رمان دونی

 

 

 

 

_ وای خاک به سرم!

هیچی ندیدم هیچی ندیدم!

 

زمزمه ی خجالت زده ی حاج خانم هر دویشان را دستپاچه کرد. سراب بلافاصله سمت سینک برگشت و حامی طلبکار و دست به کمر سمت حاج خانم چرخید.

 

_ چرا خاک بر سر شما مادر من؟

خاک بر سر من با این شانس گوهم!

 

حاج خانم که دست روی چشمانش گذاشته و محکم میفشرد، از لای دو انگشت نگاهی به وضعیتشان انداخت.

 

از هم جدا شده دیدشان و نفس راحتی کشید، با آن سن و سال از دیدنشان در آن موقعیت معذب شده و صورتش گل انداخته بود.

 

حالا که سراب پشتش را به او کرده بود و نمیدید، سری به تاسف تکان داده و دستش را هم به معنای خاک بر سرت سمت حامی گرفت.

 

_ خاک بر سرت با این همه هول بودنت بچه!

 

سراب هر دو لبش را به دندان کشیده و از خجالت چیزی تا آب شدن نداشت. حالا که حاج خانم به رویشان هم آورده بود، بدتر!

 

اما حامی همچنان طلبکارانه دست به کمر داشت. از نظر او کارشان نه خجالت کشیدن داشت، نه بازخواست شدن!

 

_ شیرینی بله گفتن عروست بود… البته که زهرمار شد دیگه!

 

حاج خانم با شعف سری تکان داده و با قدمهایی بلند و شتاب زده سمتشان رفت. بی توجه به اتفاق لحظاتی قبل، سراب را در آغوش کشید و بوسه باران کرد.

 

_ مبارکتون باشه مادر، ای خدا… همش عذاب وجدان داشتم که غریب عروس شدی.

انشالله جفتتون کنار هم خوشبخت بشین، بختتون بلند مادر.

 

سراب با سری پایین افتاده و صدایی که به زحمت شنیده میشد تشکر کرده و تا جای ممکن خودش را پشت حامی کشید.

 

همه چیز را تجربه کرده بود الی دیده شدن رابطه اش و از شدت شرمندگی میخواست پا به فرار بگذارد، کاش میتوانست!

 

 

 

از پناه گیری کودکانه ی سراب پشت حامی، مادر و پسر به خنده افتادند و حامی در حالی که همچون سدی مستحکم مقابل سراب می ایستاد، نوچی کرد:

 

_ این دختر همینجوریشم تو سوراخ موشه، خجالتش دادین دیگه از سوراخش تکون نمیخوره… خوب شد؟

 

_ خفه خون بگیری حامی، خفه شو!

 

مشت ها و نیشگون های سراب را روی کمرش نوش جان کرده و بعد از شنیدن غر غر های آرامش، نیشش تا بناگوش باز شد.

 

_ فقطم زورش به من میرسه، نکن بچه کمرم ناقص میشه خودت بدبخت میشی!

 

حاج خانم قصد داشت شرمساری سراب را از بین ببرد که خنده کنان و بیخیال دستی در هوا چرخاند.

 

_ کم کم عادت میکنی، باباشم همین بود!

جا و مکان حالیشون نیست که، هر جا دلشون بکشه میفتن رو آدم!

 

حامی سرفه ای مصلحتی کرد و با چشم و ابرو به مادرش اشاره زد.

 

_ حالا شما میخوای کل پرده های حیا رو ندر، یه تیکه بذار بمونه برای روز مبادا!

 

سراب به سرعت دست روی دهانش گذاشت اما دیر شده بود و صدای پق خنده اش به گوش حاج خانم رسید.

 

پت و مت بودند این مادر و پسر!

یکیشان می آمد ابرویش را درست کند، آن یکی هم مستقیما چشم را هدف میگرفت و دست آخر هر دو گند میزدند!

 

حاج خانم که تازه متوجه گندی که زده بود شد، گلویی صاف کرده و ترجیح داد به روی خودش نیاورد.

 

_ این آب سماور نجوشید؟ گلومون خشک شد بس که حرف زدیم!

 

لاکردار ضربتی هم عمل میکرد!

از آن بحث دیوانه وار، بدون مقدمه آب سماور را پیش کشید.

 

شلیک خنده ی سراب و پشت بندش حامی، دست خودشان نبود. از شدت خنده سرخ شده و اشک از چشمانشان سرازیر شد.

 

_ قشنگ کِر همین، یه چای دم کنین بیارین حداقل یه کار مفید کرده باشین!

 

 

 

آنقدر خندیده بودند که جای هیچ گله و شکایتی نمانده بود. حیف بود آن خنده های از ته دل را به چیزی جز شادی ختم کنند.

 

کنار هم با شوخی و خنده و صحبت از هر دری ظرفها را شستند.

چای دم شد، داخل فنجان ها ریخته شد و دست آخر، دوشادوش هم به جمع مهمان ها پیوستند.

 

سراب فارغ از افکار شومی که احاطه اش کرده بودند میخندید و از عاشقی کنار حامی لذت میبرد.

فرصت برای گریستن و عزاداری بسیار بود…

 

_ عمو قربون پسرک کدبانوش بره!

 

بردیا با دیدن سینی چای در دست حامی، دیگر رهایش نکرد و تا آخر شب مدام سر به سرش می گذاشت.

 

تمام حواس سراب اما پی رسا بود که نگاهش رنگ کین داشت.

حامی گفته بود که رسا هیچ گاه در قلبش جایی نداشته و او را فقط به چشم یک خواهر میدیده.

 

کاش خود رسا هم این مسئله را می پذیرفت.

هر چند بعد از رفتن سراب، جا برای عرض اندامش باز میشد و خدا را چه دیدی، شاید آن خواهر بودن هم رنگ میباخت…

 

حاج آقا و حامی و بردیا گرد هم آمده و مشخص بود راجع به پرونده ی طلاق حامی بحث میکنند.

 

زنها هم مقابلشان دور هم جمع شده و جشن عروسی را برنامه ریزی میکردند.

عروسی ای که عروسش دل خون ترین فرد عالم بود…

 

_ میگم سراب جون، شما تحصیلاتت در چه حده؟

 

سوال بی مقدمه ی رسا آنچنان بوی تحقیر میداد که صدای اعتراض مادرش را هم بلند کرد.

رها چشم غره ای رفته و با لبخندی تصنعی و سرزنشگر رسا را صدا زد.

 

_ رسا جان!

 

رسا با بیخیالی محض پا روی پا انداخته و دست زیر چانه اش زد.

نگاه منتظرش زبان سراب را به کار انداخت.

 

_ در حدی هست که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم عزیزم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج با مرد مغرور

  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.....
.....
10 ماه قبل

ما سه ساعته منتظر اووکادوییم
ما رو علاف گیر اوردید؟

کاربر
کاربر
10 ماه قبل

چرا آووکادو نمیزارییی

camellia
camellia
10 ماه قبل

برگشتم پارت قبل رو خوندم🤗,تا یادم اومد بابت چی حاج خانم خجالت زده شد 😅

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x