رمان آس کور پارت 74 - رمان دونی

 

 

 

 

انگشتش را به سینه ی خود کوبید و بغضش بزرگتر شد. بغضی که در صدایش هویدا شد و لرزشش دل سراب را هم لرزاند.

 

_ ببین با ما چیکار کردی…

همه ی ما رو تو به این روز انداختی…. هممونو!

من، سراب، حتی نگار…

با تصمیمای خودخواهانه ات، با این محافظه کاری مزخرفت، با این جمله ی احمقانه ی« من صلاح همه رو میخوام»…

تمومش کن بابا، خستمون کردی دیگه.

بذار زندگیمونو کنیم، بذار نفس بکشیم…

 

یک بند گفته و پدرش در سکوت به گلایه هایش گوش سپرده بود.

 

حق داشت، کمی دیر شده بود اما در نهایت به این نتیجه رسید که اعمالش به همه ی عزیزانش آسیب رسانده بود.

 

در سالهای دور، آن روزها که جوان تر بود هم با همین تصمیمات خودخواهانه عزیزتزین کسش را رنجانده و علاوه بر او خودش هم ضربات بدی متحمل شده بود.

آن زمان فرصت جبران یافت اما دیر شده بود…

 

امروز و در موقعیتی مشابه، نمی گذاشت که زمان فرصت جبرانش را بگیرد.

 

دیر آمده بود اما هنوز فرصت داشت… هنوز به آخر خط نرسیده بود و میتوانست این رابطه ی از هم پاشیده را ترمیم کند.

 

صدای حامی رشته ی افکارش را پاره کرد.

 

_ از اینی که هستم راضی نیستی اما یه بار ننشستی کلاتو قاضی کنی و بفهمی که این حامی رو خودت درست کردی. من از اول این نبودم حاجی… به خدا که این نبودم…

دیگه نمیتونم مثل یه احمق وایستم یه گوشه و خراب شدن زندگیمو ببینم.

این زندگی رو دیگه از دست نمیدم، سراب تنها چیزیه که من دارم…

 

 

نفس عمیقی کشید و برای مطمئن شدن به راهی که در پیش گرفته بود، به سراب نگاه کرد.

چهره ی سراب همان اطمینان خاطری بود که نیاز داشت.

 

_ از اینجا به بعد راه من و شما سواست بابا…

برو جار بزن بچم ناخلف بود و طردش کردم…

برو اسممو از تو شناسنامت دربیار…

برو هر کاری که صلاح میدونی انجام بده تا آبروی ریختتو جمع کنی…

فقط دیگه با من و زندگیم کاری نداشته باش.

همون بند نازک و پوسیده ای که ما رو به هم وصل کرده بود هم امروز پاره شد بابا.

تمومه دیگه…

 

نفس زنان منتظر واکنشی از جانب پدرش ماند.

سراب هم با دلشوره و اضطراب به دهان حاج آقا زل زده بود.

 

راهی که حامی از انتخابش میگفت، او را از مسیر اصلی اش دور میکرد و عملا تمام زحمات این چند ماهش نابود میشد.

 

طبیعی بود که از همه بیشتر نگران کلماتی باشد که از دهان دو مرد مقابلش بیرون میزد.

 

دست حاج آقا که بلند شد، سراب چشم درشت کرد و نفسش حبس شد. حتی ذره ای برای آرام کردن حامی تلاش نمیکرد؟

چگونه پدری بود؟

 

حامی کمامان با حفظ اخم هایش، با جدیت و مصمم به چشمان پدرش خیره بود و بالا آمدن دستش هم ذره ای در حالتش تغییر ایجاد نکرد اما دلش را لرزاند.

انتظار دلجویی نداشت اما جواب حرفهایش سیلی نبود…

 

حاج آقا که دست روی شانه اش گذاشت و دوستانه فشاری به کتفش وارد کرد، دهان هر دویشان باز ماند. نگاه حامی هم مانند سراب ناباور شد…

 

_ وسایل زنت رو جمع کن، بیارش خونه ی خودت… زن باید کنار شوهرش باشه!

میرم به مادرت خبر بدم عروسش داره میاد.

 

 

 

حامی یکی از غیرممکن ترین اتفاقات دنیا را با چشمانش میدید!

اگر مرده ای زنده میشد برایش قابل باورتر بود تا شنیدن این کلمات از زبان پدرش.

 

مقابل نگاه بهت زده ی سراب و حامی، دستی میان محاسنش کشید و لبخندی که تا پشت لبهایش آمده بود را پنهان کرد.

