مات آب دهنش را فرو داد
شنیدن حقیقتی که میدانست از زبان آلپارسلان زجرآور بود
بازویش که باخشونت کشیده شد بهت زده جیغ کشید
ارسلان محلش نداد :
_ میدونی چی اهمیت داره؟
_ ولم کن از اولم نباید میومدم
ارسلان با خشونت روی تخت پرتش کرد و دست هایش را بالای سرش به تخت فشرد
_ اینکه پاشن بیان خواستگاری معشوقه من اهمیت داره!
دلارای نالید :
_ برو کنار
ارسلان با یک دست، دستش را گرفت و با دست دیگر چانه اش را ثابت نگه داشت
_ اینکه دست رو دارایی آلپ ارسلان ملک شاهان بذارن اهمیت داره!
ارسلان دکمه های مانتو تیره مدرسه اش را باز کرد
بغض کرده نالید :
_ نه … توروخدا
دکمه آخر گیر کرده بود
با خشونت کشید
صدای پاره شدن پارچه آمد :
_ اینکه تو رو یک بچه خرگوش مظلوم تصور میکردم و حالا زیرآبی میری اهمیت داره!
بغض دلارای با صدا منفجر شد :
_ نکن دیوونه
ارسلان تیشرت دخترانهاش را با خشونت از سرش بیرون کشید و هم زمان که بالاتنه اش را با خشم مشت میکرد دندان هایش را در شانه اش فرو برد :
_ اینکه من اسکل تو فکر اینم که از دلت در بیارم و تو قرار مدار خواستگاری میذاری اهمیت داره!
دلارای از شدت درد جیغ کشید :
_ آی روانی … دردم اومد
آلپ ارسلان کمی فاصله گرفت
دلارای خیس اشک نگاهش کرد
خیال کرد دور شده اما اشتباه میکرد
او چنان عصبی بود که خشمش به این زودی تمام نمیشد
دستش که سمت کمربند شلوارش رفت دلارای با گریه خودش را سمت در کشید
لحظه اخر ارسلان بازویش را گرفت و روی تخت پرتش کرد :
_ اینکه زن منو ، هرچند صیغه ای ، هرچند واسه چندشب ، هرچند بخاطر همخوابی ولی اینکه زن آلپارسلان رو بخوان اهمیت داره و امروز خوب اهمیتشو نشونت میدم
دلارای با دیدن کمربندش زار زد
خیال کرد دوباره قرار است درد تیز کمربند را بچشد اما ارسلان کمربند را پایین تخت انداخت و روی بدنش خیمه زد :
_ کیو خواستی دور بزنی دخترحاجی؟! منو؟
منتظر پاسخی از سمت دلارای نماند سرش را در گردنش فرو برد و پوستش را چنان با شدت مکید که مطمئن شود کبودی اش تا روز ها پابرجا میماند
بعد از چند ثانیه بی توجه به جیغ های دلارای سرش را کمی فاصله داد و قبل ازینکه سرش را سمت قفسهسینه اش ببرد پچ زد :
_ ببینیم اون مرتیکه وقتی رد لب و دندون منو هم رو تنت ببینه بازم ت*خم میکنه دست رو زن من بذاره یا نه! که اگه آره درسی بهش بدم که از مردونگی بیوفته و خودش شوهر لازم بشه!
زانوی پای راستش را بین پاهای دلارای قرارداد و غرید :
_ منقبض نکن خودتو
دلارای بدنش را محکم تر گرفت و دست و پا زد
ارسلان با خشم چانه اش را به بالشت فشرد و غرید :
_ دلت برای کتک خوردن تنگ شده اره؟
صدای هق هق های دلارای بالا رفت
ارسلان سرش را نزدیک سینه اش برد اما در آخرین لحظه با ناخن های دلارای که در پوست صورتش فرو شد عقب کشید
عصبی دستش را روی گونه اش گذاشت
دلارای با گریه خیره خراش نسبتا عمیقی که روی پوست صورتش ایجاد کرده بود شد :
_ به خدا …. به جون خودم دست بهم بزنی … دیگه اسمتم نمیارم آلپارسلان
ارسلان با چشمان قرمز شده نگاهش کرد
دلارای خیال کرد موفق شده او را دور کند که دستی موهایش را پیچاند و روی تخت به شکم برش گرداند
سنگینی وزن ارسلان را که حس کرد نفسش رفت
صدای گریه اش شدید تر شد :
_ نکن عوضی … ولم کن
ارسلان اما انگار نمیشنید….
