رمان دونی

 

بلاخره اونگ قانع شد و قرار شد که
من برم
اون پیش مامان می موند
منم بر می گشتم ایران البته با یه هدف می رفتم

اونم این بود که تموم اموال عمه رو
بهش برمی گردوندم..دلم نمی خواست بابام عذاب بکشه
اصلا دوست نداشتم اینطور اتفاقی بیوفته.

برای اخر هفته برای خودم یه بلیط،خریدم
وسایلم رو جمع کردم مامان که فهمید…
شروع کردم به بی تابی کردن من بزور قانعش کردم
اسم عمه رو که شنید بیشتر واکنش
نشون داد…شروع کرد به سخت واکنش نشون دادن..

-می خوای منو‌تنها بذاری بری
پیش اون زنیکه!؟
اررره بری پیش اون زنبکه چیکار!؟
پیش اون چکار داری!؟
چرا می خوای بری پیش اون!؟
چرا می خوای بری!؟
من مهم ترم یا اون همون باعث مرگ پدرت شد..
هموووووون بابات عیب نداشت
فقط اون باعث مرگش شد بسکه دقش داد‌…
هق هق اش بلند شد من عمیق به خودم..

فشارش دادم با غمگینی گفتم : تورو خدا
هیچی نگو تورو خدا اروم باش
به هرکسی می پرستی اروم باش مامان
عمه هیچ گناهی نداشت مامان بابا
عمرش همینقدر بود
اون اصلا هیچ تقصیری نداشت
اونم نگران باباست هنوز نگرانشه
نمی دونه که بابا مرده
باید برم پیشش تو من و اونگ رو داری
اون هیچ کس رو نداره
حتی اونگی که پسرشه رو هم نداره
باید برم مامان…

مامان توی بغلم گریه کرد چند تا حرف دیگه ام زد که در اخر قانع شد و من رفتم…‌
راهی ایران شد و یه موج دیگه
توی زندگیم شروع شد

هواپیما که نشست از هواپیما اومدم
پایین…چمدون رو دنبال خودم کشیدم…
ماشین رو اخرین بار توی پارکینگ پارک کرده بودم…

سوار ماشین شدم
و شروع کردم به حرکت کردن ماشین رو بردم سمت روستا…

****
گندم

با سمانه وارد خونه شدیم.
این چند روز موندن توی خونه موندن
بازم اینجا
برام موندن سخت بودن
حالم بد شده بود لبم رو به حالت خنده کش دادم..و‌نیشخند غلیظی زدم

-سمانه اینجا چقدر خفه نه!!؟
کلا اینجا می یام انگار منو گذاشتن
توی تابوت دارن فشار می دن..
توام همین حس روداری!؟
این عمارت خیلی خفه.

سمانه برگشت سمتم لبخندی به لب داشت اما خوب معلوم بود
که این لبخند چیه..
لبخند تلخ بود عادی بود نفهمیدم
-نه من این عمارت رو خیلی دوست
دارم.
این عمارت برام خیلی خاطره داره..
خاطرات تلخش رو بیشتر دوست
دارم..
نفسم رو بیرون دادم

و لبام رو به حالت خنده کش دادم
-خاطره چی سمانه!؟همش که تلخه…
از چی این همه خاطره داری!؟
-همین خاطرات تلخش هم قشنگیای
خودش رو داره دوسشون دارم…

حال سمانه رو نه می فهمیدم
نه درک می کردم…
چطور می تونست این همه خونسرد به نظر بیاد!؟

-حالا بشین این همه فکر نکن
من برم برات یه چی بیارم که از این حال در بیای
خوب داری مامان میشی
مامان شدن خیلی حس خوبی داره
من وقتی فهمیدم حامله ام اونم
بعد چند سال چقدر خوشحال بودم
حامد هم سر از پا نمی شناخت ولی حیف عمر این خوشبخت بودن
کم بود….حیف..

