رمان دونی

 

 

حامی لبخند حرصی ای زد و دست داخل جیب هایش برد. بی تفاوت شانه ای بالا انداخت.

 

_ هنوز که زنم نشده حاج خانم، نامحرمم بهش!

این اداهاشم فقط روی شما جوابه، منو نمیتونه خام کنه.

 

نگار لب برچید و چشمانش خیس شد. پلاستیک های خرید را میان انگشتانش فشرد و گفت:

 

_ چی میشه یکم مهربون تر باشی حامی؟

کاش یکم درکم کنی، تمام امید من تویی.

 

حامی نیشخندی زد و سری به تاسف تکان داد. سر سوزن دلش برای نگار به رحم نمی آمد.

 

حاج خانم نگاه بدی به حامی انداخت و دست پشت کمر نگار گذاشت.

 

_ بریم خونه مادر، وسط محل جای این حرفا نیست.

خودم این بچه رو اهل میکنم تو غصه نخور.

 

حامی جلوتر از هر دویشان راه افتاد و سمت خانه رفت. وارد خانه شد و سمت اتاقش، تنها نقطه ی آرام و امن این خانه رفت.

 

سرش درد میکرد و با حرفهای سراب ظرفیتش پر شده بود.

جایی برای نصایح حاج خانم نداشت اما دلِ نه گفتن به او را هم نداشت.

 

چند دقیقه ای طول کشید تا در اتاقش باز شد و حاج خانم چادر به دست و عصبی مقابلش ایستاد.

 

_ ببین پسر، بخوای این دخترو اذیت کنی کلامون بد میره تو هم.

بار شیشه داره، شوهرشی و وظیفته نذاری آب تو دلش تکون بخوره.

 

حامی سر سمت سقف برد و غرش خفه ای کرد.

 

_ مامان ولم کن، شوهر چیه؟

مثل اینکه واقعا باورتون ش…

 

حاج خانم ضربه ی آرامی به سرش زد و پشت چشمی نازک کرد.

 

_ حرف نباشه. حالام میفرستمش تو اتاقت، وای به حالت اگه اذیتش کنی.

چند روز پیشا دیدم اومده چپیده تو این اتاق هی سرشو میکنه تو سوراخ سنبه های کمدت!

پی شو گرفتم تا فهمیدم به بوی تنت ویار داره!

یه دو تا بوس و بغل چیزی نیست که ازش دریغ کنی.

زن حامله است، ویارتو داره، خدا قهرش میگیره باهاش بد تا کنی حامی!

 

چشمان حامی از این گشادتر نمیشد. ویار بوی تن او؟!

 

هنوز کلمه ای برای بیان بهتش نیافته بود که حاج خانم بیرون رفت و لحظاتی بعد نگار وارد شد.

 

دستانش را در هم قلاب کرده و با مظلوم نمایی سر پایین انداخته بود. با صدایی آرام و لرزان پچ زد:

 

_ مادرت گفت بیام پیشت.

 

حامی چشم در حدقه چرخاند و کلافه دستی به صورتش کشید. در توان خود نمی دید که چند ماه این دختر را تحمل کند.

 

_ بشین یه گوشه، صداتم در نیاد.

یه خورده دیگه ام برو بیرون بگو حامی کلی بغلم کرد تا ازم بکشه بیرون!

 

روی تخت دراز کشید و ساعدش را روی چشمانش گذاشت، تکخندی زد.

 

_ خدایی خودت خنده ات نمیگیره از این بازی مسخره ای که راه انداختی؟!

 

نگار همانجا مقابل در نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت.

 

_ واسه تو بازیه، واسه من کل زندگیمه.

 

_ باورم نمیشه، واقعا باورم نمیشه!

انقدر این دروغ لعنتی رو تکرار کردی که خودتم یادت رفته دروغه!

 

نگار نیشخندی زد و بیخیال جواب دادن به حامی، بلند شد و آرام خودش را به تخت رساند.

 

_ میگن اگه زن حامله به ویارش نرسه، چشمای بچش چپ میشه!

 

حامی دستش را برداشت و نگاه تهدیدآمیزش را به نگار که با لبخند تماشایش میکرد دوخت.

 

_ چپ شدن چشمای بچت به چپمه بیب!