ارسلان بالشتش را در آغوش گرفته و به شکم کنارش به خواب فرو رفته بود
دلارای با درد نگاهش کرد
طوری آرام و مظلوم خوابیده بود که باورش نمیشد مردی که تا چند دقیقه قبل آنطور مثل گرگ بدنش را درید و بی توجه به التماس ها و داد و فریاد های دردآلود ش تا آخر ادامه داد او باشد
با هر نفسی که میکشید درد در تک تک سلولهای بدنش می پیچید
گردن و استخوانهای لگنش خشک شده بود
پاهایش درد داشت و زیر شکمش به شدت تیر میکشید
لب هایش سوزش عجیبی داشت
رد دندانهای ارسلان را روی گردن و گونه هایش احساس می کرد
سردرد امانش را بریده بود
حساب دفعاتی که ارسلان موهایش را مشت کرده و کشیده از دستش در رفته بود
به سختی نیم خیز شد
پلک ارسلان پرید اما بیدار نشد
نفس بلندی کشید و دوباره خوابش عمیق شد
با درد ، خشم و نفرت نگاهش کرد
کارش را کرده بود و حالا بدون هیچ عذاب وجدانی به راحتی خوابیده بود
بی توجه به اینکه دختر ۱۷ ساله ای را به این روز در آورده
دستش را به دیوار گرفت و به سختی بلند شد
از شدت درد اشک در چشمانش جمع شد
نمیتوانست حرکت کند
به زحمت قدم کوچکی برداشت و کف دستش را روی دهانش فشرد تا صدای ناله اش ارسلان را بیدار نکند
در این لحظه آخرین چیزی که میخواست شنیدن صدای او بود
احساس میکرد تا روزها ، هفته ها و یا حتی ماه ها نمی خواهد دوباره با او روبهرو شود
اصلاً تا زمانی که بتواند امروز را فراموش کند
به سختی خودش را سمت حمام کشید و زیر لب زمزمه کرد :
_ مگه میتونی فراموش کنی؟
اصلا مگه فراموش شدنیه؟
در حمام را که بست نفس راحتی کشید و اجازه داد بغضش با صدا منفجر شود
دوش آب را باز کرد و با درد کف حمام روی زمین نشست
چرا پارت ۷۰ رو نمیزاری
از دیشب تا حالا واقعا اعصابم خورد شده… اکثرمون(دختر ها) تو جامعه هسیم و درآینده میریم و این رمانها و امثال این رمانها فقط داره باعث میشه بیشتر نادیده مون بگیرن بیشتر فک کنن که واقعا هیچ استعدادی نداریم بیشتر فک کنن زن باید توی خونه باشه باید ازدواج کنه و بچه داری کنه چون ضعیفه و هیچ کاری ازش بر نمیاد… اینها همه عقاید جامعه ماست!… چرا داریم به جای این که این عقایدو از بین ببریم بیشتر بهش شاخ و برگ میدیم تا بیشتر بهمون ظلم شه بیشتر بین ما و مرد ها فرق بذارن… تو نویسنده تو واقعا انسانی؟! خودت میدونی چی داری به خور مردم میدی؟! اصلا میدونی که تجاوز چیه میدونی که تجاوز برای هر دختری کابوسِ؟! یا زیادی نادانی یا واقعا نمیفهمی😐
ای بابا😐😐😂
الان ارسلان چکار کرو بش تجاوز کرد من واقعا نفهمیدم شما میگین دختره رو بد بخت کرد مگه چی شد؟
هیچی فقط بش تجاوز کرده😑مگه کار دیگه ایم باید میکرد؟!!
