رمان دلارای پارت 73

3.3
(4)

 

آزاده خواست مخالفت کند که چشمش به کبودی و زخم های روی ران دلارای افتاد

دلش نیامد بیشتر لجبازی کند وگرنه به هیچ عنوان راضی نمی شد کمکی به مرد خودخواه و بی رحم روبرویش کند

صدایش لرزش خفیفی داشت:

_ هنگامه همون کیفمو میاری لطفاً؟

هنگامه به سرعت سر تکان داد و از در خارج شد

گوشه تخت نشست و مضطرب به دلارای خیره شد :

_ باید ببریمشون بیمارستان
این اصلاً خوب نیست

_ اگر خوب بود که تورو خبر نمیکردم
کارتو بکن

ازاده دندان روی هم فشرد

هرچه میگفت مرد جوابی دندان شکن می‌داد

با تاسف سری تکان داد و سعی کرد حضور او را فراموش کند

تلاش کرد پاهای دلارای را از هم فاصله دهد اما نتوانست

سمت هنگامه برگشت و آرام زمزمه کرد :

_ میشه کمکم کنی؟

قبل از اینکه هنگامه جلو بیاید ارسلان کنار تخت ایستاد

دست هایش را زیر هر دو زانوی دلارای انداخت ، بلندشان کرد و از هم فاصله‌شان داد

آزاده با دهان باز خیره اش شد

نگاهش بین صورت جدی ارسلان و خونریزی شدیدی که دخترک داشت در گردش بود

زبانش بند آمد

با ترحم زمزمه کرد :

_ چه بلایی سرش اومده؟!
من‌که تخصصم زنان نیست اما چنین خونریزی بیشتر بهش میخوره سقط باشه!
مطمئنید همسرتون حامله نبودن؟!

ارسلان به کلمه همسر پوزخند زد :

_ آره مطمئنم دوست دخترم حامله نبوده!

آزاده سر تکان داد

بی توجه به حضور مرد با ترحم دلارای را معاینه کرد و هر لحظه بیشتر از مردی که نمیشناختمش متنفر شد

اگر تنها بود شک نداشت به حال دخترک زار میزد

با تاسف سر تکان داد و بعد از چند دقیقه از روی تخت بلند شد

_ به نظر من آسیب داخلی نرسیده
خیلی شانس آوردید که تمام زخم ها بیرونیه و خونریزی نداره
اسم چند تا مسکن و پماد رو براتون می نویسم تهیه کنید استفاده کنن
برای ضعف شونم الان سرم میزنم

مقنعه را روی سرش جابجا کرد و نگاهش را دزدید :

_ در ضمن …..

آب دهنش رو فرو داد و معذب ادامه داد :

_ تا چند وقت نزدیکشون نشید لطفاً

لب های ارسلان کش آمد

به خوبی منظورش را فهمیده بود اما چشمانش را ریز کرد :

_ یعنی چی نزدیکش نشم؟!

ازاده پوف کشید :

_ یعنی باهاش رابطه جنسی نداشته باشید
اگرم دردشون ادامه داشت و شدید شد باید حتما ببرید بیمارستان

از خجالت و حرص گر گرفته بود

سعی میکرد به صورت آلپ‌ارسلان خیره نشود و دائم نگاهش را می‌دزدید

حتی نمی‌فهمید دختر روی تخت چطور با این مرد سر می‌کند!

او حتی نمی‌توانست ثانیه ای نزدیکش بماند

منکر جذابیتش نمیشد اما آلپ‌ارسلان به طرف مقابل احساس ترس و اضطراب وارد می‌کرد

سریع عقب رفت :

_ من بیرون منتظرم هنگامه

ارسلان پوزخند زد :

_ صبر کن

آزاده ناخواسته ایستاد

ارسلان چند ثانیه با موبایلش مشغول شد و بعد صفحه را سمت دخترک گرفت

آزاده سر تکان داد :

_ چیکارش کنم؟!

_ شماره کارتت؟

آزاده پوزخند زد :

_ شاید اولش به خاطر پول اومده باشم اما الان حاضر نیستم یک ریال هم به پول همچین کسی دست بزنم
بلایی که سر این دختر بیچاره آوردید نمیتونه کار یک انسان باشه!
واقعا براتون متاسفم آقا

