با حرص تنش را به عقب هل داده و توی صورتش غرید:
_ به خودت بیا حامی، بفهم داری چیکار میکنی.
اشک و بغض سراب به یکباره محو شده و با نگاهی تو خالی و بی حس میخ صورت حامی بود.
انگار که آن روح داغان و از هم پاشیده بند همان سیلی بود تا کارش تمام شود.
_ از اون خانم بپرس چه غلطی میکنه، یا شاید چون دخترته غلطاش به چشمت نمیاد حاجی!
عالم و آدم بسیج شدن که آسایش ایشون فراهم باشه، که خار تو دستش نره، بعد خودش چیکار میکنه بابا؟
از دست من، شوهرش، فرار میکنه که بره گوهی رو بخوره که همه گفتن نخور؟!
من که خیلی وقته به یه ورشم، ننه باباشم به جهنم، فکر اون بچه رو نمیکنه؟
باید یه بلایی سر اون طفل معصوم بیاد تا خیالش راحت شه و بشینه سر جاش؟
از پس شانه ی حاج آقا سرش را بالا کشیده و با پوزخندی تحقیرآمیز رو به سراب دندان قروچه ای کرد.
#پارت_۷۲۵
_ همینو میخوای؟ میخوای بچتو به کشتن بدی؟
چهره ی رنگ پریده و بی حس سراب را که دید غیظ کرده سری تکان داد.
_ حالیته داری باهام چیکار میکنی؟
میدونی از دیروز چه لحظه هایی رو گذروندم؟
میدونی اینکه حس کنی نمیتونی از کسایی که روت حساب باز کردن مراقبت کنی یعنی چی؟
تا کی میخوای این حس مزخرفو بهم بدی؟
حاج آقا با قلبی مالامال از دلسوزی و غصه به شانه های لرزان و خمیده ی حامی نگاهی انداخت.
تماما به او حق میداد اما چون میدانست حال سراب تا چه حد وخیم است، توبیخ کردنش را به بعد موکول کرده بود.
وگرنه که خودش بیشتر از هر کسی دلش تنبیه کردن و پیچاندن گوش سراب را میخواست.
_ مشکل از تو نیست حامی، نباید خودتو ملامت کنی.
گاهی وقتا همه چیز دست به دست هم میده تا تو و تلاشات به ثمر نشینین، گاهی وقتا هیچی دست تو نیست پسر…
#پارت_۷۲۶
حامی نفسش را با صدا بیرون داده و دست روی صورت برافروخته اش گذاشت.
نه پدرش و نه حتی هیچکس دیگری او را درک نمیکرد.
کسی از تروماهای کودکی اش که گریبان حالایش را گرفته بود خبر نداشت.
فقط سراب بود که تمام احساساتش را عریان دیده و باز هم بهشان بی توجهی کرده بود.
اگر سراب هم حرف دلش را نفهمیده بود دیگر چه امیدی به زندگی داشت؟
میخواست بیخیال تمام ترس ها و حسرت هایش، برای آن کودک، برای سراب، آدم جدیدی باشد اما سراب خودخواهانه همه چیز را خراب کرد.
سر به زیر انداخت و به عقب چرخید. نم اشک روی مژه هایش را دور از چشمشان گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
_ خدا لعنتت کنه دختر…
_ روزای بد تموم شد پسرم، حال هممون خوبه… خوب ترم میشه…
همه چیزو کنار هم درست میکنیم باباجان…
#پارت_۷۲۷
حامی خنده ای صدادار کرده تا صدای بالا کشیدن بینی اش را پنهان کند.
کنج لبش را بالا داده، با نگاهی پر از ناامیدی و خستگی نیم نگاهی به سراب انداخته و بلند و محکم گفت:
_ تنها چیزی که واسه من تموم شد، این دختره…
یاشا داشت با خبر اجازه ی ترخیص سراب داخل اتاق میشد که حامی با قدمهایی محکم از کنارش گذشت.
_ دکترش گفت میتونیم بریم خونه… حامی؟ کجا میری؟
انگار که اینبار همه چیز فرق داشت، تصمیمش جدی بود و نگاه مشوش حاج آقا هم نشان میداد که امیدی به ادامه ی این رابطه ندارد.
یاشا بی خبر از جنجال داخل اتاق سوالی نگاهش را بین سراب و حاج آقا چرخاند و شانه بالا انداخت.
_ کجا رفت؟
حاج آقا نفسش را آه مانند بیرون داده و کلافه و مانده بین زمین و هوا چشم بست.
_ چی بگم…
#پارت_۷۲۸
بازوی سراب را چسبیده و کنار پانسمان پیشانی اش را لمس کرد.
_ میتونی راه بری بابا؟
سراب بی حرف و بی حرکت بود، شبیه به رباتی که باطری اش خالی شده باشد.
حاج آقا لبهایش را به هم فشرده و فکر کرد که هر دویشان به زمان نیاز دارند و سکوت بهترین گزینه است.
_ میرم ویلچر بیارم.
سعی کرد لبخندش به یاشا قدرشناسانه باشد و نمیدانست تا چه حد موفق بوده.
تا آمدن یاشا همه چیز را جمع و جور کرده و به خانه ی بردیا رفتند.
همه از سالم دیدن سراب و کم شدن شر راغب خوشحال بودند و حس میکردند که زندگیشان دیگر به روال سابق برمیگردد.
با اینکه جای مدی بینشان خالی بود اما لحظاتی را صرف شادی کردند و این لحظات واقعا حقشان بود.
سجاده را تا زده و به آرامی کنار دیوار گذاشت. زیر لب ذکر میگفت که حاج خانم طبق روال یک هفته ی گذشته، با چشمانی اشک بار از اتاق سراب بیرون زد.
