رمان دونی

 

 

 

پرونده‌ی سیاهش را ورق زد و گفت:

-مادرت مهرانه…

-ناراحتی قلبی داشت؛ به‌خاطر ایست قلبی مُرد!

 

از آن درد سریع رد شد تا دوباره به گریه نیفتد.

او هم اصراری برای تازه کردنِ داغ دلش نکرد و یک‌آن پرسید:

-با اَحد چی؟ با اون قرار و مَداری داشتین؟

 

با هر نامی که می‌گفت، در درون دخترک مقابلش، غوغا راه می‌افتاد.

حال بدش را که دید، پارچ آب را برداشت؛

لیوانی را برایش پر کرد و گفت:

-آروم باش.

 

حنا با دودست به لیوان چنگ زد و نیمی از آن را هول و مضطرب سر کشید.

-احد پسرخاله‌ی من بود.

لیوان را پایین نگذاشته بود که انحنای لب‌های مرد، همه‌ی افکارش را گرفت.

او با تبسمی غم‌زده زمزمه کرد:

-بود…

 

مردی که در پیش‌رویش نشسته بود، احد را می‌شناخت و انگار مثل تمام کسانی که احد را می‌شناختند؛ او را دوست داشت.

اشک چکیده‌اش را پاک کرد و گفت:

-می‌شه به منم بگین اینجا چه‌خبره؟

 

او سریع به‌خودش آمد.

عضلات صورتش جمع شد و گفت:

-به‌وقتش می‌فهمی.

دوباره پرونده‌ی زیر دستش را ورق زد.

این‌بار بیشتر جلو رفت و یک‌دفعه گفت:

-هر یکشنبه می‌ری بهشت‌زهرا؟

 

 

 

 

حنا جاخورده نگاهش کرد اما دیگر جایی برای تعجب نمانده بود.

اطلاعات آنها دقیق بود و او تمام این مدت نفهمیده بود که تحت‌نظر مأموران پلیس قرار دارد.

-بله.

-می‌ری سر خاکِ امیرمهدی!

 

کاش آنقدر نمی‌گفت امیرمهدی!

کاش دست روی زخمِ دردناکِ نهفته در وجودش نمی‌گذاشت. کاش می‌فهمید برای دخترکی که خیلی زود دلش را به چشم‌های نجیبِ سروانِ آن روزهای دور باخته بود؛ شنیدن آن نام آسان نیست.

 

 

 

 

دست‌ودلش را به‌سختی جمع کرد و گفت:

-تو بهشت‌زهرا مادرم هست.

-عکسات نشون می‌دن که در اکثر مواقع، فقط به مزار سرگرد سر زدی!

در پی این حرف، چندعکس را از لای پرونده بیرون کشید و مقابل چشم‌های او روی میز پخش کرد.

-چرا؟

 

اشک‌های حنا بی‌دفاع ریخت.

مرد از جا بلند شد؛ او و اشک‌هایش را به‌حال خود رها کرد و به‌طرف در رفت.

حنا هم نفهمید کجا رفت و چه‌کار کرد. دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و از ته‌دل برای خودش زار زد و میان گریه‌ی آهسته‌اش بود که احساس کرد کسی مقابلش نشست.

 

سر که بالا برد، سروان توشه را دید.

او جعبه‌ی کوچک دستمالی را روی میز باز کرد؛

آن را به طرفش هل داد و گفت:

-حاج‌ علی‌اکبر ازم خواست باهات مُدارا کنم اما زیاد گریه می‌کنی!

حنا چندبرگ دستمال را از جعبه‌ بیرون کشید و روی چشم‌های خیسش گذاشت.

 

-بقیه‌ی جلسه رو من ادامه می‌دم. من مثل حاج‌آقا صبور نیستم پس سعی کن کمتر گریه کنی خانوم‌ خورشیدی!

-چرا منو آوردین اینجا؟

 

با بغض و گریه سوال کرد که سروان تقه‌ای روی میز کوبید و محکم گفت:

-اینجا فقط من سوال می‌پرسم.

