رمان گلاویژ پارت 96

1
(1)

 

رضا که انگار برای خرید رفته بود و توی دستش پراز مشماهای خرید بود، بادیدن من شوک شد و سرجاش خشکش زد..
ازجام بلند شدم و بالبخند اجباری اما چشم های نم زده سلام کردم…

فورا خودشو جمع کرد و بعداز احوال پرسی همراه با پروانه رفتن توی آشپزخونه و مشغول خوراکی ها شدن…
آهسته به عماد گفتم:

_میتونم برم پیش عزیز و ببینمش؟
_نشنیدی چی گفتن؟ خوابه.. خواب!
_من تاکی باید نقش بازی کنم؟
_نقش بازی کردن خیلی و‌‌است سخته؟

باحرص نگاهش کردم که پوزخندی زد وخم شد کنارگوشم گفت:
_کافیه فکرکنی عماد بیچاره هنوز هیچی رو نفهمیده.. سخت نیست که.. تو تواین کارمهارت خاصی داری!

_دلم برات میسوزه.. اونقدر بدبخت وحقیری که بادیدن چندتا عکس ساختگی که توی دادگاهم بیگناه بودن من ثابت شد هنوزم فکرمیکنی گولت زدم و همه روزهایی که عاشقت بودم حرومشون کردی!

_نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.. شما زن ها همتون لنگه همین.. تموم کن حرف های مسخره ات رو…
بوی عطرش داشت دیونه ام میکرد

و باحرف هاش هرلحظه دلم بیشتر میشکست.. چه عذاب سختیه خدایا.. ای کاش امروز زودتر تموم بشه!

چند دقیقه بعد پروانه با سینی چایی و رضا با یه لیوان خیلی بزرگ پراز آب هویج اومدن پیش ما…
پروانه بعداز تعارف چایی رو به من کرد وگفت:

_چرا لباس هاتو عوض نمیکنی گلاویژ جان؟ ببخشید من نیومده صاحبخونه شدم و دخالت میکنم.. گفتم حتما شب سختی رو پشت سر گذاشتین کمک دستتون باشم!

لبخندی زدم وگفتم:
_اختیار دارید شما صاحبخونه اید.. لطف کردید به زحمت افتادید..
باصدای عزیز همه ی نکاه ها به طرفش برگشت..

باچهره ای ژولیده و رنگ پریده درحالی که برای راه رفتن از عصا کمک گرفته بود به طرفمون اومد وگفت:
_عروسم اومده؟ چراخبرم نکردید؟ خوش اومدی مادر…

به احترام بلند شدم و به طرفش رفتم..
انگار توی همین مدت کوتاهی که ندیده بودمش صدسال پیرشده بود و رنگ به صورت نداشت..

بغلش کردم و احوال پرسی کردم.. بهش کمک کردم و روی مبل دونفره روبه روی عماد نشستیم..
اینجوری هم از بغل وبوی عطر عماد خلاص میشدم هم کنار عزیز می نشستم!

_حالت خوبه مادر؟ چقدر لاغرشدی.. اوضاع خوبه؟
باخجالت نگاهمو دزدیدم وگفتم:
_من خوبم عزیزجون.. اما شما کاش با این حالتون این همه راه رو تا تهران نمیومدید..

_ای مادرنگو.. نتوستم.. دلم داشت میترکید.. وقتی شنیدم فقط از خدا بالی برای پرواز میخواستم.. خدابه پسرم رحم کرده.. خدا بچه ام رو بهم پس داده…

نگاهی به عماد انداختم و آهسته گفتم:
_خداروشکر..
_توهم رنگ به رو نداری مادر.. انگار چندین روزه که نخوابیدی.. چشماتم که باز نمیشه..

دستش رو بانوازش روی گونه ام کشید و لبخندی بانمک زد و ادامه داد:
_اما هزار الله واکبر همینجوریشم بدون آرایش مثل پنجه آفتاب میمونی!

لبخندم عمیق تر‌شد و بی اراده به عماد نگاه کردم که پوزخند پراز نفرت روی لبش جاخوش کرده بود…
_شما به لطف دارید عزیز جون.. راستش میخواستم یه موضوع مهمی رو بهتون بگم…

دستشو روی پاهام گذاشت و بی توجه به حرفم گفت:
_هرچی میخوای بگی بمونه واسه بعد.. باید قربونی بدیم..

روبه رضا کرد و ادامه داد:
_رضا جان پاشو پسرم..
پاشو تا دیرنشده برو یه گوسفند جون دار بخر دیشب واسه عمادم نذر حضرت عباس کردم باید فورا اداش کنیم…

_عزیزجون الان که دم ظهره کسی نیست.. اشکالی نداره که فردا نذرتونو اداد میکنید..
بالبخندی مهربون گفت:

_نذر نباید بمونه مادر.. توبرو یه کم به شوهرت رسیدگی کن، داروهاشو بده، تا میتونی لوسش کن.. منم به رضا وپروانه کمک میکنم..
عماد ازجاش بلند شد وگفت:

_عزیز گلاویژ یه کارمهمی داره اجازه بدی ببرم برسونمش خونه دوباره میاد!
_وا؟ چه کاری مهم تراز شوهرشه؟ روبه من کرد وادامه داد:
_ازعماد مهم تره؟

باگیجی اول به عماد وبعد به عزیز نگاه کردم..
_نه… معلومه که نه….اصلا.. اما من وعماد میخوایم یه موضوعی رو بهتون بگیم!

