رمان آس کور پارت 17 - رمان دونی

 

 

خنده اش را خورد و سمت عقب برگشت و رو به پدرش ایستاد. حاج آقا با قدمهایی که روی زمین میکوبید خشمش را به رخ میکشید اما این حامی را چیزی نمیترساند!

 

با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و وقتی پدرش نزدیکش شد گفت:

 

_ چه زود مهمونی تموم شد حاجی!

 

حاج آقا دستش را بالا برد تا حرصش را سر حامی خالی کند اما صدای تهدیدگر همسرش بلند شد.

 

_ مبادا دستت به بچم بخوره مرد.

 

نفس زنان چشم بست و دستش در هوا مشت شد. حامی لبخندی یک وری زد و به مادرش که پشت سر پدرش ایستاده بود نگاهی انداخت.

 

_ چیکارش داری مامان جون؟ این دست، تازه مزه ی سیلی زدن رفته زیر دندونش! بذار بزنه…

 

نگاهش را با طمانینه به چشمان پدرش داد و صورتش را سمتش گرفت.

 

_ بزن بابا، تو نزنی کی بزنه؟ بزن ناز شستت!

 

پدرش دندان قروچه ای کرد و انگشت اشاره اش به تهدید بالا آمد.

 

_ من آبرومو ذره ذره جمع کردم حامی، اجازه نمیدم تو با بچه بازیات خرابش کنی. حواست به کارات باشه، بزرگ شو یکم.

 

حامی در تایید حرفهای پدرش سر تکان داد.

 

_ اتفاقا دارم بزرگ میشم بابا…

 

ابرویی بالا انداخت و لب تر کرد.

 

_ اما نه اون بزرگ شدنی که تو فکر شماست!

 

دکمه ی اول پیراهنش، راه گلویش را بسته بود انگار. بازش کرد و نفس عمیقی کشید.

 

_ من احمق نیستم که عمر و زندگیم رو سر بچه ی حروم زاده ای که تا چند روز پیش روحمم ازش خبر نداشت بذارم بابا!

 

_ فکر کردی خودم حواسم به این چیزا نیست؟ به وقتش بحث آزمایشم پیش میکشیدم اما الان وقتش نبود و تو با این وقت نشناسیت، طبق معمول گند زدی.

 

حامی طلبکارانه گردن کشید.

 

_ کی وقتش بود؟ ها بابا؟ میشه روشنم کنی لطفا، کی وقتش بود؟

 

 

 

سکوت پدرش را که دید، جرات بیشتری پیدا کرد و نزدیک تر شد.

 

_ اگه روت نمیشه بگی بذار من بگم!

فرضو بر این میگیریم که آقا حامی گل و گلابمون یه رابطه ی نامشروع داشته، از اون رابطه ام یه بچه به وجود اومده.

حالا اینکه خودش میگه همه ی این حرفا مزخرفه مگه مهمه؟! نه، حامی حق اظهار نظر نداره!

بعدش… بعدش پشت گوشای مخملیشو یه نگاه میندازیم و بعله، کی خرتر از حامی؟!

دختره رو با وعده ی آزمایش مینشونیم سر سفره ی عقد و دیگه تمام!

زد و یه درصد، حرف حامی درست از آب دراومد و اون بچه، مال حامی نبود. حالا چی؟ طلاق؟!

 

لب پایینش را گزید و هینی گفت.

 

_ نه نه نه، طلاق نه! طلاق تو خانواده ی اسم و رسم دار حاج سلطانی، حاجی معتمد محل؟ حرفشم زشته!

میزنیم تو سر حامی و مجبورش میکنیم بشینه سر زندگیش، برای بچه ای که معلوم نیست باباش کیه پدری کنه!

 

درد قلبش به چشمانش سرایت کرده و سرخ شده بودند. اشک هایش پشت پرده ای نازک به هم فشار می آوردند تا زودتر بیرون بریزند و منتظر اشاره ای کوتاه بودند.

 

نقاب بی تفاوتی اش کنار رفته بود اما قصد شکستن مقابل پدرش را نداشت. بدون پلک زدن خیره ی پدرش ماند و چند باری کف دستانش را به هم کوبید.

 

فکش از فشار دندان هایش در حال خرد شدن بود و مادرش نگران نگاهش کرد. زیر لب مشغول ذکر گفتن شد، کار بیشتری از دستش برنمی آمد.

 

هم حامی را خوب میشناخت و هم همسرش را. مشکل بین خودشان بود و با دخالت او فقط گره ها کورتر میشدند.

 

پس در سکوت فقط نگاهشان میکرد که حامی پوزخندی زد و در ادامه ی حرف هایش گفت:

 

_ خوب نقشه ای چیدی بابا، بی نقصه! کارت حرف نداره اما یه مشکلی این وسط هست!

 

 

 

با دقت واکنش های پدرش را زیر نظر گرفته بود، پلکش که پرید سوزش قلبش بیشتر شد.

تنها وقتی که پلک پدرش میپرید، وقتی بود که دستش رو میشد!

 

پس درست حدس زده بود، پدرش طی نقشه ای حساب شده او را به این خانه کشانده بود و قرار نبود هیچگاه طلاقی بینشان انجام شود.

 

خیر سرش خواست یک دستی زده و نیت واقعی پدرش را بفهمد. ته قلبش هنوز کمی امید داشت که حدسیاتش اشتباه باشند.

 

احمقانه بود اما امیدوارانه به لب های پدرش زل زد تا چیزی بگوید. چیزی، حرفی که خط بطلانی روی حدسیاتش کشیده و خیالش را راحت کند.

 

اما پدرش سکوت پیشه کرد و حامی ناامید از او، اشاره ای به خودش زد و با جدیت گفت:

 

_ من مثل یه مهره تو صفحه ی شطرنجت، نمیشینم تا تو تکونم بدی و هر جا دلت خواست ببریم.

حرفمو زدم حاجی. اگه قرار به عقد و ازدواج بود، تعهد محضری میخوام که بعد از مشخص شدن اصل ماجرا، بدون حرف و حدیث بتونم طلاقش بدم.

اگه همه اوکی بودین، قرار بعدی رو تو محضر بذارین که کارو یه سره کنیم.

دیگه منو واسه این جلسات مسخره اینجا نکشونین…

 

لبخندی مضحک روی لب نشاند و در پایان حرف هایش گفت:

_ لطفا!

 

عقب گرد کرد و در ماشینش را باز کرد. قبل از نشستن دستش را کنار شقیقه اش گذاشت و با تمسخر و بلند گفت:

 

_ یا حق حاجی!

 

دیگر نماند تا خرد شدنش را ببینند. پا روی پدال گاز گذاشت و در کسری از ثانیه، از آن کوچه ی لعنتی بیرون رفت.

 

پرده را کنار زد و به چشمانش اجازه باریدن این غصه را داد. دردش چیزی فراتر از این ها بود…

شاید دردش تصوری بود که بعد از سالها، رنگ واقعیت گرفته بود…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
1 سال قبل

سلام..کی پارت جدیدو میذاری؟؟

هیام
هیام
1 سال قبل

نویسنده ی عزیز نمیدونم پیاممو میبینی یا نع اگه امکانش هس هر شب پارت بزارین 💖اخه تا شما پارت بزارین من موهام رنگ دندونام میشه 😒

Leyla ❤️
Leyla ❤️
1 سال قبل

چه پسر باشی چه دختر خیلی سخته که خانوادت تو رو قبول نداشته باشن و بهت بی اعتماد باشن

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x