#پارت_۷۲۹
دستش روی دانه های درشت تسبیح خشک شد و در دل دست به دامان خدا شد.
_ خدایا، ما رو به حال خودمون نذار…
حامی رفته بود. از حال و جا و مکانش خبر میداد اما حضورش را، عشقش را، نداشتند.
یک هفته ای میشد که علاوه بر مرد این خانه و پدر سراب، باید جای خالی حامی را هم پر میکرد.
کم آورده بود اما با لبخندهای دلگرم کننده اش اهالی خانه را حمایت میکرد.
با همان لبخندی که جزو جدانشدنی صورتش در این یک هفته بود، دست روی زانو گذاشته و بلند شد.
_ باز که بیتابی میکنی خانمم.
حاج خانم حساس و زود رنج تر از همیشه، شدت ریزش اشک هایش بیشتر شد و خودش را به آغوش همسرش رساند.
_ دلم پوسید به قرآن، بچم لام تا کام حرف نمیزنه… حتی دیگه نگامم نمیکنه.
زبونم لال زبونم لال، عینهو جنازه میمونه…
دلم طاقت نمیاره اردوان، بچم جلوی چشمم داره آب میشه…
#پارت_۷۳۰
دل حاج آقا خون تر از همه بود اما اگر میشکست، دیگر نایی در وجود هیچکس نمیماند.
نفس عمیقی کشیده و احساساتش را افسار بست.
دست دور تن همسرش حلقه کرده و صدایش مملو از آرامش و اطمینان شد.
_ حالش خوب میشه خانم، بهت قول میدم.
من دلم طاقت نمیاره تو رو این شکلی ببینم، انقدر با بی قراریات این دل ما رو نشکن عزیز جان…
حاج خانم هم مانند او بود. دلش نمی آمد به خاطر کارهای او مردش لحظه ای غصه بخورد.
حالا که خود حاج آقا گفته بود، انگار که تازه به خود آمده و روزهای اخیرشان را مرور کرد.
یادش نمی آمد آخرین بار کی و کجا پای درد دل همسرش نشسته بود.
حاج خانم لب گزیده و خودش را بابت آه و ناله های مداومش شماتت کرد.
به جای اینکه کنار همسرش بایستد، شده بود بار اضافی روی دوشش و حاج آقا باید غصه ی حال و روز او را هم میخورد.
#پارت_۷۳۱
در تمام این روزهای تلخ، بار همه چیز روی دوش این مرد بود و وای از او که عشقش را فراموش کرده بود.
_ بمیرم برای دلت عزیزم، ببخش که حواسم بهت نبود…
_ خدانکنه عزیزدل، تو ببخش که اونطور که باید نتونستم خوشبختت کنم…
حاج خانم از احساس خوشبختی عمیقی که کنار او داشت گفت و اینکه اگر او نبود تا اینجای زندگی اش نمیرسید.
هر دو به یاد آوردند که روزهای سخت تر از این هم داشتند و فقط با بودن کنار هم از پس همه چیز برآمدند.
بعد از دقایقی که به خاطره بازی گذشت، قول و قرار کنار هم ماندن را تمدید کرده و قسم خوردند برای حل مشکل فرزندانشان از جان مایه بگذارند.
_ حالام این اشکا رو پاک کن و آماده ی رفتن شو.
حاج خانم نفس عمیقی کشیده و صورت خیسش را با پشت دست پاک کرد.
لبخند کمرنگ اما از ته دلی زد و سری به تایید تکان داد.
#پارت_۷۳۲
_ خیلی وقته بهت نگفتم ولی خودت میدونی، مگه نه؟
واقعی بودن احساس و لبخندش به لبهای مردش سرایت کرده و او هم اینبار با تمام وجود نفس راحتی کشید.
_ منم دوستت دارم…
حاج خانم قوی تر از همیشه سمت اتاق سراب پرواز کرده و با خود عهد بست که تا تمام شدن این جریانات، اشک هایش را پشت پلک هایش مهر و موم کند.
آن مرد بینوا که گناهی نداشت تا درد و غم همه شان را به جان بخرد.
با دیدن سراب قلبش مچاله شد اما لب به دندان گرفته و لبخندش را عمیق تر کرد.
_ دختر قشنگم، هنوز که لباساتو نپوشیدی.
اشکال نداره، این دفعه ام من کمکت میکنم اما دفعه ی بعدی باید خودت بپوشیا… آفرین مامان…
سخت بود، سخت تر از هر چیزی…
اینکه دردانه فرزندت را در این حال ببینی و دم نزنی.
#پارت_۷۳۳
سراب مانند نوزادی تازه متولد شده بود که هیچ اختیاری از خودش نداشت.
بدنش شبیه موم، به همان نرمی…
دختری که از خودش بزرگتر شده بود را مانند نوزادی چند ماهه تر و خشک میکرد و مگر میشد روی عهدش بماند؟
هر بار که او را تکان میداد و سراب بی حرف و گلایه عروسک دست او میشد، ریز ریز و پنهانی اشک میریخت.
به سرعت هم اشک هایش را پاک میکرد اما قلب و عشق مادرانه ای که انگار در آتش جهنم میسوخت را چه میکرد؟
_ دور سرت بگردم دخترم، حالت خوب میشه…
میدونم، داری عوض روزایی رو درمیای که تو بچگیات پیشت نبودم… آره؟
خوب میکنی، حقمه…
وظیفمه مادر، خودم نوکریتو میکنم…
ولی تو زودتر خوب شو سراب، باشه؟
به خدا به خاطر خودم نمیگم، من که از خدامه تا آخر عمرم تر و خشکت کنم، به خاطر اون بچه میگم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.