رمان آس کور پارت 29 - رمان دونی

 

سرابم؟!

چشمان خودش هم از لفظی که به کار برد گرد شد!

 

تاکنون هیچ تعلق خاطری به هیچ دختری نداشت. هیچکس را برای بار دوم نمیدید اما سراب…

 

شاید سراب چیزی را درونش تغییر داده بود که خودش هم از آن خبر نداشت…

 

شاید آن «م» مالکیتی که ناخواسته به اسمش چسبانده بود از جایی در عمق قلبش که حتی خودش هم به آن دسترسی ندارد، بیرون زده بود.

 

نوک انگشت اشاره اش را روی پلک های بسته ی سراب کشید و تلخندی زد.

 

_ تو اولین نفر بودی…

 

بغضی که بیخ گلویش چسبیده بود را با قورت دادن آب دهانش پایین فرستاد، حالا وقت شکستنش نبود.

 

نگاهش تا شکم سراب پایین رفت و لباس گشاد بیمارستان را کمی بالا زد.

 

شکم باندپیچی شده اش را که دید از خود متنفر شد. زخمی که به تن سراب زد تا آخر عمر همراهش میماند و هر بار که نگاهش میکرد، از حامی متنفر میشد.

 

از تنفر سراب نسبت به خودش میترسید…

 

دستش را آرام روی شکمش کشید و پر از حسرت پچ زد:

 

_ کاش ازم متنفر نشی…

 

با صدای آرام پرستار، دستش را کنار کشید.

 

_ لطفا بیاین بیرون.

 

سری تکان داد و روی صورت سراب خم شد. کنار گوشش با لحنی زورگویانه اما سراسر خواهش و تمنا پچ زد:

 

_ زودتر چشاتو وا میکنیا، من دیگه طاقت ندارم، نمیتونم بیشتر از این صبر کنم.

 

دست خودش نبود بوسه ای که روی گونه اش کاشت!

 

شاید همان نیرویی که او را سمت سراب میکشید، برای بوسه ترغیبش کرد.

 

هر چه که بود ناز شستش!

آن بوسه زیادی به مذاقش خوش آمده بود!

 

با قلبی که از دیدن سراب کمی آرام گرفته بود، بیرون رفت.

همین که زنده مانده بود جای شکر داشت.

هیچوقت آن لحظات مرگبار را بعد از شنیدن «نبض نداره» از یاد نمیبرد…

 

 

 

_ آقا، آقا بلند شین.

 

با صدایی کنار گوشش، گیج و منگ چشم باز کرد و دخترک سفید پوشی را مقابلش دید.

 

ذهنش خاموش شده بود و هیچ چیز به یاد نداشت. کجا بود؟

چشم ریز کرد و تکانی خورد که استخوان گردنش به صدا درآمد.

 

از درد صورتش جمع شد و بلافاصله دست روی گردنش گذاشت.

 

_ بیمارتون به هوش اومدن!

 

درد گردنش هوش و حواسش را برده بود که نالان و سردرگم پرسید:

 

_ بیمار؟

 

دخترک با خستگی سری تکان داد.

 

_ انگار هنوز خوابین، به هر حال فقط خواستم بهتون خبر بدم.

پلیس داره باهاش صحبت میکنه اما میتونین برین پیشش!

 

پلیس!

همه ی اتفاقات ذره ذره پیش چشمانش جان گرفتند.

 

کی خوابش برد؟

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و با دیدن عقربه ی کوچکی که روی عدد سه ایستاده بود، یکه خورده پلکی زد.

نصفه شب شده بود!

 

پرستار چه گفت؟ بیمارش به هوش آمده بود؟

سراب را میگفت؟

 

نگاه ذوق زده اش را به پرستار دوخت و از جا بلند شد.

 

_ سراب به هوش اومده؟ کجاست؟ کجا باید برم؟

 

بعد از فهمیدن شماره ی اتاق، حین مالیدن گردنش راه افتاد.

حتما تا الان سراب همه چیز را به پلیس گفته و تمام دروغ هایش برملا شده بود!

 

اما مهم نبود، خودش را برای هر چیزی آماده کرده بود.

چشمان باز سراب را میدید فقط…

 

مقابل اتاق ایستاد و تقه ای به در کوبید. منتظر اجازه ی ورود از کسی نماند و وارد شد.

