عماد روی تخت دراز کشیده بود وساعددست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود..
بابازشدن در دستش رو برداشت با اخم نگاهم کرد ..
_اینجا چیکارمیکنی؟
به سینی داروهاش توی دستم اشاره کردم و گفتم:
_عزیز مجبورم کرد.. وگرنه من هم دلم نمیخواست بیام اینجا!
بابی محلی دوباره ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت ودیگه چیزی نگفت…
آروم بهش نزدیک شدم و گوشه ترین قسمت تختش نشستم و گفتم؛
_باید داروهاتو بخوری… زودتر داروهاتو بخور تا جفتمون خلاص بشیم..
_نمیخورم برو بیرون.. دلم نمیخواد تو اتاقم باشی!
بادلخوری آهی کشیدم و آروم تر گفتم:
_باورکن من هم از این وضعیت راضی نیستم و تو اولین فرصت همه چی رو واسه مادربزرگت تعریف میکنم و واسه همیشه گورمو از زندگیتون گم میکنم!
دستشو برداشت و بااخم نگاهم کرد…
_باچه رویی میخوای واسه عزیز تعریف کنی؟ اصلا روت میشه بگی یک سال لباس قدیسه تن کردم وعماد رو گولش زدم؟
سرموپایین انداختم و گفتم:
_من کسی رو گول نزدم.. لباس قدیسه هم تن نکردم.. من فقط خودم بودم.. هرچی که بوده خود واقعیم بوده..
من کاری نکردم که بخاطرش شرمنده باشم و خجالت بکشم..
توی دنیا من اولین دختری نیستم که قربونی این کصافت کاری ها شده و مطمئنا آخری هم نیستم!
پوزخندی زد و با کنایه کلمه ی قربونی رو چندبار زمزمه کرد…
_قربونی… یه الف بچه فکرمیکنه خرگیر آورده!
سینی رو بذار کنار تخت و برو بیرون.. نمیخوام ببینمت!
سینی رو کوبیدم روی پاتختی و باصدایی که یه کوچولو بالا رفته بود گفتم:
_توحق نداری به من انگ هرزگی بچسبونی.. خیلی خب عکس دیدی ذهنت بهم ریخت ودیگه هم درست نمیشه یه جهنم!
اما قرار نیست با دیدن چندتا دونه عکس که توی بیهوشی ازم گرفته شده منو بدکاره و خراب خطاب کنی!
من هیچ کاری با اون احمق نکردم و همه جوره ثابت کردم…
میگی فیلم دستت داری اما من روحمم از این فیلمی که میگی خبرنداره چون من هیچ کاری نکردم میفهمی؟ نکردم؟ من بعداز مادرم چندسال تو اون خراب شده شکنجه شدم اما نذاشتم اون بی همه چیز بهم دست بزنه
مادر نداشتم.. از بیکسیم سواستفاده کردن.. کسی رو که از بچگی برادرم میدونستمش عاشقم شده بود میخواستن به زور زنش بشم وباهاش ازدواج کنم..
آزارم میدادن و مثل برده ها شده بودم اما نذاشتم…
فکرمیکنی واسه یه دختر۱۴ساله آسونه اسم دختر فراری روش بیوفته؟
نه عماد آسون نیست اما من فرار کردم تا از ناموسم دفاع کرده باشم…
_تموم شد؟
باغم توی سکوت نگاهش کردم….
_داستان جالبی بود.. اگه تموم شد میتونی بری.. میخوام بخوابم!
بغضمو قورت دادم و مانع ریختن اشک هام شدم…
سرمو به نشونه تایید تکونی دادم وگفتم:
_اینارو نگفتم که دل تورو به رحم بیارم تا مبادا خدایی نکرده بخوای دوباره بامن باشی…
فکرمیکنم سوتفاهم شده و اشتباها فکرکردی که دارم توضیح میدم که بعدش چیزی درست بشه..
امانه… چیزی درست نمیشه.. نمیخوامم که درست بشه..
حتی اگه یه روزی همه چیزبهت ثابت شد و از اون گوشه های قلبت پشیمون شدی ومتوجه اشتباهت شدی،، اون روز یه چیزی رو یادت باشه که دیگه هرگز چیزی درست نمیشه..
چون من.. گلاویژ.. همون دختری که یک روز قضاوت شد و بیگناه زندگیش نابود شد و کسی باورش نکرد.. همه ی اون آدم هایی که باورم نکردن مثل تفاله دور انداختم و تاقیامت راه برگشتی تو
زندگیم ندارن ….
