رمان آس کور پارت 87 - رمان دونی

 

 

 

 

اشک به چشمانش نیشتر زد و با قلبی مالامال از غصه، لبخندی به تلخی روزگارش زد.

 

_ من واقعا…

 

حرف زدن با وجود بغضی چنبره زده بیخ گلویش کاری بس دشوار بود. حاج خانم بوسه ای محبت آمیز بر گونه اش زد و خیره در چشمان تَرش، با اخمی ساختگی توپید:

 

_ خب حالا نمیخواد احساساتی بشی، همچین آش دهن سوزی ام نیستی!

یه چیزی رو هوا پروندم دلتو خوش کنم!

 

تمام حالات سراب را دیده و همه شان را به چیزی ربط میداد که فرسنگ ها با دلیل اصلی اش تفاوت داشت.

 

این گوشه گیری ها، در خود فرو رفتن ها، اشک های بی حساب و کتابش، غم لانه کرده در نگاهش…

حاج خانم را به این باور رسانده بود که سراب از نداشتن خانواده غمگین است.

 

کیست که نداند آرزوی هر دختری را هنگام ازدواجش؟

کیست که نداند بودن پدر و مادر، آن هم در یکی از حساس ترین برهه های زندگی هر دختری، چقدر برایش مهم است و نبودشان به همان اندازه میشود داغی روی دلش…

 

میخواست به زعم خویش، تا جای ممکن گوشه ای از این جای زیادی خالی را برای دخترک پر کند.

 

سراب دستی زیر چشمانش کشید و آرام خندید.

 

_ ممنونم ازتون، این روزا رو هیچوقت یادم نمیره.

 

حاج خانم با اطمینان چشم بست و سراب را سمت در هل داد.

 

_ حالام برو تا شوهر ندید بدیدت نیفتاده به جونمون!

 

سراب معذب لب روی هم فشرد و برای بار دوم کارت را سمت حاج خانم گرفت.

 

_ آخه…

 

انگشت اشاره ی حاج خانم روی لبهایش نشست و او را وادار به سکوت کرد.

 

_ کار و بار این بچه معلوم نیست، شاید دستش خالی باشه. محض احتیاط بمونه پیشتون.

غریبه که نیستیم دورت بگردم، ما دستتونو نگیریم کی بگیره؟

 

دیگر مجال صحبت نیافتند چرا که حامی خانه را روی سرش گذاشته و همسرش را طلب میکرد!

 

 

 

سراب را کشان کشان تا کنار ماشین برد و شاکی و اخم آلود او را داخل ماشین نشاند.

 

_ همچین با ننه ی من جی جی باجی شده که انگار نه انگار این عروسه و اون مادرشوهر!

بابا جان الان تو باید بیای زیر گوش من بدشو بگی منو وحشی کنی بندازی به جونش!

 

خودش هم پشت فرمان جای گرفت و در واکنش به خنده های شیطنت آمیز سراب، پایش را تا انتها روی پدال گاز فشرد.

 

_ کوفت، مگه دارم جوک میگم که هره کره راه انداختی؟!

 

سراب خم شده و بخاری ماشین را روشن کرد، دستانش را مقابلش گرفت و با صدایی که ارتعاش هایش هم میخندید گفت:

 

_ کم حسودی کن، مگه بچه ای؟

مگه میشه من با هیچکس حرف نزنم و بگو بخند نکنم؟

 

چشم غره ی حامی خنده اش را شدت بخشید و حامی سری به تاسف تکان داد.

 

_ سراب خانم، عزیز من… اینجانب حامی سلطانی، تنها فرزند حاج سلطانی کله گنده، همینجا و در همین لحظه اعلام میکنم که من، در مورد شما، هم بچه ام… هم حسود!

 

از داخل آینه نگاهی به خیابان انداخت و بعد از رد شدن ماشین پشت سری، وارد خیابان شد و انگشت اشاره اش را سمت خود گرفت.

 

_ اصلا در حال حاضر من یه حسودم با یذره حامی!

 

_ قربونت برم…

 

از گوشه ی چشم نگاه شیفته اش را حواله ی سراب کرد و لبش به خنده مزین شد.

 

_ توله سگ دلبر… خدانکنه.

تازه اول زندگیمونه، کلی کار دارم باهات!

هزار بار تصورش کردم اون روزی رو که میای بغلم و بهم میگی دارم بابا میشم…

 

لبخند روی لب سراب ماسید و آب دهانش را پر سر و صدا پایین فرستاد.

کاش همه در زمان حال زندگی میکردند، کاش هیچکس از آینده نمیگفت.

 

آینده ی شومش گفتن نداشت…

 

 

 

ماتم زده به نیم رخ خندان حامی زل زد و ناخواسته، جان گرفتن و بزرگ شدن فرزندشان را در بطنش تصور کرد.

 

_ حتی اینم تصور کردم که نصفه شب بیدارم کنی و مغزمو بسابی تا برات ویارونه بگیرم.

مثلا وسط سرمای زمستون هوس گوجه سبز کنی…

 

اصلا نمیفهمید حامی با آن همه شوق و ذوق چه میگفت. دست سرد و یخ زده اش را لرزان عقب کشید و روی شکمش گذاشت.

 

بچه ای از او و حامی؟

نمیشد که… راغب زنده اش نمی گذاشت…

 

_ فکر نکنی من از اون مردام که غر بزنم و ویارونتو کوفتت کنما، نه… من بابای خوبی میشم…

من واسه اون بچه جونمم میدم…

نمیذارم مثل من بزرگ شه، بابای خوبی میشم…

 

حسرت چنان در صدایش موج میزد که دست سراب روی شکمش مشت شده و پلکی زد.

دیگر از آن لبخند و ذوق در چهره ی حامی خبری نبود.

 

همیشه ی خدا از پدر و مادرش مینالید، آنها که خوب بودند. همین چند دقیقه ی پیش حاج خانم فکر جیب او را هم کرده و حتی مستقیم هم کمکش نمیکرد تا غرورش را حفظ کند.

 

پس چرا، چرا از زندگی اش راضی نبود؟

شاید او هم مانند سراب رازهای سر به مهری داشت که هم گفتن و هم نگفتشان نابودش میکرد…

 

تصورات بی غل و غش حامی حالا دیگر آرزوی او هم بود، اما افسوس که در حد آرزو میماندند.

 

حمایتگر و دلجویانه دستش را به شانه ی حامی چسباند و با تبسمی کوتاه شانه اش را فشرد.

 

_ مطمئنم که بهترین بابای دنیا میشی.

 

حامی بدون نگاه کردن به صورتش، با جدیت سر تکان داده و دست روی دست سراب گذاشت.

صدایش اما برخلاف جدیت صورتش، بوی تمنا و استیصال میداد.

 

_ تو باش، من تو همه چی بهترین میشم…

 

بغضی شددددم🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
P:z
P:z
1 سال قبل

وای خدایا
این رمان چرا انقد قشنگهه؟

همتا
همتا
1 سال قبل

خدا کنه راغب ی‌جوری بمیره

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

کاش سراب بیخیال راغب عوضی بشه

رهگذر
رهگذر
1 سال قبل

تورو به هر کی میپرستی رابطه این دو تا رو خراب نکن بزار عاشقانه های قشنگشون ادانه داشته باشه

هیفا
هیفا
1 سال قبل

خدا کنه بمونه براش و خیانت نکنه به اعتماد و عشقش

.....
.....
1 سال قبل

اووکادو رو ساعت چند میدی؟

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x