نگاهش خشن بود؛

پرونده را با حرص ورق زد و گفت:

-چه نسبتی با سرگرد رها داشتی؟

 

حتی فرصت پیدا کردن یک نفس را هم به او نداد؛ سوالش را سریع و ناگهانی پرسید و حنا را در سرابی غرق کرد که برای احساسات بی‌منطقش، عمیق‌ترین اُقیانوس این دنیا بود.

 

 

 

 

در سکوت جان داد و او با تشر صدا زد:

-حنا خورشیدی؟

تکرار اسمش با آن لحن تند، آخرین قطره را هم از اُقیانوس گرفت و او ترسیده نالید:

-همسایه بودیم…

-خب؟

-همکار پدرم بود.

-خب؟

 

همه‌ی دروغ‌های قبلی را تکرار می‌کرد؛

اما سروان به دنبال چیزی بود که محال بود به زبان بیاورد.

محال بود مثل بقیه‌ی آدم‌ها با آبروی امیرمهدی بازی کند و حرفی را بزند که هزارمعنا داشت.

 

-برادر دوستم بود؛ همین!

-برای همین هر یکشنبه با دوشاخه رز قرمز می‌ری بهشت‌زهرا و سر مزارِ خالی سرگرد، ساعت‌ها گریه می‌کنی؟

 

کارنامه‌ی اعمالش، پیش او بود و دروغ‌های حنا بی‌فایده؛ اما قرار نبود مقابلش بشکند تا زمانی که می‌خواست از امیرمهدی محافظت کند؛

از مردی که همین حالایش مُرده بود و مردم درباره‌اش حرف‌های عجیب می‌زدند.

 

-با همسر سرگرد دوستی؟ البته فارق از نسبت بینتون!

-دوست بودیم؛ نه خیلی نزدیک.

-چرا دیگه نیستی؟

نگاهش را مستقیم به چشم‌های او دوخت.

-شما نمی‌دونین؟

-سوال منو با سوال جواب نده.

 

بااینکه این را گفت اما دیگر پیگیر جوابی که می‌خواست از زبان حنا بیرون بکشد، نشد. عکس‌های روی میز را جمع کرد و گفت:

-سرگرد رها درباره‌ی علاقه‌ی تو به خودش خبر داشت؟!

 

 

 

 

از او فرار کرد؛

از چشم‌هایی که تسخیرش می‌کرد و نگاهی که می‌گفت همه‌چیزش را می‌داند.

فرار کرد و مرگ را در یک‌جایی از درونش ادامه داد تا برسد به خود امیرمهدی که امروز تولدش بود و پنج‌‌ماه‌ونیم از رفتنش می‌گذشت.

او هم شبیه مامان‌مهرانه‌ی دخترک بی‌کس درونش، رفته بود پیش خدا و دیگر برنگشته بود.

 

ماهِ کاملِ آن شب برفی، نحسی آورده بود که برنگشته بود؛ همان شبی که حانیه داخل کوچه‌ی شهیدمولایی، دستی به یقه‌ی پالتویش کشیده و بدرقه‌اش کرده بود.

 

صدای سروان‌ توشه بلند شد و بی‌حوصله گفت:

-حرف بزن حنا.

-من علاقه‌ای ندا…

فریاد زد:

-خبر داشت یا نداشت؟

-نمی‌دونم.

 

چانه‌اش لرزید و به حال خودش و آن جوابی که ناگزیر برلبش آمد، زار زد.

آن جواب هرچند تکلیف او با مرد مقابلش را روشن نکرده بود؛ اما مُهر تأییدی بر فرضیه‌ی دوست داشتن امیرمهدی زده بود!

 

او را دوست داشت؛

همکار پدرخوانده‌اش را دوست داشت،

برادر دوستش را دوست داشت و از همه‌ی این‌ها بدتر، همسر دخترخاله‌‌اش را دوست داشت!

 

 

 

 

سروان آرام‌تر از قبل خیره‌اش شد و پرسید:

-تو خبر داشتی سرگرد اون شب کجا می‌ره؟

منظورش از آن شب واضح بود؛ آن شب…

شبی که جان گرفته بود تا صبح شود.

