حامی به دو سمتش رفته و نفس زنان به بازویش آویزان شد.
_ سراب کو؟ چیکارش کردن؟
چشمان وق زده اش بدون پلک زدن خیره ی چند لکه ی خونی که روی لباس پدرش بود ثابت ماند و جان از تنش رفت.
چند باری لبهایش را بی صدا تکان داد و دست آخر و به زحمت نالید:
_ زن… زندست؟
حاج آقا تند و تند سرش را به تایید تکان داد. بعید نبود قلب حامی همین حالا از کار بیفتد.
_ آره باباجان، آره… حالش خوبه.
فقط دارن معاینش میکنن که خیالمون راحت شه.
اما ذهن حامی فقط روی آن لکه های خون متمرکز بود. خونی که ذهنش میگفت متعلق به سرابش است.
تمام بیمارستان دور سرش چرخید و با قلبی که ضربانش رو به خاموشی میرفت پچ زد:
_ مرده… مرده…
#پارت_۷۱۸
_ زبونتو گاز بگیر، چیزیش میشد من اینطوری با خیال راحت اینجا وایستاده بودم؟
حالش خوبه، خودم آوردمش اینجا.
هنوز در باور حرفهای پدرش مردد بود که در اتاق باز شده و پزشکی با لبخند بیرون آمد.
_ میتونین برین داخل.
حامی فی الفور وارد اتاق شد و حاج آقا و یاشا از جزئیات حال سراب پرسیدند.
_ فقط چند تا خراش و زخم، حال جسمیشون خوبه.
اما پیشنهاد میکنم حتما به یه روانپزشک مراجعه کنین، با چیزی که من دیدم شرایط روحی مناسبی ندارن.
آه پر از افسوس حاج آقا در تشکر یاشا گم شد و بعد از خروج تمام پرستاران داخل اتاق، آنها هم به حامی و سراب پیوستند.
لباس بیمارستان تنش کرده بودند و خون های روی صورتش پاک شده بود اما هنوز رد خون روی موهایش به چشم میخورد.
تن سستش در آغوش حامی چلانده میشد و ریز ریز قربان صدقه اش میرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 42
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.