گفت و بدون اینکه منتظر بماند ارسلان جوابش را بدهد از اتاق خارج شد

*
دردش آرام شده بود اما سنگینیه چیزی را روی شکمش احساس می‌کرد

نفس عمیقی کشید و به سختی پلک هایش را از هم فاصله داد

کمی سرش را بلند کرد

چشمش به بازوی مردانه ارسلان که دور شکمش حلقه شده بود افتاد

سرش را به بالشت فشرد و چشمانش را بست

همه اتفاقات پشت پلک هایش تکرار شد

تصویر ها می آمدند و می رفتند

حتی از فکر درد وحشتناکی که کشیده بود هم به گریه می‌افتاد

بغض کرده لبش را گزید و چشمانش را باز کرد

خواست دست ارسلان را کنار هل بدهد که آرنجش سوخت

گیج سمت چپش را نگاه کرد

سوزن سرم در رگش فرورفته بود

بر روی دراور پر از بسته قرص و دارو بود

آب دهنش را فرو داد و تلخ پوزخند زد

بی توجه به دردی که با هر حرکت در بدنش می پیچید با خشونت دست ارسلان را کنار هل داد

صدای خواب آلود ارسلان در گوشش پیچید :

_ بخواب هنوز خیلی زوده

بغضش را فرو داد

به حد مرگ از او عصبی بود اما فعلا توان مقاومت و جنگ نداشت

گرفته زمزمه کرد :

_ ساعت چنده؟

_ پنج

_ پنج عصر؟!

ارسلان مردانه خنده کوتاهی زد :

_ پنج صبح!

دلارای دستش را به سرش گرفت و چشمانش را بست

بغض کرد نالید :

_ وای بابام

ارسلان دوباره در آغوشش کشید و بدون اینکه چشمانش را باز کند غرید :

_ باید می گفتی وای خواستگارم

دلارای سعی کرد از او فاصله بگیرد

دیگر قدرت مخالفت با او را نداشت

زیر لب زمزمه کرد

_ هر فکری میخوای بکن برام اهمیتی نداره فقط ولم کن

برخلاف انتظارش ارسلان بدون مخالفات عقب کشید و منتظر نگاهش کرد

_ پاشو

دلارای گیج سر تکان داد :

_ چی؟!

_ مگه نمی خواستی بری؟
مگه نگفتی ولم کن؟
بیا ولت کردم
پاشو برو ببینم کجارو داری بری اونم ساعت پنج صبح
ببینم داداشات سالم میذارنت یا نه
تازه اگر شانس بیاری و این ساعت از اینجا تا خونتون سالم برسی

دلارای توجهی به حرفش نکرد

به سختی روی تخت جابجا شد و پشت به او به پهلو خوابید

بغضش بی صدا منفجر شد

ارسلان اجازه داد چند دقیقه ای را گریه کند

_ دکتر آوردی بالای سرم؟

صدای فندک ارسلان در فضا پیچید و بعد بوی سیگار پخش شد

_ دوست هنگامه

واکنشی که از سمت دلارای ندید سعی کرد به طریقی بحث را ادامه دهد

_ پزشکی خونده سال آخره

انتظار داشت دلارای همچنان سکوت کند اما او با صدایی سرد‌ آرام پرسید :

_ هنگامه چه کارته؟

ارسلان خندید

_ عجیبه تو اولین کسی هستی که یک دختر رو توی زندگی من دیدی و ازم می پرسی چه کارته! بقیه بدون اینکه بپرسم با اطمینان میگن دوست دخترمه

دلارای پوزخند زد

_ منم حساب دیگه ای روی تو باز نکردم آلپ‌ارسلان ملک شاهان
فقط می دونم اگر دوست دخترت بود اینقدر راحت با من کنار نمی اومد وگرنه بقیه حق دارن
تو ادم کثیف و هوسبازی هستی….

خنده ارسلان پاک شد

عصبی سیگارش را در جاسیگاری فشرد

_ آخه بدنت دیگه جای سالم داره که باز زبون درازی می کنی؟!

دلآرای زمزمه کرد :

_ ازت متنفرم ارسلان

کمرنگ لبخند زد

خودش را جلو کشید و لب هایش را به شانه برهنه دلارای چسباند:

_ داری دروغ میگه خودتم خوب میدونی

حرفی نزد
بعد از چند دقیقه صدای بیخیال ارسلان بلند شد :

_ هنگامه خواهرمه!

دلارای ابتدا با تعجب ابرو بالا انداخت و بعد کم کم با تمسخر خندید :

_ اگر نمیخوای واقعیتو بگی نگو اما دروغم نگو!

