رمان دونی

 

 

 

دست میان موهای سراب برد و او را روی تخت خواباند. لبهایش را روی قفسه سینه اش گذاشت

_ اولین سکسو در محضر حاج خانم و حاج آقا داشته باشیم؟!

 

سراب هینی گفته و دست روی سینه اش گذاشت. کمی به عقب هلش داد و آرام و با زاری پچ زد:

 

_ نکن حامی، زشته…

 

حامی بیشتر رویش خیمه زد و اخمی کرد.

 

_ زشت چیه؟ زنمی خیر سرم.

انقدر خوشحالم که میخوام تا خود صبح بک*نمت!

 

سراب مشت کوچکش را به گردنش زد و دهان کجی ای کرد.

 

_ همون سکس دسته جمعی ای که تو خواستگاری راه انداختی برای هفت پشتم بس بود!

 

به بهانه ی دیر بودن، اجازه نداد به خانه ی خودش برود.

او را در این خانه نگه داشته بود و لحظه ای رهایش نمیکرد.

 

پذیرفته شدنش توسط خانواده ی حامی، هنوز در مخیله اش نمی گنجید و گیج بود.

احتیاج داشت چند روزی را تنها مانده و به اتفاقات پشت سر هم امروز فکر کند.

 

حامی از حواس پرتی اش استفاده کرده و گاز محکمی از چانه اش گرفت.

بی حواس جیغی کشید و بلافاصله با چشمانی گرد شده دست روی دهانش کوبید.

 

به اندازه ی کافی خجالت زده بود. همین مانده بود که رابطه شان را علنی کنند و صدای ناله هایش در خانه بپیچد.

 

دست و پایی زد تا حامی را از روی خودش کنار بزند که تقه ای به در خورد.

 

_ مادر میخوای ما بریم راحت باشی؟!

 

صدای شوخ و خندان حاج خانم، تنش را به عرق نشاند. وای گویان چشم بست و سرش را در سینه ی حامی پنهان کرد.

 

_ بمیری حامی…

 

حاج خانم به طرز عجیب و غیر قابل باوری خوشحال بود. البته که ته دلش همیشه عروسی چون سراب میخواست.

خانم و سر به زیر، با حیا و مظلوم…

خانواده دار و با اصل و نسب هم که میشد چه بهتر!

 

حامی آرام و نجواگونه پچ زد:

 

_ جونم، میچسبی بهم داغ میکنم توله!

 

 

 

تحریک شرم و خجالت سراب برایش لذت بخش ترین کار دنیا بود.

صدایش را کمی بالا برد و بی پروا جواب مادرش را داد.

 

_ قربونت مامان، راحتیم!

نمیخواد به خودتون زحمت بدین.

 

_ غیر این بود شک میکردم مادر!

 

خنده های ریز حاج خانم بلند شد و حامی با شیطنت ابرو بالا انداخت.

 

_ حال میکنی چه مادرشوهر روشن فکر و پایه ای داری؟!

 

سراب پوفی کرده و دندان هایش را با حرص روی هم سابید. چشم غره ای به نیش باز حامی رفت و از رفتن حاج خانم که مطمئن شد غرید:

 

_ چه فایده، شوهرم گاوه گاو!

همه ی مزایای خونوادشو یه تنه میشوره میبره!

 

حامی کمی گردنش را بالا کشید و بادی به غبغب انداخت.

 

_ یه جماعت له له میزنن این گاو بهشون یه نگاه کنه!

چقدر تو ناشکری زن!

 

سراب نفس سنگینی کشید و ناله ی ریزی کرد. تحمل هیکل درشت حامی را نداشت و نفس کشیدن برایش سخت شده بود.

 

_ دارم خفه میشم حامی، برو کنار.

 

بی میل کنار کشید و دست زیر گردن سراب انداخت. کنار هم دراز کشیده بودند و حامی هنوز هم معتقد بود فرصت را برای یک رابطه ی هیجانی از دست دادند.

 

سراب نفس راحتی کشید و بین غرغرهای حامی، با نگرانی پچ زد:

 

_ یعنی باید تا دنیا اومدن بچه و آزمایش و اینا صبر کنیم؟

خیلی طول میکشه که…

 

خمیازه ی حامی دهان او را هم برای خمیازه کشیدن باز کرد.