نیشخندی زد و باکنایه گفت؛
_خیلی روت زیاده.. کاش بدونم این اعتماد به نفس کاذب رو کدوم احمقی به تو داده..
پس اینم ازمن داشته باش تا ازجانب خودم خیالت رو راحت کنم… تو.. گلاویژ.. یه دختر دروغگو ومکاری که بعداز این حتی اگه تنها دختر روی کره ی زمین باشی من بهت حتی نگاهم نمیکنم.
حالاهم اگه سخنرانیت تموم شده و اتمام حجت هاتو کردی لطف میکنی از اتاقم بری بیرون… نفس هات اتاقم رو آلوده کرده…
ناباورنگاهش کردم.. چی گفت؟ نفس هام اتاقشو آلوده میکنه؟ چطور ممکنه یه آدم این همه سنگ دل و بی رحم باشه.. چطور ممکنه توهمین فاصله ی کوتاه این همه تنفرتودلش جا گرفته باشه؟
تا همین چندوقت پیش گلاویژ نفسش بود.. حالا نفس های من اتاقش رو آلوده میکنه؟ قلبم تیرکشید..چشم هام سیاهی میرفت.. کاش این همه بی رحم نبود..
کاش حداقل با این همه صداقت حقیقت تلخ نفرتش رو توی صورتم نمی کوبید..
وقتی دید دارم نگاهش میکنم توی تختش نشست وبی رحم تر از قبل گفت:
_چرا همینجوری نشستی وبر وبر من رو نگاه میکنی؟ نمیشنوی میگم برو بیرون؟یا نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟
بغض راه نفسمو بسته بود..
باچشم هایی که سیاهی میرفت نگاهش کردم و بی اراده اسمش رو زمزمه کردم:
_عماد؟
_گلاویژ..
بدون حرف منتظر ادامه حرفش شدم…
اسمم قشنگ بود یا عماد قشنگ اسمم رو صدا میزد…ازپشت حلقه های اشکم تصویرش تارشد..
صورتش رو بهم نزدیک کرد وبا کلمات هجی شده گفت؛
_از.. اتاقم.. از.. جلو چشمم.. گمشو.. بی..رووون!
پلک زدم و قطره اشکم چکید..
ازجام بلند شدم و به طرف در رفتم…
انقدر حالم از عماد بهم میخوره که کلا نصف و نیمه تاهرجا خوندم ول کردم….
همشم حرصم میگیره از این رفتارای گلاویژ.بجاش بودم میزدم تو دهن عماد میگفتم گوربابای عاشقی و همه آدما.
وایییییی
یه آدم چقد می تونه کثافت باشه
حتی گوشه ذهنش یک ثانیه ام با خودش نمیگه شاید اشتباه کنم؟
بعدشم مگه بهش ثابت نشد
پس چرا داره انقد عذاب میده این دخترو
شایدم قبول کرده
ولی میخواد یه ذره گلاویژ اذیت کنه
تا سر یه فرصت مناسب برگرده پیشش
مگه دخترمردم اعصاب بازیه بخواد اذیتش کنه…
واییی کاش دستم به عماد برسه!!!🙂🙂🙂
چرا نوشتم اعصاب؟
منظورم اسباب بازی بود🤣😊🤦♀️
تو حساس ترین جاش تموم شد که،نویسنده عزیز لطفا یه پارت دیگه بزار خواهش میکنم ازت بخدا خیلی کمه🙏🏻
داریم روانی میشیم عماد چرا نمیخواد کوتاه بیاد😑نویسنده عزیز روزی ۲ پارت حداقل بزار همش چهار خطه
حالاحالا کوتاه نمیاد خوندم پارت های بعدش رو🤦♀️
خیلی بدبختههه گلاویژ!!!
تو از کجا خوندی؟
ایتا
کسانی که می گن گلاویژ چه قدر ضعیف و فلان باید بگم بچهها یی که تو خانواده های مشکل دار هستند معمولا همین جوری اند
باید می گفت رفته محسن را بکشه اون از اشتباه اول اش که تمام و کمال ماجرا را نگفت و دست محسن باز گذاشت این هم از الآن
چرا پارت ها آب میره هی ؟
عماد نکبت 🗿 با اون قیافه ی زشتش 🗿🗿🗿 بازم گلاویژ ضعیف بازی در آورد
چرا اینجوری شد
ولی خوب خوبع
توروخدا یه پارت هدیه بهمون بده
لطفااااااا ی پارت دیگه😭