سرم و به سمت درین چرخوندم.. با دقت به صورتم خیره بود و داشت کلمه به کلمه حرفام و می بلعید که یه وقت جاییش و از دست نده که ته حرفام بازم نفهمه نقش خودش تو این قضیه چی بوده..
– تا اومدم با این قضیه که من قراره تا آخر عمر.. تنها بچه اشون باشم کنار بیام.. یه معجزه شد.. دوا درمونشون جواب داد و.. مامانم این بار.. بچه خودش و حامله شد.. شاید عجیب باشه ولی.. با وجود سن کمم.. هیچ وقت احساس حسادت نکردم نسبت به اون بچه که مسلماً قرار بود بیشتر از من دوستش داشته باشن.. برعکس.. خوشحال بودم از اینکه مامانم روحیه اش صد برابر بهتر شده و دیگه لبخند از رو لبش پاک نمی شه.. توجهش به منم.. کمرنگ نشده بود و حتی ابراز پشیمونی نمی کرد از اینکه چرا من و آوردن پیش خودشون وقتی خودش قرار بود بچه دار بشه.. همه اش می گفت در اصل تو معجزه زندگی منی.. پا قدم تو خوب بوده که بعد از اینمه سال تلاشمون نتیجه داد.. می گفت قراره برادر بزرگتر باشی پس از حالا خودت و آماده کن.. انقدر تو گوشم حرفای قشنگ می زد که منم کم کم عاشق اون بچه ای که باید واسه دیدنش چند ماه صبر می کردم شدم و واسه به دنیا اومدنش.. پا به پای مامانم لحظه شماری می کردم.. تا زودتر بیاد و خانواده امون بزرگتر بشه و قشنگی های زندگیمون چند برابر..
نفسی گرفتم و به پشتی صندلی تکیه دادم و رو به درینی که انگار درجه تعجبش لحظه به لحظه داشت بیشتر می شد پرسیدم:
– تا اینجا هیچ حدسی نمی زنی؟ که بعدش چی شد؟
یه کم خودش و جمع و جور کرد و با اخمای درهم شده اش یه کم فکر کرد و با تردید پرسید:
– اون.. اون بچه سقط شد؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
– بر فرضم سقط بشه.. ربطش به تو چیه؟
– من چه می دونم؟ اصلاً اینایی که می گی.. چه ربطی می تونه به من داشته باشه؟ تا صبحم ادامه اش بدی نمی رسه به جایی که شاید منم توش دخیل باشم!
– معلومه که به تو نمی رسه.. تو اون زمان خودت.. اگه اشتباه نکنم هفت هشت ساله بودی!
یه کم به جلو خم شدم و حین گذاشتن آرنجم روی زانوهام.. با آتیشی که دوباره داشت شعله ور می شد و همه تنم و می سوزوند لب زدم:
– ولی اگه باهوش باشی و قبل از تعریف کردن من.. خودت همه چیز و کنار هم بچینی.. به مادرت می رسی!
چشماش یه لحظه گرد شد و دهنش و باز کرد تا حرفی بزنه ولی.. انگار چیزی به ذهنش نرسید که ترجیح داد ساکت بمونه و خودم ادامه دادم:
– البته.. نه این یه تیکه گوشتی که روی تخت آسایشگاه افتاده و خودش و زده به دیوونگی تا کسی باهاش کاری نداشته باشه ها!
پوزخندی زدم و درحالیکه حس می کردم به جای خون مواد مذاب توی رگام جریان پیدا کرده گفتم:
– اون عفریته دزدی که.. یه تنه آتیش انداخت وسط زندگی ما و رفت.
یهو درین سرپا شد و داد کشید:
– انقدر چرت و پرت نگو.. اینم یکی دیگه از اون مزخرفاتیه که حتی خودتم به درست یا غلط بودنش شک داری نه؟ نشستی فکر کردی.. دیدی نمی تونی گناهی تو پرونده من پیدا کنی گشتی دنبال یکی از آدم های زندگیم؟ فقط برای اینکه دنبال یه مقصر واسه بدبختیت بگردی و بتونی خودت و آروم کنی.. مادر من و پیدا کردی که حالا دیگه حتی زبون نداره که از خودش دفاع کنه؟
منم سرپا وایستادم و چند قدم بهش نزدیک شدم..
