رمان برای من برقص پارت ۱۲ (هدیه یلدا)

دوستان یلدای قشنگی داشته باشین💝

بعضیاتون پرسیدین هونِر کیه و چرا کنار اسم نویسنده نوشتمش. هونِر یک شخص حقیقیه و بیشتر دیالوگ‌های این رمان با نیلوفر حرفهای اون هست. برای همین هم اسمش رو همراه نویسنده نوشتم.

_____________

 

تولد عشق در قلبش چقدر زیبا و باشکوه بود. اولین شعر کانالش را که فعلا تنها عضوش هونر بود تایپ کرد.

_‏أیها البعید کذکرى طفوله

أیها القریب کأنفاسی وأفکاری

أحبک

أح ب ک…

ای چون خاطراتِ کودکی‌، دور

ای چون نفس‌ها و فکرهایم، نزدیک

دوستت دارم

دوستت دارم…

#غاده_السمان

 

ساعت حدود دوازده بود که هونر آنلاین شد و نیلوفر از تپش و انقلابِ شدید قلبش متعجب شد. آن چراغ سبز کوچک کنار عکسش که نشانگر آنلاین شدن و حضورش بود چه قدرتی داشت که قلب دختر را کن فیکون می‌کرد!

کمی بعد هونر به شعرِ نیلوفر ری‌اکت قلب زد و در کامنت‌هایش نوشت

_فقط چشمان تو خلق شد، دورش که جمع شدند برای تماشا، جهان شکل گرفت.

 

دختر دستش را روی دهانش گذاشت و قلبش از خوشی غنج زد. هونر چقدر خوب بود و فکر کرد که شاید فرشته‌ای‌ است که آمده تا او را با خدا آشتی بدهد.

در جواب پیامش نوشت

_کل الحُبّ لِلذین من فرط احسانهم لنا شعرنا ان‌ الله یحبنا.

تمام عشق تقدیم به کسانی که از شدتِ خوب بودنشان

احساس کردیم خدا دوستمان دارد.

 

هونر پیام نیلوفر را خواند، قلبی رویش زد و وقتی به خواب می‌رفت راحت‌تر و راضی‌تر از هر زمانی بود.

معتقدم همه برای ماموریتی به این دنیا فرستاده شده‌ایم و هر انسانی در طول عمرش دانسته و ندانسته تاثیراتی بر زندگی انسان‌های دیگر می‌گذارد. یک روحِ حاملِ نیکی و نورِ ایزدی، کم یا زیاد به طریقی نجات‌دهنده‌ی همنوعانش از قهقرا و هبوط خواهد بود. متعالی‌ترین ماموریت وجود هونر بی‌شک نجاتِ نیلوفر از متلاشی شدن بود. عواقبِ پودر شدن از درد و فشار در یک انسان، باطل شدنِ باورهای روشن، کشیده شدن به پوچ‌گرایی و منسوخ شدنِ روح است. هونر با خوبی‌هایش باورِ خشکیده‌ی دختری ظلم‌دیده و دردمند به خدایش را دوباره همچون گیاهی جان بخشیده و دریچه‌ی خورشید را نشانش داده بود. اندوه و سختی را از زندگی او برداشته و به جایش فوج فوج پروانه‌‌های رنگارنگ رها کرده بود.

 

هونر عکسی را که چند دقیقه پیش نیلوفر در پروفایلش گذاشته و فقط برای هونر باز بود نگاه کرد. آه از چشمهایش. چقدر چشمهای زمردی این دختر را دوست داشت. روی تخت غلتی زد و منظره‌ی پیکر عریان و نفسگیر نیلوفر آن شب در حمام جلوی چشمانش جان گرفت.