 

نگار انگشتانش را روی تخت لغزاند و آرام به پهلوی حامی رساند.

 

_ بچمون عزیزدلم، بچم نه!

بغلم کن، دلت میاد چشم بچمون چپ بشه؟!

 

حامی دست مشت شده اش را سمت نگار گرفت. اما نگار با گزیدن لبش، خودش را روی تن حامی بالا کشید و بینی اش را به سینه اش چسباند.

 

سینه ای که از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد و خنده ی خبیثانه ی نگار را به دنبال داشت.

 

_ اوم، بوتو دوست دارم عشقم!

 

 

 

حامی بلند شد و تن ظریف نگار را که به لطف ورزش های سنگین فرم گرفته بود، از روی خودش کنار زد.

 

_ نچایی عمو!

گفتم بتمرگ یه جا، اعصاب منِ ردی رو بهم نریز.

فکر کردی با این کسشرا میتونی دم به دیقه خودتو بهم بچسبونی؟

اگه دارم تحملت میکنم فقط واسه رسیدن روزیه که رسوات کنم، پس دور و بر من نپلک تا اون روی سگم بالا نیاد.

که اگه بالا بیاد، خونتو تو شیشه میکنم نگار!

باور کن دلت نمیخواد اون روزو ببینی!

 

نگار با بی عار ترین حالت ممکن، بدون اینکه ذره ای حرفهای حامی برنجاندش، خنده ی مستانه ای کرد.

 

_ عزیزدلم، انقدر جوش نزن!

دلم نمیخواد تا روز عروسیمون پوستت خط و خش برداره!

 

حامی نیشخندی زد و سر جایش برگشت. پشت به نگار خوابید و انگشت وسطش را بالا گرفت.

 

_ آرزوی عروسی با منو به گور میبری جوجو!

 

نگار بلند شد و دستی به موهایش کشید. زجر دادن حامی، پسری که برای همه دست نیافتنی بود و هیچ چیز در دنیا کَکش را نمی گزاند، حس قدرت عجیبی به او میداد.

 

روی صورت حامی خم شد و با انگشت اشاره به شانه اش زد.

 

_ حیوونکی! نگو که خبر نداری، باورم نمیشه انقدری آدم حسابت نکردن که بهت بگن!

 

حامی مانند پراندن پشه ای مزاحم دستش را در هوا تکان داد و بی حوصله پچ زد:

 

_ میتونی گورتو گم کنی عشقم، بای بای!

 

نگار نوچی کرد و دست به سینه، سایه ی شومش را روی صورت حامی انداخت.

 

_ نه مثل اینکه واقعا خبر نداری، ریسه ها رو گوشه ی حیاط ندیدی؟!

 

گوش های حامی تیز شد. از چه چیزی خبر نداشت که این عجوزه داشت و بابتش این چنین خوشحال بود؟

 

_ برعکس تو، این ماجرا واسه خونوادت جدیه. بساط عروسی تک پسرشونو علم کردن عزیزم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احساسی
احساسی
1 سال قبل

از نگارررررررررررر بدم میاددددددددددد😩برو بمیر دیگه دختره خر 😤
من بجای حامی بودم دل و میزدم به دریا با سراب در میرفتم

A person
A person
1 سال قبل

اگه جای حامی بودم ول میدادم با زیدم در میرفتم😑😗

وی هورموناش ریخته بهم قاطی کرده

Raha
Raha
1 سال قبل

حامی خ مودع😭😂

camellia
camellia
1 سال قبل

این نگار دیگه چه…..ه ی ه?!😠😡😡😡😡

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

مگه تو حاملگی نمیشه آزمایش داد که بفهمم بچه از حامی هست یا نه

A person
A person
پاسخ به  خواننده رمان
1 سال قبل

میتونن آزمایش بدن ولی یه عده میگن برای بچه ضرر داره و این سسشعرا و احتمالا به همین دلیل آزمایش نمیدن

لیلا
لیلا
1 سال قبل

چقدر بدم میاد از این زنای هرزه که فقط شخصیت حقیرشون رو پشت بدنشون قایم میکنن و از بدنشون برای رسیدن به منافعشون استفاده میکنن

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط لیلا
دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x