خلاصه رمان:
فریاد زد اما به جای صدای بلندی که از حنجرهاش خارج شود صداهای نامفهومی به گوش رسید.
انگار یکی دستش را روی گلویش گذاشته بود و محکم فشار میداد.
اکسیژن به ریههایش نمیرسید.
مانند ماهی دهانش را باز و بسته میکرد.
نفس عمیقی کشید اما به جای هوا، مزهی بدِ پارچه را روی زبانش احساس کرد.
تفلا کرد تا چشمبند از روی چشمهام پایین بیاید ، اما فایدهای نداشت.
قلب سیاه و تاریک این آدم ها اکنون نصیب چشمهای او شده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.