آنشب حسی به او نداشت و فقط تحت تاثیر زیبایی بدنش قرار گرفته بود. ولی چند روزی می‌شد که با اندیشیدن به او هیجان و حرارتی تمام قلبش را فرا می‌گرفت. دلش می‌خواست لمسش کند و در آغوش بفشارد. همه چیز این دختر را دوست داشت. چشمانش، زیبایی‌اش، پیکرش، مهربانی‌اش، مسئولیت‌پذیری و فداکاری برای مادرش، قدرت و ایستادگی‌اش، خنده‌اش، همه را دوست داشت. این دختر بعد از سالها مثل نوری به قلبش تابیده و عشق را برایش به ارمغان آورده بود.

 

*********

 

از شرکت خارج شده بود و با مادر یکی از شاگردانش تلفنی حرف می‌زد که صدای بوق ماشینی توجهش را جلب کرد. به سوی صدا چرخید و هونر را دید که از شیشه‌ی ماشین سفیدش با لبخند او را نگاه می‌کرد.

رشته‌ی سخنش با آن خانم از دستش در رفت و روحش به سوی مردی که این روزها فکر و ذکرش شده بود پر کشید.

_الو… خانم مهرزاد

 

کنار ماشینِ هونر رسیده بود که یادش آمد کسی پشت خط است و با دستپاچگی گفت

_الو، ببخشید آنتن رفت چند لحظه

 

هونر متوجه قضیه شد و با چشمان سیاه جذابش که پر از شیطنت شده بود دختر را نگاه کرد و خندید.

نیلوفر اشاره کرد که حواسش را پرت نکند و به مادر شاگردش گفت

_بله من امروز ساعت ۳ میام، موردی نداره. روزتون بخیر

 

تماس را قطع کرد و به هونر که از پشت فرمان نگاهش میکرد گفت

_چرا حواسمو پرت میکنی؟

_من که کاری نکردم

 

راست می‌گفت، کاری نکرده بود. فقط حضورش کافی بود تا حواس نیلوفر از کل دنیا پرت شود.

دستپاچه گفت

_منظورم بوق ماشین بود

 

هونر از پیچاندنش بلند خندید و گفت

_مطمئنی از بوق ماشین بود؟

 

دختر محجوب خندید و زیر لب آهسته گفت

_مارمولک

 

فهمید که هونر متوجه احوالاتِ عاشق و حواس‌ِ پرتش شده و شیطنتِ نگاهش بخاطر آن است.

_چی گفتی؟

_هیچی

_شنیدم گفتی مارمولک

 

نیلوفر با محبت نگاهش کرد و ته دلش گفت “به قول نزار قبانی تو بین همه‌ی چیزای تلخ، یه حبه قندی”

 

_سوار شو

_برای چی اومدی؟

 

برای چه آمده بود! هیچ بهانه‌ای نداشت. فقط صبح که بیدار شده بود دلش خواسته بود نیلوفر را ببیند.

_اِاِاِ… اومدم بریم دندونپزشک

 

تابلو بود که همان لحظه آن بهانه را جور کرد. نیلوفر خندید و با لحنِ خودِ هونر گفت

_مطمئنی؟

_شیطون شدی دختر

 

شادی‌اش را، شیطنت کردنش را دوست داشت. نیلوفر سوار ماشین شد و گفت

_دو ساعت بعد درس دارم نمیرسم برم دندونپزشکی

_میریم دکتر ببینه و وقت بده برای بعد

_باشه. هونر

 

از صدا زدن اسمش قلبش گرم شد و دلش خواست بگوید “جاان” ولی زود بود و هونر هر چیزی را کم‌کم و به وقتش دوست داشت.

_بله؟

_تو کار نداری؟ چرا اینقدر خودت رو به زحمتِ کارهای من میندازی؟

_صبح کلی کار داشتم الان بیکارم

 

هونر او را پیش دکتر دندانپزشک خودش برد و دکتر از ریشه‌ی شکسته‌ی دندانش قالب گرفت و برای سه روز بعد وقت پرو داد.