 

سروان محمودی هم آمده بود، جمعشان جمع بود!

حتما نخواسته لذت دستگیری حامی را با کسی شریک شود و خودش شخصا برای اینکار آمده بود.

 

سر سمت تخت وسط اتاق چرخاند و همین که نگاهش در نگاه سراب گره خورد، سراب لب جنباند.

 

_ همین آقا هستن!

 

 

یکه خوردنش از حرف سراب نبود، نه!

چرا که انتظارش را داشت، میدانست سراب به محض به هوش آمدن گندکاری هایش را دانه به دانه رو میکند!

 

از دیدن چشمان به گود نشسته ی سراب که با وجود باز بودنشان بیشتر به در ذوق میزد یکه خورد.

 

از دیدن چهره ی بی رنگ و رویِ چون میتش و ضعف و سستی ای که حین ادا کردن کلمات در تمام جانش حس میشد یکه خورد.

 

انگار انتظار داشت سراب را مانند گذشته ببیند و دیدن این سراب رنجور و ضعیف برایش عجیب بود.

 

شاید جایی در ذهنش نمیخواست قبول کند که سراب مرگ را به چشم دیده و از یک قدمی مرگ برگشته بود.

 

_ شما مطمئنین؟

 

سراب نگاه پر حرفش را از حامی گرفت و به سروان محمودی داد.

 

_ بله، خودشون هستن!

 

آب دهانش را بلعید که چهره اش از درد جمع شد و حامی دل نگران قدمی سمتش برداشت.

 

_ درد دا…

 

قبل از اینکه جمله اش کامل شود، محمودی سد راهش شد و با اخمهایی در هم و با جدیت گفت:

 

_ شما، همراه من بیاین!

 

امکان نداشت برود. این همه صبر نکرده بود که بدون دیدن سراب و صحبت با او برود.

 

باید میگفت که پشیمان است، باید میگفت که از آزار دادن او پشیمان است.

 

نگاه ملتمسش را به محمودی دوخت بلکه دلش به رحم آید.

 

_ میشه اول باهاش صحبت کنم؟

بعدش هر جا بگین میام باهاتون.

 

محمودی سر بالا انداخت و کف دستش را روی بازوی حامی گذاشت.

 

_ خیر، با من بیاین.

 

حامی در برابر رفتن ممانعت کرد و مصرانه برای دیدن سراب دست و پا زد.

 

_ فقط ببینم خوبه یا نه، چند دقیقه بهم فرصت بدین.

 

محمودی چشم ریز کرد و نگاه نکته سنجش را به سراب دوخت. سراب اما از کاری که میکرد مطمئن بود که با اطمینان سری تکان داد.

 

_ بیا پسر جون، بیا بیرون!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

لطفاً پارت جدید بزارید

علوی
علوی
1 سال قبل

امیدوارم یه پزشک آشنا با مسائل جرم شناسی پیدا بشه تو بیمارستان به این جناب سروان پیگیر و پررو توضیح بده جهت و زاویه ورود چاقو وقتی شخص به خودش ضربه بزنه متفاوت با وقتیه که دیگری بهش ضربه زده باشه.
همینطور از روی زاویه و جهت ورود چاقو می‌شه حدود قدی ضارب، دست راست یا دست چپ بودنش، همین‌طور با یک گمانه خوب زن یا مرد بودن رو تشخیص داد.
پس شرمنده، همین که عکس رادیولوژی سراب خانم جلوی دید قرار بگیره کل این بگیر ببند حله.
برسیم به مباحث مهم‌تر مثل ازدواج اجباری حامی خان و اون دختره آویزون

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

علوی
علوی
پاسخ به  🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت، حمایت!

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

نویسنده چقدر دیگه مونده تمام بشه ؟

مدافع حقوق میران و حامی
مدافع حقوق میران و حامی
پاسخ به  فاطمه
1 سال قبل

فکر کنم تازه اولاش باشه
تازه پارت ۲۹ هستیم

camellia
camellia
1 سال قبل

خوب بود.ولي مثل اينكه همه نويسنده ها باهم قرار گزاشتن چند جمله رو يه پارت حساب كننن و خواننده رو دقققق بدن.😔

بانو
بانو
پاسخ به  camellia
1 سال قبل

آفرین درسته حرفت😕😕😕😕

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x