باتعجب به جفتمون نگاهی انداخت و گفت:
_باشه خب بگین.. گوشم باشماست.. انشاالله که خیره!

نگاهی به عماد که با آرامش اما اخم های توهم نگاهمون میکرد انداختم و گلوم رو صاف کردم… اومدم حرف بزنم که رضا خان این دفعه مانع شد..

درحالی که کوشیش تودستش بود باصدای بلند خطاب به عزیز گفت:
_پیداکردم عزیزجون..الهی قبول باشه دستت سبکه تا زنگ زدم بهترینش رو پیدا کردم!

باحرص به رضا نگاه کردم و دندون قروچه ای کردم…
عزیزهم که انگارنه انگار قراربود گو‌شش باما باشه و بی توجه به من ازجاش بلند شد ورفت!

باحرص مشتمو روی پام کوبیدم که ازچشم عماد دور نموند..
اونم با بیخیالی بلندشد و به طرف اتاقش رفت وهمزمان خطاب به عزیز گفت:

_عزیز من میرم اتاقم یه کم دراز بکشم..
منم که مثل مترک بز سرجام خشکم زده بود..
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای عزیز به خودم اومدم؛

_چرا اینجا نشستی مادر؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم؛
_نمیدونم باید چیکار کنم آخه…
سینی که داخلش پراز دارو بود رو به طرفم گرفت وگفت:

_بیا.. اینارو ببر اتاق شوهرت داروهاشو بده… تنهانمون مادر.. غریبی هم نکن.. بروپیش عماد قربونت برم.. برومادر…
به اجبار بلند شدم و رفتم سینی رو ازش گرفتم…

باقدم های لرزون به طرف اتاق رفتم و با تقه ای آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (8)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلنواز
دلنواز
1 سال قبل

کمههههههههههههههههه چرا عذابموننن میدیییی🥺

مها
مها
1 سال قبل

من فکر میکنم میره تو اتاق عماد ب زور بغلش میکنه

مصی
مصی
1 سال قبل

کمه کمه کمهههههههههه بخدا کمه رمان به این قشنگی چرا انقدر کم باید باشه آخه بخدا تا فردا طاقت نمیارم😭

سولومون🏳️‍🌈
سولومون🏳️‍🌈
1 سال قبل

این عماد الکی دنبال ی بهونه میگرده بخدا وقتی ایقه مدرک اس هنوزم قهره😂

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  سولومون🏳️‍🌈
1 سال قبل

وا سولومون خاک بر سرم 😳😱چرا پرچم همجنس باز ها گذاشتی

سولومون🏳️‍🌈
سولومون🏳️‍🌈
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

🏳️‍🌈💞

انیسا
انیسا
1 سال قبل

وا ما باید تا فردا صبر کنم نمی تونم
ی پارت دیگ بزار😭 ( می دونم نمی زاری ولی بزار )

♡masi♡
♡masi♡
1 سال قبل

مطمئنم الان میره داخل اتاق بعدش عماد عذر خواهی میکنه بعد هم از گلاویژ خواهش میکنه که به عزیز جون چیزی نگه و در آخر آشتی کنون…. 😂

نیلو
نیلو
1 سال قبل

فاطی جون تورو خدا بیا ی پارت دیگه بذار من طاقت ندارم سکته میکنم خونم میوفته گردنت😔😭💔

نیلو
نیلو
1 سال قبل

بابا بخدا ما راضی نیستیم یکمی بفکر ما هم باشین آخه چرا اینقد کم😭😭💔

neda
neda
1 سال قبل

فاطی کجایی ،روم نیستی

Hana
Hana
1 سال قبل

به معنای واقعی من تا فردا زنده نمیمونم
تق تق تموم شد؟؟
ترو به اون حضرت عباس عزیز یه پارت دیگه بزار

نیلو
نیلو
پاسخ به  Hana
1 سال قبل

قسمتو عشقه😂💔

Mobina
Mobina
1 سال قبل

جرررررررر حالا تو اتاق همدیگه رو میکشم😂
ولی یه حسی بهم میگه الان عماد به گلاویژ میگه دوست دارم به عزیز چیزی نگو

P:z
P:z
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

ولی به نظر من گلاویژ بهش میگه که میخواسته محسن رو بکشه عماد باور نمیکنه اما بعدش متوجه میشه و میگه که دوست دارم

حدیثه
حدیثه
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

منم دیروز همین را گفتم باید بهش بگه که چه قصدی داشته این جوری عماد کوتاه میاد

Negar
Negar
1 سال قبل

چرا رمان به این قشنگیو انقد کوتاه مینویسن؟

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x