 

وقتی در ماشین نشستند نیلوفر گفت

_راستیییی، چرا به آقای محبی سپردی به من ناهار بدن؟ گفت آقای بابان سفارش کرده بدون ناهار نذاریم برید از شرکت

_چون بیشتر روزها ناهار نمیخوری و چند روزه لاغرتر شدی

 

و نگاهی به نیلوفر کرد و گفت

_البته هر چه لاغرتر بهترتر، ولی برای سلامتیت باید مرتب غذا بخوری

 

به بهترتر گفتن هونر خندید. همه‌ی ویژگی‌های کلامی و رفتاری او را دوست داشت.

_لاغر دوست داری؟

 

هونر لبخند محجوبی زد و گفت

_آره، مثل تو، بووکه شووشه

 

با محبت و تحسین دختر را نگاه کرد و نیلوفر گفت

_اینکه گفتی ینی چی؟

_بووکه شووشه یانی عروسک چینیِ ظریف

 

قلبِ دختر لبریز از عشق شد و طوری هونر را نگاه کرد که چشمهایش تمام احساسش را بازگو کرد.

وقتی مقابل خانه‌ی شاگردش از ماشینِ هونر پیاده شد جای قلبش در سینه‌اش کاملا خالی بود و می‌دانست که تا آخر عمرش قلبش را به دستانِ این مردِ کورد آویخته است.

_بدرود هونر گیان

 

هونر عمیق و لبخند بر لب نگاهش کرد و گفت

_بدرود زیباترین نیلوفر

 

زندگی برای هردویشان زیبا شده بود. وقتی عشق در قلبت متولد می‌شود مثل این است که آوازِ دلنشین بلبل‌ها روحت را احاطه کرده است.

نیلوفر با گیجیِ ناشی از سرخوشی به خانه‌ی شاگردش رفت و هونر در تمامِ مسیر تا خانه لبخند به لب داشت و جادوی یک جفت چشمِ زیبای سبز مسحورش کرده بود.

شب که هر دو روی تخت‌هایشان دراز کشیده بودند نیلوفر گوشی‌اش را برداشت و وارد تلگرام شد.

اپلیکیشنی که او را به هونر متصل می‌کرد و مدام حواسش به آن لوگوی آبی رنگِ عزیز بود.

طبق معمولِ همیشه اول از هر چیزی اکانت هونر را چک کرد. آنلاین نبود و پیامی هم نه در کانال و نه در پی‌وی نفرستاده بود. کمی به عکس سیاه و سفید او که به نظرش خوشقیافه‌ترین مردِ دنیا بود نگاه کرد و جزء به جزء صورتش را عاشقانه اسکن کرد.

در خلسه‌ی نگاه کردن به عکس هونر بود که ناگهان پیامی از او دریافت کرد. قلبش هری ریخت و با خوشحالی وارد پی‌وی‌شان شد و پیام را سین کرد.

_سلام نیلو

 

از طرز صدا زدن اسمش دلش ضعف می‌رفت.

_سلام هونر 😊 خوبی؟

_خوبم🙂 تو خوبی؟ چیکار میکردی؟

_منم خوبم. می‌خواستم سری به کانال بزنم. چند نفر جوین شدن

_از نوشته‌های خودت هم بذار بخونم

_چشم. راستی ادمینت کردم. دوست دارم تو هم شعر بذاری توی کانال

_باشه خواهم گذاشت

 

چند ثانیه بعد هونر شعری در کانال گذاشت و نیلوفر با شوق به خواندنش شتافت.

_چیزی درون من

چنان نهری که به سمت دریا

مایل باشد

به سوی تو جاریست.

#سعیت_فائق

 

حاضر بود چند سال از عمرش بدهد و در قبالش بفهمد که آیا هونر این شعر را برای او گذاشته یا نه. قلبش در تلاطم بود و چند بار شعر را خواند.

قلبی برای شعر زد و در کامنت‌هایش نوشت

_من از شش جهت خودم هستم

اما

از سمتی که تو صدایم می‌زنی

پرنده‌ام.