– زبون نداره.. ولی گوش واسه شنیدن حرفات که داره.. برو از خودش بپرس.. اسم من و پدر و مادرم و پیشش ببر.. ببین به حرفات عکس العمل نشون می ده یا نه.. چون منم همین کار و کردم.. همون روزی که با هم رفتیم آسایشگاه دیدنش.. اگه یه درصدم شک داشتم آدمی که رفتم سراغش اونی نبوده که فکر می کردم.. اون روز از واکنشی که نشون داد.. مطمئن شدم.. بدبختی من و خانواده ام کار خود عوضیش بوده..
– چی کار کرده مگه؟ با بابات خوابیــــــده؟ مامانتم از غصه و افسردگی بچه اش و انداخته؟ ته ته گناهش همچین چیزی می تونه باشه دیگه نه؟ بازم به من چه؟ به من چـــــــــــــه؟ نباید بری یقه بابات و بگیری که با وجود زن و بچه هرز می پره؟ می ری می گردی سراغ بی ربط ترین آدم به این قضیه و خون اون و تو شیشه می کنــــــــی؟ کدوم آدمی همچین کاری می کنــــــــــه؟
وایستادم تا حسابی خودش و با همین جیغ زدن ها خالی کنه و نپریدم وسط حرفش و وقتی ساکت شد و حالا فقط با نفس نفس زدن و صورت قرمز شده از خشم بهم زل زد تا ازم جواب بگیره پوزخندی زدم و گفتم:
– خیلی راحته فکر کردن به همچین چیزی نه؟ خودمم تا همین چند وقت پیش همین فکر و می کردم.. اون موقع ها سنی نداشتم.. من و زیاد در جریان جزییات ماجرا قرار نمی دادن.. فقط به خودم که اومدم دیدم.. دنیای قشنگی که قرار بود با اومدن اون بچه داشته باشیم.. تو یه چشم به هم زدن از هم پاشید.. اون بچه مرد و من نفهمیدم چرا.. ولی از گریه زاری های شبانه روزی مامانم و بحث هایی که با بابام می کرد و من یواشکی صداشون و می شنیدم.. فهمیدم که پای یه زن وسطه که مامانم مدام در حال نفرینش بود و می گفت تقصیر اونه.. بعداً که بزرگتر شدم.. خودم و با همین فکر که بابام.. به مامانم خیانت کرده قانع کردم و هیچ کس هم این فکر و از سرم پاک نکرد..
چند قدم عقب عقب رفتم و با تکیه به لبه میز وایستادم و خیره به یه نقطه از زمین درحالیکه چشمام از هجوم اشک تار شده بود لب زدم:
– همین فکرم باعث شد.. تا لحظه آخر.. از بابام متنفر باشم.. چون اگه.. به قول تو هرز رفتن اون نبود.. اگه به مامانم خیانت نمی کرد.. اگه اون بچه نمی مرد.. مامان من.. خودش و تو اون مرحله از بدبختی و پوچی نمی دید و هیچ وقت.. هیچ وقت حاضر نمی شد.. جلوی چشمای من.. جلوی چشمای پسر چهارده ساله اش.. با یه گالن بنزین.. خودش و به آتیش بکشه و.. همونجا هم جون بده!
صدای هین بلند و ناباور درین.. سرم و به سمتش چرخوند که دیدم دستش و جلوی دهنش گرفته و با چشمای گشاد شده زل زده بهم..
اون فقط از تصور همچین اتفاقی این شکلی بهت زده شد و وحشت تو نگاهش نشست.. می تونست درک کنه.. من چی کشیدم تو اون لحظه ای که نمی دونستم بترسم.. گریه کنم.. مامانم و صدا کنم.. از این و اون کمک بگیرم.. یا خودم برم جلو و آتیش و خاموش کنم؟
یعنی.. یعنی حرفام که تموم شد.. درین می تونست یه کم.. قد نوک سوزن بهم حق بده و درک کنه که چرا اون پسر بچه.. الآن این شکلی افسار گسیخته شده؟
نفس عمیقی برای پس زدن بغض توی گلوم کشیدم و گفتم:
– طول کشید تا خودم و پیدا کنم.. تا بفهمم چی شد و الآن دقیقاً تو چه نقطه ای قرار دارم و قدم بعدیم باید چی باشه اونم وقتی.. دیگه هیچ کس و ندارم.. آره از بابام عصبی بودم ولی.. نمی تونستم که برم ازش انتقام بگیرم.. بالاخره.. بالاخره اونم یکی از همون آدمایی بود که زیر بال و پرم و گرفت و من و از اون پرورشگاه درآورد.. شاید به اندازه مادرم.. نقشی نداشت توی زندگیم و اون سال هایی که با دلخوشی گذشت.. ولی احساس دینی که داشتم نمی ذاشت خشمم و.. جز همون کینه و نفرتی که فقط توی وجود خودم بود و بروزش نمی دادم.. جور دیگه ای خالی کنم..
