آزاده خواست مخالفت کند که چشمش به کبودی و زخم های روی ران دلارای افتاد
دلش نیامد بیشتر لجبازی کند وگرنه به هیچ عنوان راضی نمی شد کمکی به مرد خودخواه و بی رحم روبرویش کند
صدایش لرزش خفیفی داشت:
_ هنگامه همون کیفمو میاری لطفاً؟
هنگامه به سرعت سر تکان داد و از در خارج شد
گوشه تخت نشست و مضطرب به دلارای خیره شد :
_ باید ببریمشون بیمارستان
این اصلاً خوب نیست
_ اگر خوب بود که تورو خبر نمیکردم
کارتو بکن
ازاده دندان روی هم فشرد
هرچه میگفت مرد جوابی دندان شکن میداد
با تاسف سری تکان داد و سعی کرد حضور او را فراموش کند
تلاش کرد پاهای دلارای را از هم فاصله دهد اما نتوانست
سمت هنگامه برگشت و آرام زمزمه کرد :
_ میشه کمکم کنی؟
قبل از اینکه هنگامه جلو بیاید ارسلان کنار تخت ایستاد
دست هایش را زیر هر دو زانوی دلارای انداخت ، بلندشان کرد و از هم فاصلهشان داد
آزاده با دهان باز خیره اش شد
نگاهش بین صورت جدی ارسلان و خونریزی شدیدی که دخترک داشت در گردش بود
زبانش بند آمد
با ترحم زمزمه کرد :
_ چه بلایی سرش اومده؟!
منکه تخصصم زنان نیست اما چنین خونریزی بیشتر بهش میخوره سقط باشه!
مطمئنید همسرتون حامله نبودن؟!
ارسلان به کلمه همسر پوزخند زد :
_ آره مطمئنم دوست دخترم حامله نبوده!
آزاده سر تکان داد
بی توجه به حضور مرد با ترحم دلارای را معاینه کرد و هر لحظه بیشتر از مردی که نمیشناختمش متنفر شد
اگر تنها بود شک نداشت به حال دخترک زار میزد
با تاسف سر تکان داد و بعد از چند دقیقه از روی تخت بلند شد
_ به نظر من آسیب داخلی نرسیده
خیلی شانس آوردید که تمام زخم ها بیرونیه و خونریزی نداره
اسم چند تا مسکن و پماد رو براتون می نویسم تهیه کنید استفاده کنن
برای ضعف شونم الان سرم میزنم
مقنعه را روی سرش جابجا کرد و نگاهش را دزدید :
_ در ضمن …..
آب دهنش رو فرو داد و معذب ادامه داد :
_ تا چند وقت نزدیکشون نشید لطفاً
لب های ارسلان کش آمد
به خوبی منظورش را فهمیده بود اما چشمانش را ریز کرد :
_ یعنی چی نزدیکش نشم؟!
ازاده پوف کشید :
_ یعنی باهاش رابطه جنسی نداشته باشید
اگرم دردشون ادامه داشت و شدید شد باید حتما ببرید بیمارستان
از خجالت و حرص گر گرفته بود
سعی میکرد به صورت آلپارسلان خیره نشود و دائم نگاهش را میدزدید
حتی نمیفهمید دختر روی تخت چطور با این مرد سر میکند!
او حتی نمیتوانست ثانیه ای نزدیکش بماند
منکر جذابیتش نمیشد اما آلپارسلان به طرف مقابل احساس ترس و اضطراب وارد میکرد
سریع عقب رفت :
_ من بیرون منتظرم هنگامه
ارسلان پوزخند زد :
_ صبر کن
آزاده ناخواسته ایستاد
ارسلان چند ثانیه با موبایلش مشغول شد و بعد صفحه را سمت دخترک گرفت
آزاده سر تکان داد :
_ چیکارش کنم؟!
_ شماره کارتت؟
آزاده پوزخند زد :
_ شاید اولش به خاطر پول اومده باشم اما الان حاضر نیستم یک ریال هم به پول همچین کسی دست بزنم
بلایی که سر این دختر بیچاره آوردید نمیتونه کار یک انسان باشه!