دمت گرم گل گفتی نویسنده اینا چیه ننه
رمان خیلی مزخرفییه عکس العمل ها و ریکشن ها فقط جوری تنظیم شدن که خواننده رو غافل گیر کنن
اصن نهم نیست واقعییه یا نه ، حالتایی که افراد نشون میدنو کاراشون کاملا فانتزیو غیر معقوله ، بابا نویسنده ی عزیز وقتی یه چیزی رو مینویسی خودتو بذار تو اون صحنه تصور کن بعد بنویس
بابا این یاروووو الااااغهههه این دختره میگه دارن به زور میان سوهرم بدن این میگیره میزنههههههه؟!؟!؟!؟!؟!؟!کدوم ادم نرمالیییی همچیییین غلطیییییییی میکنههههه
بیچاره غیرت نمیکنه بره به حاجی بگه زن میخوام مجبوره🤣
چرا عاشق شدن رو اینطوری میبینید
که دختره ظریف بدبخته پسره زورگو
حالا بعد مدت ها عاشق هم میشن
یعنی چی اینحور عاشق بودن که مفت نمی ارزه
لازم به ذکره که بگم وقتی ی اقا از ی خانم خوشش میاد اون اقاهست که میره خواستگاری تا ایا اون مرد رو قبول کنه یا نه !!
کم انقدر ارزش زن بیارید پایین
مرد بودن به نر بودن نیست
مرد یعنی ی تکیه گاه که زن در ارامش باشه پس دوباره چیشد/ الویت زنه /
نه اینکه مثل ی دستمال استفاده بشه بعد پرت بشه این ور اونور
التماس تفکر
ببین واقعا با تو موافقم کلا اینا تو همون اول جامعه اومدن زن رو خراب کردن الان ابن رمان جدبد وبی من میگم مال اول بوق
خیلی رمان مسخره ایه بنظرم…
ی همچین رمانهای حمایتی برا اوناییه که محبت نیاز دارن یا اینکه پول ندارن که برن صیغه بشن حتی برای مردای متاهل مثل رمان صیغه استاد فک میکنن در واقعیت هم طرفشون عاشقشان میشن زندگی خوبی در پیش دارن ولی اصلا ب فکر این نیس که داره زندگی ی نفر دیگرو خراب میکنن و بدتر ابرو خودش و خانوادشو میبره …..
این رمانا داره جنس زن رو ضعیف نشون میده…
هااااا من نخونده بودمش
تازه دلارای میره تو حموم بعد ارسلان میاد میگه کی بهت اجازه داد بلندشی؟……
رمانش خیلی زن ستیزانس
ینی چی که هر دفعه یه بلایی سرش میاره 🤐
واقعا خوندن این رمان دیگه توصیه نمیشه
وقتی حتی یه ذره به دختره اهمیت داده نمیشه
همه چیز به کنار..
نویسنده این رمان دختره؟ اگه دختره چند سالشه؟ سلامت روحی داره اصلا؟
واقعا شک دارم!
رمان بی دی اس ام میخوندم شرف داشت!! حداقل اونجا طرف راضیه و لذت میبره ازش…
جوری دارین این چیزارو عادی میکنین که درک نمیکنم.
بابا انسان ها! کسی که بهش تجاوز میشه احتمال زیاد تا سال های سال تحت درمان قرار میگیره.. اصلا نمیتونه با متجاوز کنار بیاد اصلا روان شناسا میگن دیگه نباید متجاوز یا اون محل رو ببینه! بعد من الان مطمئنم که پارت بعد دلارای عاشق ارس میمونه..
نگید این یه سلیقس الان نصف رمان های ایرانی شدن این روان پریشی ها.. ایناس که جامعرو به گند میکشه!
کاش بدونین رمان فقط داشتن یه قلم مناسب نیست…
آفرین کاملا موافقم،،،یعنی اصلا قابل درک نیست که بخواین توی پارتای بعدی این دوتا رو عاشق و معشوق نشون بدین ،با این رفتاره این وحشی هر آدمی که مورد وحشی کری قرار گرفته باشه تا آخر عمرش از از طرف مقابلش متنفر میشه،نگین عاشقه و فلانه که واقعا به شعور خوانندگان رمان اهانت میکنین،واقعا که تاسف بر انگیزه این حجم از ستیز با جنس لطیف و حساس مونث
با افتخار ی نویسنده هستم در رشته کودک نوجوان
ما سعی بر این داریم که اینده رو روشن کنیم
بعد شما با اسم نویسنده رمان میای جلو بیشتر تیرو تارش میکنی😑
علاقه ایم ندارم به اینجور رمان ها وقت بسیار با ارزش تر از این حرفاست اما ذکر خیره اینجور رمان ها در جامعه زیاده🙁
این الان نشون میده خونسرد ولی میره خونه وحشی میشه…
_میری واسه خودت خواستگار پیدا میکنی؟
خونسرده چیه زد بدبختش کرد
من نخوندم ینی زدش اون قسمتی ک از حال رفت و….؟
نه هنوز
بابا میبرمش خونه ی بلایی سر دلارای میاره بعد به هنگامه میگه بیا…
ببین چشه ….