چشمام و بستم و یاد روزی افتادم که مهناز.. همه چیز و برام تعریف کرد و من تازه با این واقعیت وحشتناک رو به رو شدم و حس کردم تمام این سال ها.. عمرم و تباه کردم و انقدر تو بی خبری دست و پا زدم که کار از کار گذشت.
– تا وقتی که.. تا وقتی که بابام مرد و من.. تازه فهمیدم این همه سال.. از آدم اشتباهی متنفر شده بودم. تازه فهمیدم قضیه اصلاً اون چیزی که من فکر می کردم نیست و بابای من.. هیچ تقصیری توی ایجاد اون طوفانی که خونه زندگیمون و زیر و رو کرد نداشت و همه آتیش ها.. از گور یه آشغال دیگه بلند می شه.
دستام و مشت کردم و با حرصی که لحظه به لحظه بیشتر می شد غریدم:
– همون آشغالی که اون زمان.. خدمه بیمارستان تو بخش زایمان بود.. ولی به جای رسیدگی به وضعیت مریضا و مادرایی که دلشون پر می زنه واسه دیدن بچه اشون.. از این و اون پول می گرفت و بچه های نوزاد و می دزدید و تحویلشون می داد.. همون کاری که با خواهر من کرد.. با بچه ای که قرار بود زندگیمون و قشنگ تر کنه و لبخند روی لب مامانم و دائمی. ولی مادر کثافت تو.. قبل از اینکه حتی چشم مادرم.. واسه یه بار به بچه اش بخوره.. بچه رو دزدید و برد. بچه ای که با زور و بدبختی به وجود اومده بود و بعد از اون احتمال دوباره حامله شدن مامانم صفر درصد بود.. یعنی.. یعنی تنها شانسی که مادر من می تونست باهاش بچه خودش و بزرگ کنه رو.. مادر تو ازش گرفت.. می فهمی؟ می فهمی چی می گم درین؟
رفتم سمتش.. بازوهاش و گرفتم و خیره تو چشمای مات و مبهوت مونده اش ادامه دادم:
– همون مادری که الآن داری اینجوری جلوی من سنگش و به سینه می زنی.. همون مادری که داری خودت و زندگیت و جوونیت و حرومش می کنی.. همون مادری که حاضری به خاطر زنده موندنش عذاب بکشی و به یکی مثل من رو بندازی که یه وقت خبر اشتباهات به گوشش نرسه و نمیره.. همون مادری که هیچ سودی واسه ات نداشت.. جز اینکه با کاراش.. با گناهاش.. با جنایتاش.. باعث و بانی این شد که چند سال بعد تو تاوانش و پس بدی.. حالا داری واسه اش دل می سوزونی؟ واسه اون عفریته خونه خراب کن؟ از من به تو نصیحت.. مرگ همچین آدمی.. حتی اگه مستقیم به دست خودت رقم بخوره.. نه هیچ گناهی داره.. نه هیچ عذاب وجدانی.. پس شب و روز دعا کن زودتر اتفاق بیفته.. شاید اینجوری تو هم رنگ آرامش و دیدی تو زندگیت..
هنوز حرفام تموم نشده بود که درین ضربه ای با کف دستاش به قفسه سینه ام کوبوند و من و هل داد عقب..
جفتمون خیره تو چشمای هم نفس نفس می زدیم..
من از حرفایی که پشت سر هم و بدون مکث به زبون آوردم و خشمی که هربار با یادآوری گذشته تلخم زنده می شد و تو وجودم گر می گرفت..
درین هم به خاطر اینهمه بهت و تعجبی که از حرفای من یه جا به وجودش تزریق شده بود و شنیدن داستانی که مطمئناً هیچ وقت حتی به شکل گذرا هم نمی تونست از سرش رد بشه..
بعد از چند ثانیه که فقط خیره خیره نگاهم کرد.. بالاخره لباش و از هم فاصله داد و همونطور که سرش و با حرکات ریز و غیر ارادی به چپ و راست تکون می داد زمزمه کرد:
– دروغه!
پوزخند من و که دید صداش و بالا تر برد:
– دروغـــه! دروغــــــــــــه!
– معلومه که واسه تو.. باور دروغ بودنش.. راحت تر از راست بودنشه!