اه پر دردی کشید و بعد شروع کرد
به حرکت کردن….منم دل سوزانه به رفتنش خیره شدم…

همینطور خیره بودم که صدای زنگ اف اف اومد نگاه ازش گرفتم و به جلو خیره شدم….
بازم نریمان بود!؟

چشم هام رو گذاشتم روی هم و با
شدت فشار دادم مردک عوضی….داشت روی مخ من راه می رفت…

با قدم های بلند شده رفتم سمتش این دفعه می دونستم باهاش چکار کنم…

اف اف رو برداشتم هوا تاریک بود
نمیشد تشخیص داد با حرص گفتم :
باز اینجا چه غلطی می کنی!؟
اومدی چکار!؟
برای چی اومدی اینجا!؟
فکر کردی شهر هرته هرکی اومد
گفت پسر این خانواده اس میشه پسر این خانواده اره!؟

همینطور داشتم ادامه می دادم
که یه صدا باعث شد
سکوت کنم و قلبم تند بزنه : گندم
منم ارش داری باکی دعوا می کنی!؟
در رو باز کن…
تعجب کردم ارش بود
با لب های رو هم اومده گفتم :
ارش!؟

خندید : اره در رو باز کن دارم از خستگی میمیرم..
زود دکمه ی اف اف رو زدم و خودم رو عقب کشیدم…
همون موقع از اشپز خونه اومد
بیرون سمانه
سمانه با حالت متعجبی گفت :
چی شده گندم کی بود!؟
برگشتم سمت سمانه : ارش..

گیج گفت : ارش!؟
-اره گفت ارشه منم در رو باز کردم
-مگه ارش اومده
-نمی دونم..
خواست حرف بزنه که همون م‌وقع در
باز شد
و ارش توی
چهارچوب در نمایان شد
با دیدن ارش چشم های دوتامون گرد شد.

سرتا پا سیاه پوشیده بود..
یه چمدون هم دستش بود چهره اش رنگ پریده بود
یکمم لاغرشده بود حس خوبی
نداشتم
دسته ی چمدون رو ول کرد
‌اومد سمت سمانه تا بهش رسید
سمانه رو گرفت توی بغلش و عمیق به خودش فشار داد‌..

سمانه نمی دونست که باید چکار کنه..
هنوز توی شک بود
-دلم برات تنگ شده بود عمه
سمانه از شک در اومد : ارش تو اینجا چکار می کنی!؟
مگه نباید کنار پدرت باشی
چرا اومدی اینجا!؟
راستی پدرت چطوره حالش بهتر شده!؟

به صورت ارش دید داشتم که چشم هاش
رو هم فشار داده شده
بود :
عمه بابا…
ادامه نداد این ادامه ندادن حس خوبی بهم‌ نداد..
اشک هاش اومد پایین سمانه از بغلش اومد بیرون

با چشم های زوم شده بهش زل زد :
بگو چی شده ازش
داداشم حالش چطوره!!
ارش سرش رو پایین انداخت و شروع کرد
به گریه کردن…

شونه هاش که لرزید رنگ سمانه ام از رخ پرید

بااین کارش سمانه تا ته قضیه رو فهمید
چون یهو سرگیجه ای بهش دست داد
تا بخواد به خودش
بیاد پاهاش خم شد
قبل اینکه کاری انجام بشه و بخواد
بیوفته روی زمین

خودش رو کشید جاو زیر کمرش و‌محکم گرفتش..
همراهش خم شد سمت زمین
با چشم های زوم شده بهش نگاه کردم
شکه شده بودم نمی دونسم که باید چکار کنم…

ارش تکونی سمانه داد و گفت :
عمه ‌..عمه سمانه حالت خوبه!؟
کسی جواب نداد فقط سکوت کرده
بود…
ارش سرش رو بلند کرد
با چشم های پر از نگرانی با دست
بهم اشاره
کرد و گفت : در یکی از اتاق رو باز کن
سرم رو تکون دادم
و باشه ای گفتم..
من جلو راه افتادم اونم پشت سرم اومد..از شدت
استرس حالت تهوع بهم دست داده بود..

یه در رو باز کردم ارش وارد اتاق شد
منم پشتش
وارد اتاق شدم سمانه رو گذاشت
روی تخت..
دوباره برگشت سمتم : دختر بدو چمدونم رو بیاروسایل
پزشگیم اونجاست..

سری تکون دادم و باشه ای گفتم و بعد
روی پاشنه ی پا چرخیدم و رفتم بیرون..