 

هونر رویش ریپ زد و نوشت

-تو زیبایی، تو زیادی زیبایی و این درد توست. و من از تو می‌ترسم. یه سوال

مولانا رومی برات مهمتره یا شمس تبریزی؟

 

دختر نفسش را که با حرف‌های هونر در سینه‌اش حبس شده بود رها کرد و نوشت

_و تو هم از شدت خوبی باعث ترسم میشی.

شمس

_امروز داشتم به این فکر می‌کردم که اگر مولانا در شمس غرقِ نمیشد، آیا اصلاً چیزی بر روحش نازل میشد؟

_به نظرم نمیشد،  شمس پیغمبر روشنایی و تحول برای مولانا شدنِ جلال‌الدین محمد بود

_بله، یه نمایشنامه بود فکر کنم با اجرای همایون شجریان. شمعی، شمع دگر را بوسید و جان گرفت

دقیقاً بدون روشنایی شمس ما چراغی به نام مولانا نداشتیم😊

_به‌به چه تعبیر قشنگی😍

_تعبیرهای تو بهتر هست. و خوشحالم کسی مثل تو رو شناختم که بیشتر با زندگی رقصیده 🥹

_تانگو با زندگی، و گاهی هم اسپنیش و سالسای نفسگیر 😅 رقص با زندگی… دیدی گفتم تعبیرهات محشره هونر😍

_داری عاشقم میکنی با رقص‌هات 😍😂

فلامینگو و والس و جاز، یعنی تمامی رقص‌ها، هر لبخندی هر لرزشی، حتا واژه‌های رقص زندگی همش همش برای توست 😍

 

ضربان قلب دختر از حرفی که هونر زد روی هزار رفت. “داری عاشقم میکنی” و در حریم سینه‌اش گویی هزاران چکاوک به یکباره بال زده و برخاستند. متفاوت حرف زدن این آدم را دوست داشت. هر کلامش را می‌پرستید.

 

_و تو با حرف‌هات و تعبیرهات 🥹😅 الان کسانی که توی کانال هستن ممکنه بد و بیراه بگن بهمون😅

_نه دوستان از اینی که فکر می‌کنیم فهمیده‌تر هستند😂 خوب دیگه  قبل از اینکه به روحم دست بزنی من برم 🥰 وقتت، شبت آرام و به کام و خوابهای خوب و رنگی رنگی ببینی 🙏

_مرسی🥰 شب تو هم آرام هونر گیان

 

وقتی آفلاین شدند برای نیلوفر مثل این بود که از یک ماراتنِ دلچسب خارج شده است. از خوشی روی رختخوابش رها شد و به سقف چشم دوخت. چقدر خوب بود که هونر وارد زندگی‌اش شده بود. باورش نمیشد زندگی تلخش اینقدر شیرین شده است. حتی اگر امیدِ وصال هم نداشت، همین فرآیند رویاییِ دوست داشتن برایش کافی بود.

 

********

 

چند روز بود که هونر را ندیده و دلتنگش بود. در تلگرام هم آنلاین نشده بود و حدس زد که ممکن است کاری دارد و گرفتار است. دلش برای زنگ زدن به او و یا به گلفروشی رفتن و دیدنش پر می‌کشید ولی نمی‌خواست مزاحمش شود و باید منتظر میشد تا خودش سر فرصت بیاید.

موقع برگشت از شرکت مردی را که بسیار شبیه منفرد بود دید و آه از نهادش برآمد. سریع خودش را میان جمعیت مخفی کرد و وقتی فهمید که او نیست نفس راحتی کشید و در ایستگاه اتوبوس نشست.

این شباهت طوری حالش را بد کرده بود که ناخودآگاه بغض کرد و اشک از چشمش فرو ریخت. به این اندیشید که چند ماه قبل چقدر بدبخت بود. عبدی و منفرد عذابِ محض بودند و هونر آرامشِ محض.