ارسلان بوسه ای روی شانه اش زد و قبل ازین که از جا بلند شود گفت :

_ وقتی کسی دروغ میگه یعنی از گفتن واقعیت می‌ترسه
من ترسی از کسی ندارم دخترحاجی
پس از زبون من نمیتونی دروغ بشنوی

دلارای سکوت کرد

اگر زمان دیگری بود بیشتر سوال می پرسید و بیشتر به این موضوع فکر می کرد اما در آن موقعیت توان و حوصله اش را نداشت

صورتش را در بالشت فرو برد و به محض اینکه ارسلان از اتاق خارج شد پتو را از روی بدنش کنار زد و به سختی روی تخت نشست

سلول به سلول بدنش درد را فریاد می زد

کمر و لگنش تیر میکشید و انرژی‌اش تحلیل رفته بود

سوزش عجیبی در پایین تنش احساس می کرد

بغضش را فرو داد و همانطور که زیر لب با دلی شکسته به ارسلان ناسزا می گفت سمت لباس های مدرسه اش رفت

با پوزخندی دردناک مانتو و شلوار مدرسه را پوشید و مقنعه را به سرش کشید

سمت در خانه رفت

از سر و صداهایی که از آشپزخانه می آمد حدس زد ارسلان مشغول آوردن غذاست

_ کجا شال و کلاه کردی؟

دست به سینه با اخم نگاهش می‌کرد

از کجا تشخیص داده بود از سرجایش بلندشده؟

_ می‌خوام برم

_ کجا؟

_ به تو مربوط نیست ارسلان
نکنه هنوز مجازات احمقانت تموم نشده؟!

_ تا وقتی دوباره اسم کسی رو وسط نیاری تموم شده

با حرص دندانهایش را روی هم فشرد

دیگر نمی توانست

همه چیز تمام شده بود…

_ اشتباه میکنی! تا چندساعت پیش مخالف بودم
حتی میکشتنمم بله نمی‌گفتم اما الان دارم بهش فکر میکنم

ارسلان پوزخند زد :

_ بخاطر من خودتو بدبخت می‌کنی دخترحاجی؟

_ اشتباه میکنی!
این تصمیم به تو ربطی نداره ارسلان
یک روز همه زندگیم بودی اما الان اونقدری ارزش نداری که بخاطرت چنین تصمیمی بگیرم
فقط اینکه یک بار با قلبم جلو رفتم و نتیجش شد وضع الانم
اینبار با عقلم تصمیم می‌گیرم

به تک تک حرف هایش ایمان داشت

دیگر تحملش را نداشت

نمیتوانست دل آرای احمق درونش را راضی کند که چند روز دیگر به ارسلان مهلت دهد

نمی توانست باز هم گولش بزند

نمی خواست تاریخی در چند ماه دیگر انتخاب کند و دوباره به خودش بگوید که تا آن تاریخ هر چه شد را چشم پوشی می کند

صبرش تمام شده بود

دستش را به دیوار گرفت و همانطور که سرگیجه امانش را بریده و درد اجازه نمی‌داد قدم های بزرگ بردارد وارد آسانسور شد

ارسلان غرید :

_ حرف زدی صبرکن جوابشم بگیر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.3 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

61 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گامل
گامل
1 سال قبل

نویویدساوط

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

اگه خاستگاره هومن باشه خونش حلال حلاله

Zz
Zz
2 سال قبل

در اصل دوتا اسکل هستن

Nafas
Nafas
2 سال قبل

بی صبرانه منتظر بفهمم خواستگار دلی کی هست 😬

Mah
Mah
2 سال قبل

واقعا ارسلانو درک نمیکنم😐😂خب واسه دلارای خواستگار اومده، عروسی نکرده که زد بدبختو ….. 😐🚶🏻‍♀️

Raha
Raha
2 سال قبل

فک کنم ارسلان خواستگاره‌س😐

مونا
مونا
پاسخ به  Raha
2 سال قبل

دیگه خیلی غیرمنطقی پیش بینی کردی تو

آتاناز🌹
آتاناز🌹
2 سال قبل

دوستان دوستان هرکسی رو دوست دارید بردارید و روشون کراش بزنید فقط اصغر آقا رو اگر عیب نداره بزارید برا من اصغر خط قرمز منه کسی چپ نگاش طرفش منم من😂

-_-
-_-
2 سال قبل

فقط کامنت ها باحاله😐😂

یکی
یکی
پاسخ به  -_-
2 سال قبل

همی نه من دو سه بار میام فقط بخندم به کامنتا😂

لولو
لولو
2 سال قبل

خوشحالم از اینکه آدم شدههههه

:)
🙂
2 سال قبل

جمله ای از طرف دلارایِ بدبختِ مادر مرده یِ بیکسِ در به در : 《سرنوشت من از در گذشتم غم انگیز تر است!》🙂💔:(:

negar
negar
2 سال قبل

کاشکی این رمانه تصویری بود مخصوصا پارت 71🤣🤣

NinoA
NinoA
2 سال قبل

این دلارامه یا زینب بَلاکِش😂
چرا انقدر بدبخته

NinoA
NinoA
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂واییی
شوخی میکنیییی
من واقعا با چه هدفی رمانو خوندم😂😂😂