****

چند ساعت گذشت حالت تهوع ام
به حدی زیاد شده بود
که همش بالا می اوردم سمانه از حال رفته
الان هم داشت استراحت می کرد
من حالم خراب بود
ارش کنارم نشست با چشم های
نگران شده
گفت :حالت خوبه!؟
چته چرا این همه بالا می‌یاری!؟
نکنه مسموم شدی..

نمی دونم چرا اما نمی تونستم بهش
بگم
حس می کردم
ناراحت میشه اب دهنم رو
قورت دادم و برگشتم سمتش.

سرم رو اروم تکون دادم و گفتم :
نه
-پس چته چرا این همه خودت رو اذیت می کنی ؟
سرم رو تند تکون دادم و گفتم : نه..
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم
و نفس عمیق شده ای بیرون
دادم نمی فهمیدم که باید چکار کنم
لبام رو به حالت خنده کش دادم..

مسخره بود ولی گفتم :
این چند روز خیلی استرس کشیدم
فکر کنم
برا اونه

بااین کارش سمانه تا ته قضیه رو فهمید
چون یهو سرگیجه ای بهش دست داد
تا بخواد به خودش
بیاد پاهاش خم شد
قبل اینکه کاری انجام بشه و بخواد
بیوفته روی زمین

خودش رو کشید جاو زیر کمرش و‌محکم گرفتش..
همراهش خم شد سمت زمین
با چشم های زوم شده بهش نگاه کردم
شکه شده بودم نمی دونسم که باید چکار کنم…

ارش تکونی سمانه داد و گفت :
عمه ‌..عمه سمانه حالت خوبه!؟
کسی جواب نداد فقط سکوت کرده
بود…
ارش سرش رو بلند کرد
با چشم های پر از نگرانی با دست
بهم اشاره
کرد و گفت : در یکی از اتاق رو باز کن
سرم رو تکون دادم
و باشه ای گفتم..
من جلو راه افتادم اونم پشت سرم اومد..از شدت
استرس حالت تهوع بهم دست داده بود..

یه در رو باز کردم ارش وارد اتاق شد
منم پشتش
وارد اتاق شدم سمانه رو گذاشت
روی تخت..
دوباره برگشت سمتم : دختر بدو چمدونم رو بیاروسایل
پزشگیم اونجاست..

سری تکون دادم و باشه ای گفتم و بعد
روی پاشنه ی پا چرخیدم و رفتم بیرون..

****

چند ساعت گذشت حالت تهوع ام
به حدی زیاد شده بود
که همش بالا می اوردم سمانه از حال رفته
الان هم داشت استراحت می کرد
من حالم خراب بود
ارش کنارم نشست با چشم های
نگران شده
گفت :حالت خوبه!؟
چته چرا این همه بالا می‌یاری!؟
نکنه مسموم شدی..

نمی دونم چرا اما نمی تونستم بهش
بگم
حس می کردم
ناراحت میشه اب دهنم رو
قورت دادم و برگشتم سمتش.

سرم رو اروم تکون دادم و گفتم :
نه
-پس چته چرا این همه خودت رو اذیت می کنی ؟
سرم رو تند تکون دادم و گفتم : نه..
چشم هام رو تو حلقه چرخوندم
و نفس عمیق شده ای بیرون
دادم نمی فهمیدم که باید چکار کنم
لبام رو به حالت خنده کش دادم..

مسخره بود ولی گفتم :
این چند روز خیلی استرس کشیدم
فکر کنم
برا اونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

اوکی الان ارش بفهمه تو از برادرش حتمله ای ازت زده میشه ایا نه چون عاشق توی احمق

Mehrsa
Mehrsa
1 سال قبل

نویسنده خیلی جاها برای بلند شدن رمان تکراری مینویسه که چی؟

...
...
1 سال قبل

کم کم دارم به این نتیجه میرسم که گندم دختر خوبی نیست ☹️☹️

ghazal
ghazal
پاسخ به  ...
1 سال قبل

این از اون ک هر مردی میرسه عاشقش میشه این از این که با اینکه شوهر داره ولی میره برادر شوهرشو میبوسه حالا هم ک دروغ میگه……

nara
nara
پاسخ به  ...
1 سال قبل

من زودتر رسیدم

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x