با یادِ هونر اخمش باز شد و در حالِ گریه لبخند زد. به آسمان نگاهی کرد. ابرها قشنگ‌تر، آسمان قشنگ‌تر، خورشید قشنگ‌تر به نظرش آمد.

انگار هونر در هر عنصرِ حیات رخنه کرده و قشنگ‌ترش کرده بود.

تصمیم گرفته بود به چند مشاور املاک سر بزند و منتظر برگشتن دوستِ هونر نشود. به نظرش کار درستی نبود حالا که پول داشت در خانه‌ی مردم لنگر بیندازد و از موقعیت سوءاستفاده کند.

خیلی دوست داشت جایی نزدیک به گلفروشی هونر خانه‌ای اجاره کند و بدین وسیله هر روز او را بدون بهانه ببیند. ولی فکر کرد که شاید هونر از آنهمه نزدیکی خوشش نیاید و از دیدار هر روزه با او کلافه شود.

متنفر بود از اینکه مثل کَنه به کسی بچسبد و یا آویزان شود. تصمیم گرفت اطراف شرکت به چند مشاور املاکی سر بزند تا مسیر رفت و آمدش نزدیک‌تر شده و زمان زیادی از دست ندهد.

مقابل دربِ سومین املاکی بود که موبایلش زنگ خورد و با دیدن اسم هونر لبخندی از شادی زد.

_سلام آقای بابان

_سلام خانم مهرزاد، خوبید؟

_خوبم ممنون، شما چطورید؟

_منم خوبم، کجا هستید؟

 

گاهی همدیگر را شما خطاب می‌کردند و عاشقِ این لحنش بود.

_اومدم خونه ببینم

_نیلوفرررر

_تو گفتی عجله نکن ولی من راحت نیستم. پلاس شدیم توی خونه مردم

_آه دختر چی بگم به تو. کجا هستی؟

_یه خیابون پایین‌تر از شرکت. ولی تو نیا

 

و ته دلش کسی فریاد می‌زد “بیاااا” دلش برای او لک زده بود.

_همونجا منتظرم باش زیاد دور نیستم

 

وقتی آمد چند خانه‌ی دیگر را هم با هم دیدند و نیلوفر یک خانه‌ی خیلی نقلی ولی شیک و نوساخت را پسندید و گفت

_همین عالیه. هم قیمتش هم مسیرش

_ولی خیلی کوچیکه. قبلی بهتر بود

_نه نمی‌خوام اونقدر اجاره بدم. نباید ولخرجی کنم

_خونه باید بزرگ باشه، اینجا فقط یک اتاق داره دختر

_منم خونه‌ی بزرگ دوست دارم ولی باید با صرفه‌جویی پول رو خرج کنم

 

به مرد املاکی گفت که خانه را می‌خواهد و کارهای لازم را انجام دادند. نیلوفر گفت که پس‌فردا اسباب‌کشی می‌کند و هونر به او چشم‌غره رفت که عجله نکند.

_واقعا زشته از دوستت، میگن در دیزی بازه حیای گربه کجاست

 

در ماشین هونر با محبت نگاهش کرد و گفت

_خصلت‌های قشنگی داری که آدم رو شیفته میکنه

 

گونه‌های دختر گل انداخت و گفت

_شما بیشترتر

 

از شبیه او حرف زدن لذت می‌برد. هونر به “بیشترتر” گفتنش خندید و بدون حرف کمی نگاهش کرد.

اینکه بتوانی در چشم‌های کسی که دوستش داری رو در رو خیره شوی، نعمت بزرگیست.

نگاه، پایه و اساس عشق است و عاشقی که قسمت نشود در آتشکده‌ی چشم معشوق بنگرد؛ قسمت نشود طولانی به چشمانی که عاشقش است خیره شود؛ وای به حال دلش… وای به حال دلش…

 

قلبِ نیلوفر از نگاهِ گرم هونر تپید و یاد شعری از شمس لنگرودی افتاد و شب در کانال نوشت

_وقتی در من نگاه می‌کنی،

زخم‌های من آرام می‌گیرند.

