871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 110 5 (1)

33 دیدگاه
  اومدم جواب عزیز رو بدم که صدای پیامک گوشی عماد بلند شد و چون گوشیش روی میز بود چشمم به اسم فرستنده که جوجو سیو شده بود و یک تیکه از متن پیام که داخلش کلمه ی عشقم به کار رفته بود افتاد… بی اراده تپش قلبم گرفتم و…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 109 0 (0)

21 دیدگاه
  _اما توکه چیزی نخوردی دخترم! تعارف نکن اگه دوست نداری… باخجالت گفتم: _دوست دارم بخدا.. یه کم فکرم بهم ریخته است.. معذرت میخوام.. _نوش جونت عزیزم.. قاشقمو پراز برنج کردم دهنم گذاشتم و همراهش بغضمو قورت دادم.. به ظاهر به عماد نگاه نمیکردم اما همه حواسم به اون بود..…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 108 5 (1)

17 دیدگاه
  _ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم.. فکرنمیکردم اینقدر زود آشتی کرده باشید! عماد بالبخندی مسخره که بیشتر دیونه ام میکرد گفت: _فدای سرت ماه بانوی من.. فقط داشتیم حرف میزدیم.. هنوز آشتی درکار نیست! روبه من کرد، چشمکی زد وادامه داد: _مگه نه؟ اومدم بگم تو غلط کردی و بزنم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 107 0 (0)

35 دیدگاه
  جوابی نشنیدم وبافکر اینکه شاید خواب باشه در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم.. باشنیدن صدای آرومش که انگار داشت با تلفن حرف میزد سرجام خشکم زد.. _نه عزیزم بخدا من حالم خوبه تواین شرایط نمیخوام بیای اینجا واذیت بشی.. یه کم دندون رو جیگر بذار عزیز…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 106 0 (0)

56 دیدگاه
  عزیز بالبخند مهربونی بهم نگاه کردوگفت: _منه پیرزن ازاین همه زیبایی نمیتونم چشم بردارم چه برسه به اون کره خر مغرور که تا صدای زنگ رو شنید خودش رو توی اتاق حبس کرد که مبادا زود وابده و دست دلش روبشه! لبخندی که بیشتر بشیه پوزخند بود زدم وگفتم:…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 105 0 (0)

17 دیدگاه
  قبل قطع کردن اسمش رو صدا زدم.. _عماد؟ بدون حرف منتظر شد حرفم رو بزنم! اگه فردا آخرین روز بود که می بینمش دلم میخواست یه روز آخر خوب توی ذهنم ازش داشته باشم! اگه بعداز اون یه خداحافظیه همیشگی بود دلم میخواست با یه تصویر خوب توی ذهنم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 104 0 (0)

24 دیدگاه
  _احساسمون متقابله خانوم محترم.. منم خوش ندارم باتو حرف بزنم اما لازمه که واسه فردا یه چیزایی رو باهات هماهنگ کنم.. زنگ میزنم جواب بده! اومدم جواب پیامشو بدم که زنگ زد.. دوباره رد تماس زدم و واسش نوشتم؛ _بیخودی زنگ نزن جواب نمیدم.. هیچ هماهنگی لازم نیست چون…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 103 1 (1)

20 دیدگاه
  ساعت نه شب بهار اومد.. نقاب به صورتم زدم و به استقبالش رفتم.. بادیدن صورت خندان من و خونه ای که از تمیزی برق میزد یه لحظه خشکش زد _وا؟ چرا مثل مجسمه شدی؟ خب بیاتو دیگه! کفش هاشو که درآورده بود رو دوباره پوشید وهمزمان گفت: _ببخشید فکرکنم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 102 2 (1)

15 دیدگاه
  توهوا دستمو تکون دادم و باحالت چندش برو بابایی گفتم و به طرف خونه قدم برداشتم.. دوباره دستمو گرفت و این دفعه جیغ خفه ای کشیدم و حساب کار دستش اومد! _چه خبرته؟ اینجا چاله میدون یا اون دهاتی که ازش اومدی نیست! دستمو به حالت تهدید تکون دادم…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 101 3 (1)

36 دیدگاه
  مشتش چندبار رومحکم روی فرمان کوبید ومثل من باصدای بلند گفت؛ _اون گواهی سلامت به هیچ درد من نمیخوره.. من با اون چرت وپرت ها خر نمیشم! ماشین رو یه گوشه نگهداشت وبه طرفم کاملا خم شد و آروم ترادامه داد: _میدونی چرا؟ چون خودم این کاره ام.. باخیلی…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 100 1.5 (2)

27 دیدگاه
  این ماشین ازکجا اومد؟ اصلا ماشین به جهنم خودش واسه چی دنبالم اومده؟ اشکم که هیچ! نفسم هم بند اومد… اونقدر عصبی بود که ازش میترسیدم! به طرفم اومد.. آب دهنمو باصدا قورت دادم وترسیده یک قدم عقب رفتم وتوی سکوت نگاهش کردم.. _کدوم گوری میرفتی؟ یه قدم دیگه…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 99 2 (1)

9 دیدگاه
  عماداومد حرف بزنه که دستش روبه نشونه ی سکوت بالا برد وادامه داد: _ تاکی باید منه بیچاره به فکرت باشم که پسرم مامان وباباش خبرمرگشون تنهاش گذاشتن الان داره چیکار میکنه؟ کسی چشم انتظارش هست برگرده؟ غذا خورده؟ نخورده؟ مریض نشده باشه! تب نکنه.. یه وقت بلایی سرش…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 98 0 (0)

15 دیدگاه
  دستم به دستگیره نرسیده بود در بازشد وعزیز اومد داخل… بادیدن چشم های خیسم بهت زده وپر تعجب نگاهم کرد.. _چی شده مادر؟ چرا گریه میکنی؟ لبخندی اجباری زدم اما همزمان چشم های نفهم ورسواگرم بارید.. _چیزی نیست عزیزجون.. با اجازتون من برمیگردم خونمون! اومدم ازکنارش رد بشم که…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 97 5 (1)

16 دیدگاه
  عماد روی تخت دراز ‌کشیده بود وساعددست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.. بابازشدن در دستش رو برداشت با اخم نگاهم کرد .. _اینجا چیکارمیکنی؟ به سینی داروهاش توی دستم اشاره کردم و گفتم: _عزیز مجبورم کرد.. وگرنه من هم دلم نمیخواست بیام اینجا! بابی محلی دوباره ساعدش…
871d3865807592d5342126abbd1c8e4b

رمان گلاویژ پارت 96 0 (0)

17 دیدگاه
  رضا که انگار برای خرید رفته بود و توی دستش پراز مشماهای خرید بود، بادیدن من شوک شد و سرجاش خشکش زد.. ازجام بلند شدم و بالبخند اجباری اما چشم های نم زده سلام کردم… فورا خودشو جمع کرد و بعداز احوال پرسی همراه با پروانه رفتن توی آشپزخونه…