واقعا براتون متاسفم آقا
گفت و بدون اینکه منتظر بماند ارسلان جوابش را بدهد از اتاق خارج شد
*
دردش آرام شده بود اما سنگینیه چیزی را روی شکمش احساس میکرد
نفس عمیقی کشید و به سختی پلک هایش را از هم فاصله داد
کمی سرش را بلند کرد
چشمش به بازوی مردانه ارسلان که دور شکمش حلقه شده بود افتاد
سرش را به بالشت فشرد و چشمانش را بست
همه اتفاقات پشت پلک هایش تکرار شد
تصویر ها می آمدند و می رفتند
حتی از فکر درد وحشتناکی که کشیده بود هم به گریه میافتاد
بغض کرده لبش را گزید و چشمانش را باز کرد
خواست دست ارسلان را کنار هل بدهد که آرنجش سوخت
گیج سمت چپش را نگاه کرد
سوزن سرم در رگش فرورفته بود
بر روی دراور پر از بسته قرص و دارو بود
آب دهنش را فرو داد و تلخ پوزخند زد
بی توجه به دردی که با هر حرکت در بدنش می پیچید با خشونت دست ارسلان را کنار هل داد
صدای خواب آلود ارسلان در گوشش پیچید :
_ بخواب هنوز خیلی زوده
بغضش را فرو داد
به حد مرگ از او عصبی بود اما فعلا توان مقاومت و جنگ نداشت
گرفته زمزمه کرد :
_ ساعت چنده؟
_ پنج
_ پنج عصر؟!
ارسلان مردانه خنده کوتاهی زد :
_ پنج صبح!
دلارای دستش را به سرش گرفت و چشمانش را بست
بغض کرد نالید :
_ وای بابام
ارسلان دوباره در آغوشش کشید و بدون اینکه چشمانش را باز کند غرید :
_ باید می گفتی وای خواستگارم
دلارای سعی کرد از او فاصله بگیرد
دیگر قدرت مخالفت با او را نداشت
زیر لب زمزمه کرد
_ هر فکری میخوای بکن برام اهمیتی نداره فقط ولم کن
برخلاف انتظارش ارسلان بدون مخالفات عقب کشید و منتظر نگاهش کرد
_ پاشو
دلارای گیج سر تکان داد :
_ چی؟!
_ مگه نمی خواستی بری؟
مگه نگفتی ولم کن؟
بیا ولت کردم
پاشو برو ببینم کجارو داری بری اونم ساعت پنج صبح
ببینم داداشات سالم میذارنت یا نه
تازه اگر شانس بیاری و این ساعت از اینجا تا خونتون سالم برسی
دلارای توجهی به حرفش نکرد
به سختی روی تخت جابجا شد و پشت به او به پهلو خوابید
بغضش بی صدا منفجر شد
ارسلان اجازه داد چند دقیقه ای را گریه کند
_ دکتر آوردی بالای سرم؟
صدای فندک ارسلان در فضا پیچید و بعد بوی سیگار پخش شد
_ دوست هنگامه
واکنشی که از سمت دلارای ندید سعی کرد به طریقی بحث را ادامه دهد
_ پزشکی خونده سال آخره
انتظار داشت دلارای همچنان سکوت کند اما او با صدایی سرد آرام پرسید :
_ هنگامه چه کارته؟
ارسلان خندید
_ عجیبه تو اولین کسی هستی که یک دختر رو توی زندگی من دیدی و ازم می پرسی چه کارته! بقیه بدون اینکه بپرسم با اطمینان میگن دوست دخترمه
دلارای پوزخند زد
_ منم حساب دیگه ای روی تو باز نکردم آلپارسلان ملک شاهان
فقط می دونم اگر دوست دخترت بود اینقدر راحت با من کنار نمی اومد وگرنه بقیه حق دارن
تو ادم کثیف و هوسبازی هستی….
خنده ارسلان پاک شد
عصبی سیگارش را در جاسیگاری فشرد
_ آخه بدنت دیگه جای سالم داره که باز زبون درازی می کنی؟!
دلآرای زمزمه کرد :
_ ازت متنفرم ارسلان
کمرنگ لبخند زد
خودش را جلو کشید و لب هایش را به شانه برهنه دلارای چسباند:
_ داری دروغ میگه خودتم خوب میدونی
حرفی نزد
بعد از چند دقیقه صدای بیخیال ارسلان بلند شد :
_ هنگامه خواهرمه!
دلارای ابتدا با تعجب ابرو بالا انداخت و بعد کم کم با تمسخر خندید :
_ اگر نمیخوای واقعیتو بگی نگو اما دروغم نگو!