 

و هونر این شعر را در جوابش نوشت

_در تو؛

آسمان به خلوتی لطیف خفته است.

عشق، گویی در طواف چشمان تو است

آن جنون معتکفِ قعر چشمانت

که با کودتایی عقل را ساقط می‌کند.

 

تا به حال با خوبی‌هایش او را عاشقِ خود کرده بود و اکنون با زبان شعر باقیمانده‌ی قلب و روحش را هم تسخیر می‌کرد.

نگاهش و چشمهای انگورش در ماشین را به یاد آورد و این شعر را  نوشت:

_و چه شراب‌هایی که میشد از انگورِ چشمانش نوشید…

 

دستِ هر دو با این مشاعره‌ها برای هم رو شده بود ولی هیچ‌کدام به دوست داشتن اعتراف نمی‌کرد.

گویا از این عشقبازی با شعر لذت می‌بردند.

 

روزِ اسباب‌کشی، هونر وسایل را از انبار با کامیون حمل بار به خانه‌ی جدید فرستاد و به سختی همه‌ی اثاث را در خانه‌ی کوچک جا دادند.

وقتی کارگران رفتند هونر باز هم از کوچکی خانه غر زد.

_خیلی کوچیکه نیلو. خفه میشی اینجا

 

نیلوفر در حالیکه تمامِ خستگی‌اش از نیلو گفتن هونر در رفته بود گفت

_عوضش شیک و روشنه. ببین شومینه هم داره چه بامزه‌ست. زمستون جلوی شومینه بهت بستنی میدم

 

خندید و هونر به صورت زیبایش که با درست کردن دندان شکسته‌ی جلو زیباتر هم شده بود نگاه کرد و گفت

_خوب شناختی من رو، تو چله زمستون هم بستنی میخورم

 

نیلوفر خندید پنجره را باز کرد و گفت

_می‌دونی چی مهمتر از متراژ خونه‌ست؟ اینکه من توی این خونه حالم خوبه. اگه تو نبودی و من هنوز زندگی قبل رو داشتم، حتی توی قصر هم دلگیر بودم

 

هونر دست دراز کرد و طره‌ای از موی سیاه او را که کنار گوشش رها شده بود پشت گوشش داد و با مهربانی گفت

_بعد از این من همیشه هستم، نمی‌ذارم پنجره‌ی روشن قلبت تاریک بشه

 

نیلوفر خواست بگوید “چطوری همیشه هستی؟ بالاخره که باید بری دنبال زندگیت، ازدواج و زن و بچه”

 

از این فکر قلبش تیر کشید و ناخودآگاه مردمک چشمانش و دستانش لرزید.

هونر متوجه تغییر حالش شد و دستش را گرفت و گفت

_چیشد یهو؟ نیلو…

 

آه از نامش را صدا زدنهایش… به چشمهای هونر نگاه کرد و اندیشید “به پایان فکر نخواهم کرد. تا وقتی هست باید از بودنش لذت ببرم و برای روزهای آینده که ندارمش ذخیره‌اش کنم”

 

لبخندی زد و گفت

_هیچی کمی خسته شدم. بریم مامانمو بیاریم؟

_تقریبا تموم شده، بریم

 

به بودنش عادت کرده بود. دیگر مثل اوایل آشنایی‌شان مدام نمی‌گفت برو به کار و زندگی‌ات برس. دلش می‌خواست هونر همیشه باشد.

 

********

 

سومین روزی بود که به خانه جدید رفته بودند و نیلوفر مشغول جابجایی آخرین خرده ریزها در کابینت‌های آشپزخانه بود که زنگ آیفون به صدا درآمد.

از همانجا توانست صورت هونر را در آیفون تشخیص بدهد و ته دلش قربان صدقه‌اش رفت.