بعد از مدتها از انجام کاری احساس خوشی و رضایت داشت.

 

سراب زودتر به خودش آمد و نفس راحتی کشید.

دیگر هیچ مانعی برای ورود به آن خانه و اجرای نقشه اش نداشت اما خوشحال نبود.

 

فقط میخواست زودتر از این روزهای بلاتکلیفی بگذرد و باقی عمرش را یک جایی دورتر از حامی، با فکر و خیالش سپری کند.

مطمئن بود حامی بعد از فاش شدن هویتش، به خونش تشنه خواهد بود…

 

_ حامی… چیشد الان؟ خواب نمیدیدم؟

 

با صدای سراب تکانی خورد و از بهت خارج شد. خواب نبود…

 

چرا که حتی در خواب هم چنین چیزی غیر ممکن بود. اصلا این لحظاتی که سپری شد را نمیشد به خواب و رویا هم تعبیر کرد…

 

_ نمیدونم… باورم نمیشه!

 

کامل سمت سراب چرخید و مقابلش چهار زانو روی زمین نشست. دست زیر چانه ی سراب برد و تکخند تو گلویی زد.

 

_ من با توپ پر رفتم تو دلش که یادش بره واسه بردن آبروش سر تا پامو قهوه ای کنه!

یه لبخند ملیح زده میگه زنتو وردار بیار تو خونه!

این حاجی خودمون بود دیگه نه؟ اشتباه ندیدم که، هوم؟

 

سراب آرام پلک زد و بی حرف به چهره ی هیجان زده ی حامی خیره شد. پشت سر هم و با شگفتی از حدسیاتی میگفت که پدرش همه شان را نقض کرده بود.

 

همچون کودکی چند ساله شده بود، شیطان و بذله گو و خوش زبان! پسرک دیوانه.

دلتنگی عجیب خانمان سوز میشد بعد از رفتنش…

 

 

 

 

دوست داشت تا خود صبح بنشیند و حامی همینطور یک ریز برایش بگوید و بگوید و بگوید…

او هم تمام تنش گوش شده و ذره ذره اش را ببلعد…

 

اما باید در قلبش را میبست و فعلا به پیش بردن نقشه اش فکر میکرد.

راغب بیکار ننشسته بود تا سراب برای خود جولان دهد، کار امروزش هم گوشزدی بود برای سراب!

 

تحریک همسایه ها در برابر کارهایی که او از پسشان بر میامد، همچون قطره ای بود در برابر دریا!

 

راغب به سادگی میتوانست چشم روی دختر خودش هم بسته و او را قربانی خواسته هایش کند.

 

_ حامی سرمو خوردی، ببند دو دقیقه عزیزم!

پدر و مادرت اصلا اونطور که میگفتی نبودن، تو زیادی تو ذهنت باهاشون جنگیدی و نسبت بهشون گارد داری.

هم حاج خانم خیلی ماهه هم حاج آقا، درسته یکم جدیه ولی قلب مهربونی داره.

 

حامی شانه بالا انداخت و نفسش را با حرص بیرون داد.

 

_ نخیر، اتفاقا به همون اندازه که میگفتم بد و تو مخن.

والا نمیدونم چشون شده، انگار سرشون به جایی خورده!

تو فکر کن من برم بگم زن دارم اونام عین پروانه دورت بچرخن، مشکوکه دیگه!

اینا یه نقشه ای دارن سراب، میخوان سرمونو زیر آب کنن!

 

سراب لبه های لباسش را گرفت و لباس پاره شده را از تنش بیرون کشید.

گوشه ی لبش را به دندان گرفته بود تا ناله اش به هوا نرود.

 

انگار یه تریلی با ده تن بار از رویش رد شده بود، صدای داد و فغان استخوان هایش را به وضوح میشنید.

 

_ گمشو حامی، کم چرت و پرت بگو.

 

سر پایین انداخت و با غصه به زخم های تنش زل زد. خوب بود که راغب به همین چند خراش و کبودی رضایت داده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نذار دنیا رو دیونه کنم pdf از رویا رستمی

  خلاصه رمان:     ازدختری بنویسم که تنش زیر رگبار نفرت مردیه که گذشتشو این دختر دزدید.دختریکه کلفت خونه ی مردی شدکه تا دیروز جرات نداشت حتی تندی کنه….روزگار تلخ می چرخه اما هنوز یه چیزایی هست….چیزایی که قراره گرفتار کنه دختریرو که از زور کتک مردی سرد و مغرور لال شد…پایان خوش…قشنگه شخصیتای داستان:پانیذ۱۷ ساله: دختری آروم که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x