ارسلان بوسه ای روی شانه اش زد و قبل ازین که از جا بلند شود گفت :
_ وقتی کسی دروغ میگه یعنی از گفتن واقعیت میترسه
من ترسی از کسی ندارم دخترحاجی
پس از زبون من نمیتونی دروغ بشنوی
دلارای سکوت کرد
اگر زمان دیگری بود بیشتر سوال می پرسید و بیشتر به این موضوع فکر می کرد اما در آن موقعیت توان و حوصله اش را نداشت
صورتش را در بالشت فرو برد و به محض اینکه ارسلان از اتاق خارج شد پتو را از روی بدنش کنار زد و به سختی روی تخت نشست
سلول به سلول بدنش درد را فریاد می زد
کمر و لگنش تیر میکشید و انرژیاش تحلیل رفته بود
سوزش عجیبی در پایین تنش احساس می کرد
بغضش را فرو داد و همانطور که زیر لب با دلی شکسته به ارسلان ناسزا می گفت سمت لباس های مدرسه اش رفت
با پوزخندی دردناک مانتو و شلوار مدرسه را پوشید و مقنعه را به سرش کشید
سمت در خانه رفت
از سر و صداهایی که از آشپزخانه می آمد حدس زد ارسلان مشغول آوردن غذاست
_ کجا شال و کلاه کردی؟
دست به سینه با اخم نگاهش میکرد
از کجا تشخیص داده بود از سرجایش بلندشده؟
_ میخوام برم
_ کجا؟
_ به تو مربوط نیست ارسلان
نکنه هنوز مجازات احمقانت تموم نشده؟!
_ تا وقتی دوباره اسم کسی رو وسط نیاری تموم شده
با حرص دندانهایش را روی هم فشرد
دیگر نمی توانست
همه چیز تمام شده بود…
_ اشتباه میکنی! تا چندساعت پیش مخالف بودم
حتی میکشتنمم بله نمیگفتم اما الان دارم بهش فکر میکنم
ارسلان پوزخند زد :
_ بخاطر من خودتو بدبخت میکنی دخترحاجی؟
_ اشتباه میکنی!
این تصمیم به تو ربطی نداره ارسلان
یک روز همه زندگیم بودی اما الان اونقدری ارزش نداری که بخاطرت چنین تصمیمی بگیرم
فقط اینکه یک بار با قلبم جلو رفتم و نتیجش شد وضع الانم
اینبار با عقلم تصمیم میگیرم
به تک تک حرف هایش ایمان داشت
دیگر تحملش را نداشت
نمیتوانست دل آرای احمق درونش را راضی کند که چند روز دیگر به ارسلان مهلت دهد
نمی توانست باز هم گولش بزند
نمی خواست تاریخی در چند ماه دیگر انتخاب کند و دوباره به خودش بگوید که تا آن تاریخ هر چه شد را چشم پوشی می کند
صبرش تمام شده بود
دستش را به دیوار گرفت و همانطور که سرگیجه امانش را بریده و درد اجازه نمیداد قدم های بزرگ بردارد وارد آسانسور شد
ارسلان غرید :
_ حرف زدی صبرکن جوابشم بگیر
نویویدساوط
اگه خاستگاره هومن باشه خونش حلال حلاله
در اصل دوتا اسکل هستن
بی صبرانه منتظر بفهمم خواستگار دلی کی هست 😬
واقعا ارسلانو درک نمیکنم😐😂خب واسه دلارای خواستگار اومده، عروسی نکرده که زد بدبختو ….. 😐🚶🏻♀️
فک کنم ارسلان خواستگارهس😐
دیگه خیلی غیرمنطقی پیش بینی کردی تو
دوستان دوستان هرکسی رو دوست دارید بردارید و روشون کراش بزنید فقط اصغر آقا رو اگر عیب نداره بزارید برا من اصغر خط قرمز منه کسی چپ نگاش طرفش منم من😂
اصغر کیه؟؟😂
فقط کامنت ها باحاله😐😂
همی نه من دو سه بار میام فقط بخندم به کامنتا😂
آره واقعا
خوشحالم از اینکه آدم شدههههه
جمله ای از طرف دلارایِ بدبختِ مادر مرده یِ بیکسِ در به در : 《سرنوشت من از در گذشتم غم انگیز تر است!》🙂💔:(:
کاشکی این رمانه تصویری بود مخصوصا پارت 71🤣🤣
این دلارامه یا زینب بَلاکِش😂
چرا انقدر بدبخته
😂😂😂
هیشکدوم دلارایه😂
😂واییی