در را باز کرد و گفت

_سلاااام بفرمایید

_شما بفرمایید پایین

 

با خنده گفت

_چرا؟

_بیا میبینی

 

با کنجکاوی پایین رفت و وقتی از در ساختمان خارج شد و صندوق عقب ماشین هونر را که پر از گلدان‌های گل سرسبز و زیبا بود دید جیغ کوتاهی کشید.

هونر به شادی‌اش خندید و گفت

_بیا کمک کن دختر

 

نیلوفر در حالیکه شادی از چشمهایش سرریز میشد به گل‌ها و به هونر نگاه کرد و گفت

_اینارو برای من خریدی؟

 

هونر که همیشه از شادیِ او به وجد می‌آمد و قلبش روشن میشد، با لذت رقص نی‌نیِ سبزِ چشمهایش را نگاه کرد و گفت

_یادم بود گفتی گل و گیاه دوست داری

 

نیلوفر خیره نگاهش کرد، دلش می‌خواست بغلش کند. دلش می‌خواست لمسش کند و به قلبش بفشارد.

_بغلت کنم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 138

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
29 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sarena
Sarena
6 ساعت قبل

خیلیی پارت قشنگی بود
اما یه نقد کوچولو مولانا ایرانی و رومی لقب ترکیش
بهتر بگیم بلخی

Sarena
Sarena
پاسخ به  Ebham
4 ساعت قبل

نمیدونم چی بگم ولی واقعا حیف چون مولانا مال ماست و کسی حق نداره اون از ما بگیره شخصیت هونر برام جالب شد واقعا عجیب کسی اینقدر شمش و مولانا رو بشناسه
ولی اگ هونر میبینی از طرف یه ایرانی و همچنین یه دختر کورد که عاشق ملیتش بگوو شاید خیلیا نتونستن مولانا رو بعنوان یه شاعر ایرانی بشناسون ولی این ماهیت خود مولانا رو عوض نمیکنه بقیه نکردن ت بکن ت از ایرانی بودنش دفاع کن تا بالاخره یه روزی جهان بفهمه مولانا ایرانی

Mamanarya
Mamanarya
9 ساعت قبل

به سلاااااام…. سلامی ب زیبایی اولین روز زمستون.
یلدات مبارک مهرناز قشنگم😍😍😍😍
مرررسی از این دوتا پارت بی نهایت قشنگی ک دادی😍😍😍😍 من دیروز ی ۱۵ نفری مهمون داشتم اصلا وقت نشد بیام سایت اومدم عجله ای ی کم پارت ۱۱ رو خوندم کار پیش اومد مجبور شدم برم.
دمت گرم نویسنده ی محبوبم مرسی که هدیه ی یلدا هم واسه مون فرستادی🙈🙈🙈🙈😍😍😍
روند رمان خیلی داره قشنگ میشه😍😍😍 کاش میزاشتی بغلش رو کنه بعد میرفت پارت بعد🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈😈😈😈

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Ebham
8 ساعت قبل

فدات بشم عزیزم خداقوت به تو و این قلم قشنگت💪💪💪😍😍😍
آخ جوووون ینی من عاشق این بغلایی ام ک مینویسی😂😂😂🙈🙈🙈

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ساعت قبل

ممنون مهرناز بانو وافعا جذاب بود عزیزم امیدوارم زمستان خوب و شادی پیش رو داشته باشی و همچنین تمام مخاطبای عزیز❤

P:z
P:z
10 ساعت قبل

سلااااام امیدوارم که حالتون خوب باشه خانمِ مهرناز،اولین باره که تو رمان های شما کامنت میذارم اما دو تا از رمانهاتون رو قبلا خوندم،وقتی شروع به پارتگذاری این رمان کردین،من اصلاا وقت نداشتم که بخونمش اما انگار یه چیزی منو میکشید که این رمان رو بخونم و الان باورتون نمیشه که من حتی موقع خوندن این رمان گاهی نفس کشیدن هم یادم میره و تمام تمرکزم رو میزارم رو خوندن و تصور کردنش و این خیلی برام جالب و قشنگه و ممنونم ازتون که انقدر ارزش میدین به مخاطباتون و من واقعا انرژی مثبت میگیرم،،خیلی هم مهربونیدد😍
مطمئنم این رمان حتی اگه تموم بشه من دوباره میام و بعضی پارتهاش رو میخونم و میگم ای کاش ادامه داشت،و امیدوارم طولانی باشه و زود تموم نشهه😭😭
یلداتونم مبارک امیدوارم که همیشه شادوسلامت باشیدددد در کنار خانواده تون 💛 🌻 💛