الهام
الهام
2 سال قبل

اقا این رمان کلا پنج تا پسر داره😂علیرضا ارسلان هومن داراب و دیاکو اون دوتا که برادر های دلی هستن علیرضام که دوست دختر داره ارسلان هم کع آدم ازدواجی نیست(به قول ارسطو سریال پایتخت) میمونه هومن جون😂❤خواستگار دلی بی شک هومنه😉😁

H
H
2 سال قبل

یکم از همیشه پارت طولانی تر بود ممنون
فقط ادی ب نویسنده بگو از خونه ارسلان بکشه بیرون بی صبرانه منتظر شناسایی شخصیت جناب شخیص خواستگار هستیم:)

سولومون
سولومون
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

دیدم🙄😂

سولومون
سولومون
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

جان؟
سولومون؟
حالوم ای روزا خوش نی بع شما میاین خودتون جای من میزارین:(

یکی
یکی
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

چرا خوب نیسی🥲

سولومون
سولومون
پاسخ به  سولومون
2 سال قبل

چرا الکی اسمتو میزنی من اصلیم:/

:)
🙂
2 سال قبل

مگع مانتوشو جرنداد ارسلان ؟😐 من اون موقع تاحالا استرس اینو دام که فرمش و پاره کرده حالا این چی میگههههه
خدایااااا😂😂😂

بعدشم ،دلارای با چ اعتماد ب نفسی میگه جواب مثبت میدم ب خاستگاره وقتی ک دست خوردس ؟؟؟
آخ دیوارمون ترک برداشت از اعتماد ب سقف این 😏🤣🤣🤣

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

😂😂😂
خو ب درک دختریکه ی … بووووق
وقتی خانواده شو میشناسه غلط میخوره از این غلطا کنه
واله
ایششششش
😂😂😂 😑😑

یکی
یکی
پاسخ به  🙂
2 سال قبل

ولی عجب جرعتی داشته اگه این جرعت و پا یه چی دیگه میزاشت الان پیغمبر بود😂😂😂

Rata
Rata
پاسخ به  🙂
2 سال قبل

دکمه اخرو پاره کرد با این حال میشه مانتو رو پوشید

یکی
یکی
2 سال قبل

دکمه آخریش البته حقم داری یادت بره😂😂 چون اندازه چهارتا جمله بشتر نمی نویسه

Rata
Rata
2 سال قبل

میگم فاطی جون گفتی دیگه رمان این من بی تو رو نمیذاری؟؟
انگار بدون مهراب نمیشه ارسلان دیگه به درد نمیخوره😂💔

Rata
Rata
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اگه مثه مهراب بود بزار یکی مثه ارسلان گذاشتی من می‌دونم و تو😂😂😂

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

عه خداروشکر نخوندمشاااا
ی حسی از همون اول بهم میگفت رمانش ی حالیه 😂😂

Rata
Rata
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

جررر اگه آخرش بهم میرسن بزار😂😂

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

چیع اسمششش بگو بخونممممم

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

آهاااان اون
چرا دیدمش ، فک کردم ی جدید تر گذاشتی
زاده خون خوبع ؟
حس کردم خوب نیستاا
ی موضع خیلی کلی میگی راجبش ؟
اخه این رمانا ک فصلین خیلی آبکین
مث خان زاده که حاااالم بهم میخوره ازش ، بچه دوستاله هم اینجور نمی نوشت ک این نویسنده ی ناشی اینطوری مینوشت

:)
🙂
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اوکی
بیخیالش دیگه اعصاب یه رمان دیگه ندارم ، فعلا اینا تموم شه تا بعد
بهشم میاد زیاد جالب نباشه ، اولشو خوندم اخه☹
تازه من دوهفته دیگه امتحاناتم تموم میشن و باید فقط درس بخونم 💔💔دوباره شب بیداری ها شرووووع شدددد😢😭😭😭😭

Rata
Rata
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

جررر😂😂
اگه آخرش بهم میرسن بزار😂😂

الهام
الهام
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اون مال خودمه😎کسی رو سیدنی کراش نزنه😂رین رو هر کی خواست برداره اما سیدنی شوخ و شنگ مال خومه😃❤

آرامم دادا
آرامم دادا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

هعی فقط میتونم بگم هعی
دلارای تموم کن این بازی کثیفو.‌‌…اون داداشای الدنگت بهتر ا ارسلانن

.......
.......
2 سال قبل

فاطمه خانم چرا هرچی مامیگیم پارت بیشتر بزار گوش نمیدی بعنی چی اخع؟؟؟

Rata
Rata
2 سال قبل

وقتی دو تا بی عقلی میوفتن کنار هم همین میشه دیگه
یکی دختر مردمو شل و پل می‌کنه یکی پنج صبح از خونه میزنه بیرون هعی..

دسته‌ها

61
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x