 

با لرز دستی به روی گونه‌های خیسش کشید و گفت:

-چندروز بعد احد رفت…

-کجا؟

سروان می‌دانست و می‌پرسید؛

آن‌ها به دنبال مرگ رفته بودند!

 

 

 

 

-من واقعاً خبر نداشتم؛ هیچکس خبر نداشت. شاید حانیه…

سروان میان حرفش گفت:

-خانوم راست‌پندار هم از این موضوع بی‌اطلاع بودن.

 

به او می‌گفت “حنا” و نام حانیه را با احترام بر زبان می‌آورد.

حالش از آن فرق به‌هم ریخت که او بی‌تفاوت گفت:

-نسبتت با سرگرد رها همچنان مجهوله!

حرفایی که می‌زنی هم با شواهد همخونی نداره. حواست هست که اینجا فقط باید حرف راست بزنی؟

 

حواسش بود؛

هرچند دلش می‌خواست دروغ بگوید

اما زیر نگاه حواس‌جمع او دستش به‌جایی بند نبود.

شانه‌هایش را جمع کرد و پرسید:

-شما می‌خواین به چی برسین؟ چرا مستقیم نمی‌پرسین؟

-رابطه‌ت با امیرمهدی…

درمانده نالید:

-رابطه‌ای نبود؛ به‌خدا نبود.

 

سروان اشک‌های بی‌صدا و عاجزش را که دید؛ مکث کرد.

شاید دلش سوخت که لیوان آب را پر کرد و آهسته گفت:

-پس دلیل ملاقاتتون تو کوچه و دور از چشم همه، اونم شب آخری که سرگرد رها مشهد بود؛ چی بود دقیقاً؟

 

تمام تنش شروع به گزگز کرد و وسط خاطراتش گم شد؛ همان‌جایی که حانیه، شوهرش را بدرقه می‌کرد و در خانه‌ی عارفه‌سادات باز بود.

 

آن شب، از پنجره نگاهشان کرده بود.‌

حانیه که رفت؛ خودش را قبل از رفتن امیرمهدی به داخل کوچه رساند و گفت:

-یه ‌لحظه!

 

یک ‌لحظه‌اش، چنددقیقه شده بود و حالا این مرد او را برای همان چنددقیقه مؤاخذه می‌کرد.

خسته و ناچار جواب داد:

-می‌خواستم یه امانتی رو بهش برگردونم.

 

 

 

 

-چرا دقیقاً اون شب؟

-از کجا باید می‌دونستم شب آخریه که می‌بینمش؟ از کحا باید می‌فهمیدم قراره بره و دیگه…

 

ادامه‌دادن در توان او نبود؛

در توان نبض‌های نیمه‌خاموشی که سخت به حیات وصل می‌شد هم نبود.

سروان تای ابرویی بالا داد و گفت:

-گفتی امانتی!

 

می‌خواست از همه‌ی خاطراتش سردربیاورد.

از تک‌تک روزهایی که دخترکی عاشق بود و فکر نمی‌کرد دوست‌داشتن کسی، تا این‌حد کار سختی باشد.

-شما از کجا درباره‌ی اون شب می‌دونین؟ یعنی از اون موقع تحت‌نظر بودم؟

 

سروان از کنجکاوی‌اش خوشش نیامد.

اخم کرد و گفت:

-پنج‌ماه‌ونیم پیش، همسر سرگرد رها، به بازپرس پرونده اینطور گفتن؛ گویا متوجه دیدار مخفیانه‌ی شما دونفر شده بودن!

 

حانیه همیشه دردی بزرگ‌تر از همه‌ی دردها بود. پوزخندی زد و گفت:

-پس چرا الان اومدین سراغم؟

او دیگر جوابی به سوالش نداد؛

چشم گرفت و تکرار کرد:

-امانتی سرگرد چی بود؟

 

حنا دست‌های سردش را زیرمیز به‌هم قفل کرد و دیگر به حانیه فکر نکرد؛ حتی به اتاق یخ‌بسته‌ای که درونش حکم زندانی را داشت.