نهال
نهال
11 ساعت قبل

فکر کنم تابلوهه کی راجب اسم هونر کنار اسمت پرسیده. فقط من؟ یا کسه دیگه ای بود؟
این هونر چقدر خوبه آدم باورش نمیشه که یه شخصیت واقعیه.
اصلا یه جوری شده که آدم خوبا انگار فقط باید توی قصه باشن تو دنیای واقعی خبری ازشون نیست..
مهرناز بانو. من یه چیزی فهمیدم.
اینکه نوشته هات زیبا و قلب و روح آدم رو با خودش میبره.
به خاطر زیبایی وجودته.
تو هم مثل هونر و نیلو توی وجودت روشنایی و زندگی داری.. من زیاد اهل شعر نیستم که بتوتم با یک شعر جمله رو تموم کنم.
خدا برای خلق زیبایی درونی انسان ها وقت بیشتری گذاشته. یکیش شمایی و یکیش همین هونر و نیلوفر ش

نازنین
نازنین
17 ساعت قبل

وای خدا چند تا پارت رو باهم خواندم خیلی بهم چسبید من زبانم قاصره از تعریف رمان زیبات توبینظیری دختر حرف نداری اصلا مثل تو نداریم دیگه😍♥️🌹یلداتون به شادی این روزای نیلو باشه

ژیله‌مو
ژیله‌مو
21 ساعت قبل

تروخدا یه چیزییی
اینا مثل بقیه رمان نباشن دیر حسشون به زبون بیارن
بزار راحت باشن سریع احساساتشون بگن لطفاااا😂🙏🏻

ژیله‌مو
ژیله‌مو
پاسخ به  Ebham
9 ساعت قبل

خدایا شکرتتت😂

ژیله‌مو
ژیله‌مو
21 ساعت قبل

مرسییییییی

mobina
mobina
21 ساعت قبل

یلداتون مبارک دوستان😍و همچنین تو مهرناز عزیزم
ببخشیدا فضولی میکنم ولی میتونم بپرسم هونرچه نسبتی باهات داره؟

نازی برزگر
نازی برزگر
22 ساعت قبل

عالی دستت طلا ممنون بابت هدیه 🌹😘♥♥

Ana
Ana
1 روز قبل

مهرناز جان آقای هونر رو واسم بپیچ لطفا میبرم 😌😂💋
چقدر جالبه که حقیقی هستش شخصیت هونر داستان 👌🏻😍
مرسی ازت عزیزم که هدیه شب یلدا این پارت قشنگ بود ، یلدات مبارک

mina
mina
1 روز قبل

وای اره بغلش کن 😂😂😭💜
ممنون بابت پارت هدیه مهرناز جان 💛💛
یلداتم مبارک عزیزم.

آرین
آرین
1 روز قبل

مهرناز جانم خیلی زیبا بود ،یلدات مبارک باشه ،آرزو میکنم یلدای خوب و خوشی داشته باشی ،و زمستانی پر از سلامتی و دل خوش هم برای خودت و هم برای خانواده ی محترم،خیلی خوشحالم که دوست خوب و با ذهنی خلاق مانند تو رو پیدا کردم ،دعا میکنم دوستی با تو همیشگی باشد و این سعادت را داشته باشم که همیشه خواننده رمان های تو باشم مهرناز عزیزم🌹❤️🌹

دسته‌ها
29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x