رمان دونی

 

 

در همان حالت نگاهش را دور تا دور اتاقش چرخاند. اندک وسایلی که داشت را بسته بود.

 

دایره ی سیاه رنگی که وسط موکت بود را دید و تلخندی زد. با این حجم از خونی که آن شب از دست داد، زنده ماندنش معجزه بود.

 

تیشرت سعید را بالا زد و پانسمان را از روی زخمش برداشت. زخمی که خوب شده بود، بخیه هایش جذب شده بود و دیگر نمیشد نامش را زخم گذاشت!

 

فقط خودش میدانست که تمام آه و ناله هایش مقابل حامی، نمایشی بود!

 

انگشتانش را روی پستی بلندی هایی که یادگار آن شب بود کشید.

 

_ تا دم مرگ رفتم ولی می ارزید به داشتن حامی.

 

چهار دست و پا سمت ساک کهنه اش رفت. لباس هایش را عوض کرد و لباس های سعید را با چشم غره ای که نثارشان کرد، گوشه ای انداخت.

 

سراغ میز و چرخ خیاطی اش رفت و دستی رویشان کشید.

 

_ داشتین از شرم خلاص میشدینا، ولی کور خوندین!

 

موهایش را دم اسبی بالای سرش بست و کش و قوسی به تنش داد.

 

_ مثل اینکه فعلا موندگار شدیم.

 

قبل از هر کاری موکت خونی را جمع کرد و داخل حیاط انداخت. با سطل آب و دستمال به جان کف سیمانی خانه افتاد.

 

تا جایی که میشد خون را از کف زمین پاک کرد و فرش کوچکش را وسط خانه انداخت.

 

تک تک لوازمش را باز کرد و تا آخر شب مشغول تمیز کاری و چیدن وسایل شد.

 

با تمام شدن کارها، کتری را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت. آبی به دست و صورتش زد و متکایی وسط خانه انداخت.

 

با آخیش کشیده ای که گفت، سرش را روی متکا گذاشت و چشم بست. جانش در آمد اما بالاخره کارهایش تمام شد.

 

سراغ گوشی اش رفت و قبل از هر کاری، پیامی برای شخصی فرستاد.

 

_ یه چادر مشکی برام بیار، مثل همون قبلی!

 

 

_ چیکار کردی؟ دو دقیقه نمیشه ولت کرد؟

 

صدای حامی را در نزدیکی اش شنید و دستپاچه جیغ کوتاهی زد. نیم خیز شد و دست روی قلب نا آرامش گذاشت.

 

_ وای حامی، سکته کردم…

 

به اخم های درهمش زل زد و پوفی کرد.

 

_ عادت کردی عین دزدا بیای تو؟

 

حامی کنارش نشست و تاپ چسبانش را بالا زد. از ندیدن پانسمان روی زخم، با غیظ و حرص توپید:

 

_ این چه وضعیه؟ همیشه باید یکی بالاسرت باشه و بهت امر و نهی کنه؟ بچه ای مگه؟

 

سراب لبخند محوی زد و کامل نشست. سرش را روی شانه اش کج کرد و با لحن لوس و پر نازی پچ زد:

 

_ انقدر غر نزن دیگه، دلم برات تنگ شده بود.

 

حامی بی توجه به جمله ی آخرش، ضربه ی آرامی به سرش زد و به دنبال پلاستیک داروها در اتاق چشم چرخاند.

 

_ غر نزنم که تو با خیال راحت خودتو به گا بدی؟ کو اون داروها؟

اد همین امروز خونه داریت گل کرد؟

من آخرش اون چیزی که توته و نمیذاره بتمرگی یه جا رو پیدا میکنم!

 

سراب ریز خندید و دستش را روی صورت حامی گذاشت. مشغول نوازشش شد و آرام لب جنباند.

 

_ خوبم من، خیلی داری بزرگش میکنی.

 

حامی از حرص نفس کشداری کشید و پره های بینی اش باز و بسته شد. صدایش را نازک کرد و ادای سراب را درآورد.

 

_ وای حامی میسوزه نکن آتیش گرفتم!