واقعا چررررررررا باید اینجوری بنویسه این نویسنده ،،یعنی انقدر یه آدم میتون پست و وحشی باشه،،،من که اصلا خوشم نیومد،یعنی آخر داستان میخواد چی بشه اینا با این قضایا بهم برسن،،به نظرتون خیلی حال بهم زن نمیشه
واقعا چررررررررا باید اینجوری بنویسه این نویسنده ،،یعنی انقدر یه آدم میتون پست و وحشی باشه،،،من که اصلا خوشم نیومد،یعنی آخر داستان میخواد چی بشه اینا با این قضایا بهم برسن،،به نظرتون خیلی حال بهم زن نمیشه
حالم گرفته شد
وحشی
به زودی دلارای حامله میشه و ارسلان دستش میمونه تو پوست گردو😎
وحشتاکه….
هنوز باورم نمیشه که بادلارای این کارروکرد…
یک وحشی به تمام معنا…
البته مطمئن هستم بهش احساس داره ولی هنوزباخودش کنار نیومده…
مردم نمیدونه قرارخواستگاری تویه خانواده ی سنتی مثل دلارای اصلاربطی به دختر نداره وپدرمادرهاخودشون قرارروبیخبرازدخترشون میدارم…
یه کمی روشخصیت ارسلان ببشترکارکنید…
پسره یک عوضی به تمام معنا هست.. واقعا حتی تصورشم وحشتناکه امیدوارم واقعی نباشه 😐.. هر چند معتقدم هر چی بلا سرش اومد تقصیر خودشه
همچین داستانهایی به نظرم زیاده مخصوصا الان که خیلی زیاده متاسفانه
متاسفم برا همچی دختری همین… هر چی میکشه از خریت خودشه.. بهش تجاوز کرد! تا آخر عمرش این اتفاق تو ذهنش میمونه…
ادمین میشه رمان افعی گیسو خزان پیدا کنی بزاری؟! به نظر رمان باحالی میاد
اون پی دی اف شده ،، تموم شده فک کنم
نگاه کنم اگه تموم نشده باشه میزارم
اقاااا شما انگار نفهمیدین این اری وقتی میگه زن من منظورش اونه که قبلا هم اینجور شده دلی حیلی اسکل واقعا خونوادشون خیلی اسکلن نمیفهمن چه مال اری چه دلی کیلو کیلو خاک تو سرشون نویسنده خداوکیلا این فانتزی شدا😂😂
این همه ادم منتظر شب خواستگاری باشه فقط مکالمه این دوتا نصیبمون شد
وحشتاکه….
هنوز باورم نمیشه که بادلارای این کارروکرد…
یک وحشی به تمام معنا…
البته مطمئن هستم بهش احساس داره ولی هنوزباخودش کنار نیومده…
مردم نمیدونه قرارخواستگاری تویه خانواده ی سنتی مثل دلارای اصلاربطی به دختر نداره وپدرمادرهاخودشون قرارروبیخبرازدخترشون میدارم…
یه کمی روشخصیت ارسلان ببشترکارکنید…
آیا میشه یک حیوان رو ب انسان تبدیل کرد ؟
نه نمیشه
پس امیدی ب حرف شما نیست دوست عزیز😂😂😂
ولی حداقل میشه اهلیش کرد ولی خب زمان بره
کار کردن با حیوانات سخته 😂😂
ن دیگه ندیدی بعضیا با سگا بازی میکنن و حرف میزنن و شعبده بازی یاد نیدن ؟ اونم مث همونه دیگههه فقط ی ذره زمان بره😂😂😂
ولی چه خونواده اسکلی دارن اصن شک نمیکنن😹
ارسلان ثبات روحی روانی داره؟😂😂
انگار نمیفهمه داره چیکار می کنه
بعد میگه زن من همون موقع هم درحال به ….. دادنه دلارایه بدبخته
وای خودااا💔😂