رمان آس کور پارت 38 - رمان دونی

 

 

دستان سراب به آرامی پایین آمده و نگاه سردرگمش را به حامی دوخت.

 

همچون کودکی نوپا شده بود و معنی حرفهای حامی را نمیفهمید. نیاز داشت کسی واو به واو حرفهایش را شکافته و معنی داخلشان را برایش نمایان کند.

 

حامی نگاه سوالی و گنگ سراب را دید و ابرویی بالا انداخت.

 

_ شایدم گیر نیست، نمیدونم!

 

کنار پیشانی اش را کمی خاراند و متفکر چند باری سرش را تکان داد.

 

_ فقط میخوام نزدیکم باشی.

دست خودم نیست، یه چیزی هی منو سمتت میکشه.

اولین دختری هستی که میخواستم بازم ببینمش و وقتی فهمیدم میخوای بری، برای اینکه مانعت بشم اومدم.

کاری که برای هیچکس نکردم و نمیکنم…

 

_ حامی…

 

نگاه کلافه و درمانده اش را به سراب دوخت.

 

_ هیس!

نمیدونم اسم این کوفتی چیه، هر چی دوست داری صداش کن. اصلا کی گفته حتما باید اسم داشته باشه؟

من میخوام تو نزدیکم باشی و توام نزدیکم میمونی، اسم و رسم خاصی ام نداره. تمام!

 

بغضی که دیواره ی گلویش را چنگ می انداخت، از خوشحالی بود. تا به حال از سر شادی بغض نکرده بود و چقدر این بغض را دوست داشت…

 

هزاری هم که حامی خودش را به آن راه میزد و از زیر اسم گذاشتن روی احساسش در میرفت، سراب به خوبی نامش را میدانست!

 

تمام نشانه های عشق… نه، عشق نه!

برای وسط کشیدن پای عشق شاید هنوز زود بود.

 

اما علاقه چرا!

تمام چیزهایی که حامی میگفت و میکرد، نشانه های علاقه و دوست داشتن بود.

 

از ته دلش میخواست دل به دل حامی داده و لذت پشت و پناه داشتن را برای اولین بار بچشد، اما راه پیش رویشان را که میدید…

شدنی نبود، این نزدیکی شدنی نبود…

 

_ تو نمیفهمی داری چی میگی حامی، زده به سرت!

 

 

حامی به آنی تغییر مود داده و باز هم چهره ی بی تفاوتی به خود گرفت.

 

_ نزده بود به سرم که الان اینجا نبودم.

 

سراب برخلاف خواسته ی قلبی اش، روی شکل نگرفتن این رابطه اصرار داشت.

 

_ نه نه حامی، ببین چی میگم.

من و تو فرقمون زمین تا آسمونه، اصلا نمیشه کنار هم تصورمون کرد.

اصلا… اصلا همین حاج خانم اگه بفهمه، خشتک منِ بدبختو پرچم میکنه!

یا حاج آقا، مگه قبول میکنن منی که لباساشونو میدوزم با پسرشون باشم؟

اونم تک پسرشون که حتما کلی آرزو واسش دارن.

منِ یتیم و بی کس و کارو چه به تک پسر حاجی اسم و رسم دار محل؟!

 

حامی چشم ریز کرد و نفس پر حرارتش را روی صورت سراب خالی کرد.

 

_ دیگه داری حوصلمو سر میبری!

 

سراب لب پایینش را گزید و با نفسی حبس شده نیم خیز شد.

 

_ من از اون محل میرم، جلوی چشمت نباشم دو روزه یادت میره که اصلا سرابی ام وجود داشت.

اینجوری برای همه بهتره.

 

حامی خسته از ساز مخالف زدن های سراب، دندان روی هم سایید و دستی به گردنش کشید.

 

باز هم حرف رفتن سراب شده بود و تمام تنش از خشم و حرص میلرزید. روی کلمه ی منحوس «رفتن» حساس شده بود.

 

دست روی شانه ی سراب گذاشت و او را با خشمی آشکار به کوسن ها چسباند.

 

سایه ی هیبت بزرگ و تنومندش که روی سراب افتاد، آب دهانش را با صدا بلعید و ترسیده نگاهش کرد.

 

لحن مالکانه اش عجیب دل کوچک دخترک را گرم کرد.

 

_ کون لق هر خری که قراره ساز مخالف کوک کنه، من اون سازو تا دسته میکنم توش!

توام حواستو جمع کن سراب، بیشتر از یه بار نمیگم پس خوب گوش کن.

حتی اگه فکر رفتن تو اون سر کوچیکت بیاد، آتیشت میزنم.

گفتم کنار من میمونی و همینم میشه، میمونی….

 

سراب غصه دار نامش را نجوا کرد و زمان با نشستن نرم و آهسته ی لبهای حامی روی لبهای لرزانش متوقف شد…

 

 

تمام چیزی که از دنیا میفهمید، حرکت نسیم وار و آهسته ی لبهای حامی بود که رج به رج لبش را می پیمود.

 

عملا خشکش زده بود و توان انجام هیچ حرکتی را نداشت.

 

بار اولی بود که اینچنین آرام و بدون اعمال هیچ زور و خشونتی بوسیده میشد و احساسی ناب و آرامش بخش به وجودش تزریق میشد.

 

حامی هم برای بار اول بود که از بوسیدن کسی احساسی خاص داشت. تمام بوسه های قبلی اش از سر شهوت بود و نیازهای مردانه اش.

 

انقباض شدید عضلات سراب را حس کرد که بی میل عقب کشید و جایی در نزدیکی صورتش، با صدایی آرام پچ زد:

 

_ آروم بگیر، کاریت ندارم. فقط خواستم جلوی مزخرف گفتنتو بگیرم.

 

سراب دست لرزانش را روی سینه ی حامی گذاشت و نفس بریده زمزمه کرد:

 

_ برو… عقب. نمیتونم نفس بکشم.

 

نگاه حامی سمت لبهای سرخ و نمناکش کشیده شد. هنوز از طعم بی نظیرشان سیر نشده بود.

 

هنوز میخواست آن تکه ی شیرین و گوشتی را میان لبهایش حس کند.

 

_ میخوام بازم ببوسمت!

 

سراب نگاه دو دو زنش را بین چشمان مخمور حامی چرخاند. زیر سایه اش انگار نفس برای کشیدن نبود.

 

ملتمس و پر خواهش به لباسش چنگ زد.

 

_ نکن… نمیتونم… نمیشه…

 

حامی ترس ها و نگرانی هایش را درک میکرد. خودش هم نگران آینده ی نامعلومش بود اما ترجیح میداد در حال و کنار سراب زندگی کند.

 

زود بود عزا گرفتن برای آینده ای که هیچ چیزش معلوم نبود. روی صورت سراب خم شد و آمرانه گفت:

 

_ بهم اجازه بده ببوسمت!

 

تصمیمش برای کمرنگ کردن ذره ذره ی خاطرات تجاوزها و ترسهای سراب جدی بود.

 

دیگر از سمت او قرار نبود احساس ناامنی کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

آخیِ….😍😍😍😍😍

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

وایییی حامی واقعن عاشقهههه😍

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x