 

سراب پقی زیر خنده زد که حامی بینی اش را میان انگشتانش فشرد.

 

_ نخند ببینم، کم حرص بده منو.

وامیستادی من خبر مرگم میومدم خودم همه کارا رو میکردم، چیزیت بشه چیکار کنم؟

 

سراب نوچی کرد و لب گزید، چشمانش را مظلوم کرد و خیره به حامی گفت:

 

_ یه چیزی میگم دعوام نکنیا!

خوب شدم، اصلا هم درد ندارم، فقط چون تو هی لوسم میکردی و نازمو میخریدی…

 

لبش را جلو داد و آرام پلک زد.

 

_خودمو برات لوس میکردم!

 

 

حامی بهت زده نگاهش را بین چشمان خندان سراب جا به جا کرد و آرام سری تکان داد.

 

_ الان داری اینا رو جدی میگی؟!

 

سراب لب زیرینش را به دندان گرفت و سری به تایید تکان داد. حامی پوکر فیس نگاهش کرد.

 

_ من جونم در میرفت هر بار ناله میکردی، عجب وزه ای هستی تو!

منِ خرو بگو چقدر نگرانت بودم.

 

دلخور دست سراب را پس زد و دستی به صورتش کشید. نفسش را با صدا بیرون داد که سراب از بازویش آویزان شد.

 

_ ببخشید… آخه تا حالا کسی نبوده که نگرانم شه، خوشم میومد بهم توجه میکردی.

 

حامی سری به تاسف تکان داد.

 

_ هیچی نگو که فعلا از دستت شکارم.

 

سراب دهان کجی کرده و بلند شد.

 

_ نگاه جنبه نداری بهت راستشو بگم!

 

_ طلبکارم هستی؟ روی هر چی آدم پررو و دغل بازه سفید کردی تو دختر!

 

سراب با خنده در کتری را برداشت و با دیدن قل قل کردن آب، معنادار گفت:

 

_ نوچ نوچ الان از اینکه مراقب همه کست بودی ناراحتی؟!

چای میخوری؟

 

حامی متکا را زیر دستش گذاشت و توجهش به گوشی سراب جلب شد. برش داشت و دکمه ی کنارش را زد.

 

_ بیشتر دلم میخواد تو رو بخورم، اما فعلا چای برای شروع خوبه!

 

از اینکه گوشی اش مانند بقیه رمز نداشت، لبخندی روی لبانش نشست. صفحه ی پیامی که باز بود را خواند.

 

_ رو دل نکنی یه وقت آقا حامی!

 

ابرویی بالا انداخت و خیره به اندام بی نظیر سراب که همان بار اول هم باعث شد کنترلش را از دست دهد پچ زد:

 

_ چادر میخوای؟ میگفتی من برات میگرفتم.

 

سراب یک دفعه ای و هول شده سمتش برگشت و با دیدن گوشی در دست حامی، اوهوم آرامی گفت.

 

_ چیزه، این دوستم خیاط چادره همیشه چادرامو از اون میگیرم.

بدون چادرم که نمیتونستم برم سراغش، گفتم خودش برام بفرسته!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

پارت جدید چرا نمیاد

ساناز
ساناز
1 سال قبل

چرا پارت نمیزارین

. .........Aramesh
. .........Aramesh
1 سال قبل

لعنتی چرا پارت نیست

دیانا
دیانا
1 سال قبل

پارت جدید نمیاد

P:z
P:z
1 سال قبل

دیگه پارت نداریم؟

همتا
همتا
1 سال قبل

سلام
پارت امروز یکشنبه نیومده هنوز یا نداریم امشب؟

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

این حامی چرا قبل از عقد نمیگه بریم ازمایش بدیم

ساناز
ساناز
1 سال قبل

چادر؟!!

همتا
همتا
1 سال قبل

سراب مشکوک میزد این سری یکم

زن احسان
زن احسان
1 سال قبل

نکنه معتاده

ساجده
ساجده
پاسخ به  زن احسان
1 سال قبل

کی معتاده؟

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x