 

_ چشم رو هم بذاری تموم میشه.

 

پوزخندی زد و حین جا به جا کردن سرش روی بازوی حامی لب زد:

 

_ یه روزم واسه من یه روزه…

 

حامی سرش را به سینه اش فشرد و تکخندی زد.

 

_ اگه بحث کردنه من محدودیتی ندارما!

 

_ واستا زنت بفهمه سرش هوو آوردی، اونوقت کردنو نشونت میدم!

 

حامی پوزخند صداداری زد و با غیظ غرید:

 

_ فهمیده!

فکر کردی از کجا فهمیدم خواستگاری راه انداختی؟!

 

چشمان سراب گرد شد و در دل گفت:

 

_ یه جا به درد خورد!

 

 

 

با قدمهایی محکم و استوار مسیر منتهی به عمارت را پیمود. شالش را روی زمین انداخت و خیره به خدمتکاری که با استرس انگشتانش را در هم میچلاند پوزخندی زد.

 

_ چیه مظفر؟ بد موقع رسیدم؟!

 

مقابل در ایستاد و چشم ریز کرد. دست به سینه با نوک پا روی زمین ضرب گرفت و تکخندی عصبی زد.

 

_ دوست نداری درو باز کنی؟!

مثل اینکه واقعا بد موقع رسیدم، میخوای برم یه وقت دیگه بیام؟!

 

مظفر دستپاچه دستی به لباس هایش کشید و در را گشود. نگاه مضطربی به انتهای سالن انداخت و من و من کنان گفت:

 

_ نه خانم، من کی باشم جز خوش آمد چیزی بگم؟

فقط… یهویی اومدین، خبر ندادین، یکم شوکه شدم.

بفرمایین.

 

دستش را سمت یقه ی مظفر دراز کرده و با لودگی مرتبش کرد.

 

_ یادم میمونه دفعه ی بعدی که بخوام بیام خونه ی خودم خبرت میکنم شوکه نشی جونم!

 

مظفر وا رفته و قطرات عرق روی پیشانی اش نشست. در را بیشتر گشود و با سری پایین افتاده و صدایی آرام پچ زد:

 

_ به آقا خبر بدم اومدین؟

 

ضربه ی آرامی به شانه ی مرد زد و نوچی کرد. سمت داخل قدم برداشت و خیره به پله های مارپیچی انتهای سالن قهقهه ای زد.

 

_ اوه، میخوای لذت شوکه کردنشو ازم بگیری؟!

 

نزدیک پله ها که شد، صدای ناله ها و ضربه های محکمی که از برخورد دو تن ایجاد شده بود در گوشش پیچید.

 

گوشه ی لبش سمت بالا کشیده شد و با تفریح پله ها را بالا رفت. دو سمتِ در سلطنتی و بزرگ را همزمان به جلو هل داد.

 

با دیدن سه جفت چشم که ناباور و ترسیده به او زل زده بودند، ریز خندید. دستانش را پشت کمرش قفل کرد و خرامان سمت تخت رفت.

 

_ های! مزاحم که نشدم عزیزم؟!

 

مرد عضوش را از داخل دخترک کم سن و سال بیرون کشید و تته پته کنان گفت:

 

_ تو… اینجا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
11 ماه قبل

وااای باید منتظر بمونیم تا یکشنبه

دیانا
دیانا
11 ماه قبل

سراب بود؟؟؟😯😯😯😯😯😮😮

ساناز
ساناز
11 ماه قبل

هیجانییییی شدددددد
اینننن کییییییی بوووودددددد
نکنه سراب باشه

سین
سین
11 ماه قبل

فکنم نگار بود رفته بود پیش کسی که حامله ش کرده

. .........Aramesh
. .........Aramesh
11 ماه قبل

این آخرش چی بود کی بود چی شود چرا چیزی نفهمیدم

بانو
بانو
11 ماه قبل

عمارت چی ؟کی بود رفت عمارت ؟
خدایا نفهمیدم😩

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x