جایی در خاطراتش پرسه زد و نجوا کرد:

-یه گردنبند با پلاکِ “خدا” که قبلاً تو بازاررضا برام خریده بود.

 

بغض‌هایش امان بریده بودند و دیگر در گلویش جا نمی‌گرفتند.

حالش خوش نبود و چشم‌هایش می‌سوخت.

 

 

 

 

نگاه اشکی‌اش هم سوخت وقتی که سروان‌ توشه، زنجیر و پلاکی آشنا را بین دوانگشت بالا آورد و پرسید:

-این؟

 

پلک‌های حنا لرزید و پلاکِ خدا، دلش را آشوب کرد.

یک‌روزهایی از آن پلاک، آرامش می‌گرفت و حالا وقتی که نگاهش می‌کرد؛ فقط بی‌قراری‌اش بود که تشدید می‌شد.

 

حتی خدا هم بعد از امیرمهدی فرق کرده بود؛ دیگر خدای او نبود، صدایش را نمی‌شنید،

خواسته‌هایش را نمی‌دید، دعاهایش را به استجاب نمی‌رساند.

 

خدا درست از روزی که امیرمهدی را پیش خودش برده بود، خدای او نبود و حنا تمام این مدت را بی‌خودی به درگاهش التماس کرده بود تا او را برگرداند.

حالا هم نمی‌فهمید آنجا چه‌خبر است؛

چرا هدیه‌ای که در یک‌شب برفی پس داده بود،

در دست این مرد قرار داشت؟

 

-کلمه‌ی پشت این پلاکو، امیرمهدی حک کرده؟

سروان جلوی چشم‌های سرگردان و خیس او، پلاک را برگرداند و دستی به کلمه‌ی حک شده بر آن کشید و حنا تصویرش را تار دید.

تمام دنیا و روزهای رفته را تار دید و بی‌حال لب زد:

-من گفتم عموجعفر پشتش بنویسه “مِهر”؛ عموجعفر از قدیمیای بازاررضا بود.

 

لبخندی بی‌قوت به میان اشک‌هایش آمد و شور شد.

سروان ‌توشه بادقت نگاهش کرد که او شبیه گمشده‌ای در قعرِ زمان، زمزمه کرد:

 

-مِهر از اسمش می اومد؛ از حضورش… اون همیشه با من مهربون بود!

 

 

 

چشم‌هایش را بست؛

نباید صورت بی‌احساس سروان‌ توشه را می‌دید و از دوست‌داشتن امیرمهدی پشیمان می‌شد. دست‌هایش را روی صورتش گذاشت و نالید:

-می‌خوام برم.

-می‌ری؛ به‌هرحال کار زیادی نداری اینجا.

 

انتظارش را نداشت؛

دست‌هایش را پایین آورد که او پرونده را بست و گفت:

-کار امروزمون تموم شد.

سریِ بعدی که میای اینجا، صحبتای مهم‌تری داریم؛ البته اگه بتونی از پس امتحانت بربیای.

-امتحان؟

 

او از جا بلند شد.

پرونده‌ی سیاه حنا را برداشت و چندقدم به سوی در رفت. هنوز نرسیده بود که با درنگی برگشت و این‌بار در نزدیکی‌ دخترکی که روحی در کالبدش نداشت، ایستاد.

پلاک “خدا” را با آن زنجیر ظریفش روی میز گذاشت و کوتاه گفت:

-بهتره به صاحبش برگرده!

 

اشک حنا با اندوه‌های بی‌پایان چکید.

یک‌روزی، نه چندان دور؛ این پلاک را از مردی هدیه گرفته بود که در یک شب برفی برای همیشه رفته بود. حالا اما از مردی پسش می‌گرفت که هیچ مِهری در چشم‌هایش دیده نمی‌شد!

 

آهسته گفت:

-من پسش دادم.

-حالا که امیرمهدی نیست، پیش خودت بمونه بهتره.

 

هوای گریه‌ای دوباره داشت.