شوخی میکنیییی
من واقعا با چه هدفی رمانو خوندم😂😂😂
اقا این رمان کلا پنج تا پسر داره😂علیرضا ارسلان هومن داراب و دیاکو اون دوتا که برادر های دلی هستن علیرضام که دوست دختر داره ارسلان هم کع آدم ازدواجی نیست(به قول ارسطو سریال پایتخت) میمونه هومن جون😂❤خواستگار دلی بی شک هومنه😉😁
یکم از همیشه پارت طولانی تر بود ممنون
فقط ادی ب نویسنده بگو از خونه ارسلان بکشه بیرون بی صبرانه منتظر شناسایی شخصیت جناب شخیص خواستگار هستیم:)
خب کامنتمو پاک کردم
اونایی که دیدن اگه دوس داشتن بگن
اوناییم که ندیدن بی خیال😂
دیدم🙄😂
😂😂
جان؟
سولومون؟
حالوم ای روزا خوش نی بع شما میاین خودتون جای من میزارین:(
چرا خوب نیسی🥲
چرا الکی اسمتو میزنی من اصلیم:/
مگع مانتوشو جرنداد ارسلان ؟😐 من اون موقع تاحالا استرس اینو دام که فرمش و پاره کرده حالا این چی میگههههه
خدایااااا😂😂😂
بعدشم ،دلارای با چ اعتماد ب نفسی میگه جواب مثبت میدم ب خاستگاره وقتی ک دست خوردس ؟؟؟
آخ دیوارمون ترک برداشت از اعتماد ب سقف این 😏🤣🤣🤣
اون ب اندازه کافی بدبخت هست شما نمک رو زخمش نپاشین😐😂
😂😂😂
خو ب درک دختریکه ی … بووووق
وقتی خانواده شو میشناسه غلط میخوره از این غلطا کنه
واله
ایششششش
😂😂😂 😑😑
ای بابا😔😂
ولی عجب جرعتی داشته اگه این جرعت و پا یه چی دیگه میزاشت الان پیغمبر بود😂😂😂
دکمه اخرو پاره کرد با این حال میشه مانتو رو پوشید
دکمه آخریش البته حقم داری یادت بره😂😂 چون اندازه چهارتا جمله بشتر نمی نویسه
میگم فاطی جون گفتی دیگه رمان این من بی تو رو نمیذاری؟؟
انگار بدون مهراب نمیشه ارسلان دیگه به درد نمیخوره😂💔
نه دیگه
اره دارم دنبال کراش جدید میگردم براتون😂
اگه مثه مهراب بود بزار یکی مثه ارسلان گذاشتی من میدونم و تو😂😂😂
باشه😂
عه خداروشکر نخوندمشاااا
ی حسی از همون اول بهم میگفت رمانش ی حالیه 😂😂
😂😂
یدونه گذاشتم جدید فقط اون کراشش گرگه☹️😐😂 اگه کنار میای که کادو کنم خدمتتون
جررر اگه آخرش بهم میرسن بزار😂😂
گذاشتمش
چیع اسمششش بگو بخونممممم
زاده خون دیگه ندیدیش تا حالا؟
ی جلدشو تموم کردیم😂
آهاااان اون
چرا دیدمش ، فک کردم ی جدید تر گذاشتی
زاده خون خوبع ؟
حس کردم خوب نیستاا
ی موضع خیلی کلی میگی راجبش ؟
اخه این رمانا ک فصلین خیلی آبکین
مث خان زاده که حاااالم بهم میخوره ازش ، بچه دوستاله هم اینجور نمی نوشت ک این نویسنده ی ناشی اینطوری مینوشت
والا من نخوندمش ولی درباره ی پسریه که آلفاست
اوکی
بیخیالش دیگه اعصاب یه رمان دیگه ندارم ، فعلا اینا تموم شه تا بعد
بهشم میاد زیاد جالب نباشه ، اولشو خوندم اخه☹
تازه من دوهفته دیگه امتحاناتم تموم میشن و باید فقط درس بخونم 💔💔دوباره شب بیداری ها شرووووع شدددد😢😭😭😭😭
😂😂
جررر😂😂
اگه آخرش بهم میرسن بزار😂😂
اون مال خودمه😎کسی رو سیدنی کراش نزنه😂رین رو هر کی خواست برداره اما سیدنی شوخ و شنگ مال خومه😃❤
😂😂😂😂😂
هعی فقط میتونم بگم هعی
دلارای تموم کن این بازی کثیفو.…اون داداشای الدنگت بهتر ا ارسلانن
فاطمه خانم چرا هرچی مامیگیم پارت بیشتر بزار گوش نمیدی بعنی چی اخع؟؟؟
☹️☹️
وقتی دو تا بی عقلی میوفتن کنار هم همین میشه دیگه
یکی دختر مردمو شل و پل میکنه یکی پنج صبح از خونه میزنه بیرون هعی..