مکثی کردم و ادامه دادم:
– حتی واسه منم همینه.. وقتی اینا رو شنیدم.. خیلی طول کشید تا باور کنم.. دلم می خواست همچنان بابام و مقصر همه چیز بدونم و عذاب وجدان نگیرم از اینکه تمام این سال ها.. یه نفرت اشتباه و تو دلم بزرگ کردم. ولی ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه.. بالاخره یه جا خودش و نشون می ده..
اینبار درین انقدر نزدیک شد که تو فاصله یه قدمیم وایستاد و با چشمای رگ زده اش زل زد به چشمام.. انگار از فاصله کم.. راحت تر می تونست راست و دروغ داستانی که تعریف کردم و تشخیص بده که پرسید:
– اینا رو.. اینا رو از کجا فهمیدی؟ جایی.. دستخطی چیزی از مادرت خوندی؟ یا کسی بهت گفت؟
برای اینکه زودتر بفهمم از این سوالا قراره چه نتیجه ای بگیره جواب دادم:
– بعد از فوت بابام.. عمه ام وقتی دید انقدر ازش متنفرم که حتی حاضر نیستم برم سر قبرش.. همه چیز و برام تعریف کرد.. تا دیگه نسبت به اون آدم کینه ای نداشته باشم.. بلکه اینجوری روحش آروم بگیره!
پوزخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد:
– بعد.. تو از عمه ات نپرسیدی که چرا همه این سال ها.. این حقیقت و مخفی کردی؟ بهتر نبود زودتر بهت بگه.. تا تو هم زودتر اون کینه رو از دلت پاک کنی و روی خوش به بابات نشون بدی؟ به جای اینکه تازه بعد از مرگش بفهمی.. چقدر اشتباه کرده بودی؟
– خود بابام نمی خواست دیگه کسی در جریان این موضوع قرار بگیره.. اون نمی دونست که من واسه خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که به مامانم خیانت کرده.. از عمه ام قول گرفته بود به کسی چیزی نگه.. ولی بعد از مرگش.. که عمه ام فهمید من چرا از بابام متنفرم.. ناچار شد بهم بگه.
– از کجا مطمئنی عمه ات راستش و گفته؟ از کجا مطمئنی که واقعاً همچین چیزی بوده وقتی.. وقتی دیگه نه مامانت هست که ازش بپرسی.. نه بابات.. نه مامان من زبون حرف زدن داره که حرفات و تایید کنه.. همین که یکی یه چیزی گفته شد واسه تو سند؟ همینکه مامانم.. نسبت به شنیدن اسم پدر و مادرت واکنش نشون داده یعنی درست بودن همه این احتمالات؟
– احتمالی در کار نیست.. من تحقیق کردم.. هزارجا رفتم.. به هزارنفر پول دادم.. رفتم سابقه همه خدمه اون بیمارستان و درآوردم.. جدا از اینا.. تو فکر کردی مادرت همین جوری یهویی خودش و زده به دیوونگی؟ هیچ وقت فکر نکردی این وسط.. یه غلطی کرده که خواسته پشت دیوونگیش قایمش کنه؟ که هیچ وقت هیچ کس نتونه سوالی ازش بپرسه یا آبروش و ببره؟
– اگه اینجوریه.. پس چرا پدر و مادرت از مامانم شکایت نکردن؟ نگو که دلشون سوخته برای آدمی که.. بچه اشون و ازشون گرفته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون که به نظر خواننده های رمانت اهمیت دادی و پارت و طولانی کردی
جالب شد….
ممنون بابت پارت طولانی
مرسی بابت دو پارت لطفا زودتر بقیه شو بزار دارم دیوونه میشم از شدت کنجکاوی
مطمئنا درین همون بچه هستش.
داره میگه خود درین اون موقع هفت هشت سالش بوده
راست میگی حواسم نیود.😂😂
منم به همین فکر میکردم 😂😂
پارت قابل توجهی بود چه اندازش چه محتوا، فقط از عنوان جملات و مسائل جنسی برای جذب خواننده بر حذر باش، تحریک احساسات دیگران گناهِ و نویسنده هم شریکه در این قضیه. هیچی تو اعمال ما از خدا پنهون نمیمونه و همه رو اونجا به رومون می آرن علی الخصوص حق الناس ، چیزی بنویس که فردا کوله بارت سبک باشه عزیزم. موفق باشی
آره درسته
مررررررررررررسی ک دوتا پارت گذاشتی
پسرا هم رمان میخونن اونم از اینجور رمانا ؟ 😳
چرا نباید بخونن😐