 

 

 

 

سروان دیگر نایستاد تا شاهد رنج‌ها و گریه‌هایش شود و از در بیرون رفت و حنا را با خودش و هدیه‌ای که پس داده بود؛ تنها گذاشت.

پس از رفتن او، زن برگشت.

دستش را کشید و گفت:

-وقتِ رفتنه.

 

قبل رفتن، هدیه‌ی امیرمهدی را برداشت و میان مشت بی‌جانش، فشار داد.

او گفته بود نام خدا آرامش می‌کند و حالا کجا بود که ناآرامی‌اش را ببیند؟

 

میان دستان زن، از در بیرون رفت و پرسید:

-کجا می‌ریم؟

باز هم یادش نبود که نباید سوال بپرسد؛

انگار او هم یادش نبود که جواب داد:

-همون‌جایی که ازش اومدی.

 

 

 

جسم بی‌رمقش دوباره توسط زن هدایت شد و بیرون عمارت، کمکش کرد تا روی صندلی عقب ماشین بنشیند؛ بعد خودش هم نشست و شروع به بستن چشم‌هایش کرد که راننده راه افتاد و گفت:

-توجیه شده؟

 

و همان‌لحظه بود که زنگ موبایلی بلند شد.

زن موبایل را به گوش حنا چسباند و صدای سروان‌ توشه باهمان درجه‌ی سختی و بی‌احساسی گفت:

-سرهنگ لطف‌آبادی نباید از دیدار امروز ما چیزی بفهمه؛ همینطور بقیه‌ی افراد خانواده‌ت؛ حتی خواهر سرگرد! متوجه‌ شدی؟

-بله.

 

صدایش ضعیف و گرفته بود و شک داشت سروان شنیده باشد. او گفت:

-روز خوبی داشته باشی… حنا!

 

***

 

 

 

 

آفتاب تابستان آن ‌سال، بی‌جان بود و رمقی برای تابیدن نداشت؛ هوایش پراز خاکستر و سیاهی بود و آسمانش بی‌رنگ!

 

آن‌ سال، تازه مهرانه مُرده بود؛

قلبش گرفته و پس از سی‌وچندسال تپیدنِ یکی‌درمیان،

از نفس افتاده و قصه‌های عشق و دلدادگی‌اش را لای برگ‌های دفتر خاطراتش جا گذاشته بود.

 

نه فقط خاطراتش، که مرا هم جا گذاشته بود؛ در خانه‌ی شوهرش!

در خانه‌ی مردی که چهل‌روز پس از رفتنش، به چشم‌هایم نگاه کرد و آهسته گفت:

-می‌خوام یه حقیقتی‌رو بهت بگم…

 

فاضل حقیقت را با فرار از نگاه وامانده‌ام گفته و جلد زرشکی شناسنامه‌ای را نشانم داده بود که اسمم را نه‌چندان خوانا نوشته بود:

“حنا خورشیدی!”

 

فاضل می‌گفت حق دارم بدانم و من از این حقی که برایم قائل شده بود، بیزار بودم؛

از سرمایش در تمام این چندماهی که مهرانه نبود؛ از دیوارهای پرسایه‌ی خانه‌اش؛

از دست‌های بی‌مهرش که با نوازش موهایم غریبگی می‌کرد.

 

دیوار و سایه و بی‌مهریِ میانمان، کارم را به قلبی رسانده بود که از چندطرف زخم خورده و راهش به مشهد کشیده بود.

 

به گورستانی که داشت وسط تابستان یخ می‌زد و هوایش، هرچیزی داشت اِلا نفس!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
10 ماه قبل

فاطی زمان پارتگذری چندوقت یباره؟

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
10 ماه قبل

عاشقتم بتون😂😍

Delvin _yasi
Delvin _yasi
10 ماه قبل

قشنگ بود ، کنجکاو شدم ببینم چی میشه

Viana
Viana
10 ماه قبل

رمان قشنگی به نظر میاد

ف.....ه
ف.....ه
10 ماه قبل

هرروز پارت بزارین لطفا

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x