رمان برای من برقص پارت ۱۰

راه افتاد تا سمت در برود که هونر دستش را از عقب گرفت. به خودش کشید و دستش را از پشت دور کمر او حلقه کرد و گفت

_فرار نکن دختر… حرف بزن باهام

 

نیلوفر از حرکتِ آنی و لمس تن هونر چشمهایش را بست و گفت

_چی بگم؟ چی می‌خوای بشنوی آخه؟

 

هونر چانه‌اش را به سر نیلوفر چسباند و آهسته گفت

_اینکه چرا تن‌فروشی کردی، اینکه چرا شبیه فاحشه‌ها نیستی، اینکه چرا همیشه ته چشمات یه پروانه‌ی معصوم داره گریه میکنه، اینکه چرا اینقدر آشفته و غمگینی

 

از اینکه هونر سرش را با چانه و ریشش نرم نوازش می‌کرد قلبش لرزید و به خودش نهیب زد “دور شو از این آدم”

از همان شبی که مردانگی و خوبی هونر را دیده بود، از همان شبی که او را شست و موهایش را خشک کرد، از همان روزی که از دست سگ‌های منفرد نجاتش داد و به سینه فشردش، می‌ترسید عاشقِ او شود. این عشق ترس داشت چرا که خودش را لایقِ هونر نمی‌دانست. هرگز به وصالِ او نمی‌رسید و دردِ این عشق او را می‌کُشت. باید از او فرار می‌کرد. باید از او فرار می‌کرد.

 

سعی کرد لحنش سرد باشد و با بی‌تفاوتی گفت

_منم مثل بقیه زنهای هرزه. آسونترین راه رو برای پول درآوردن انتخاب کردم. حالا ولم کن

 

و دست هونر را از دور کمرش باز کرد و به سرعت از مغازه خارج شد.

ولی هونر اینبار کوتاه نمی‌آمد و تصمیم گرفته بود راز زندگی دختری را که ناگهان وسط زندگیش افتاده بود بداند.

دنبالش رفت و مقابل عابر بانک کنارش ایستاد.

_بیا سوار ماشین شو باید بریم جایی

 

نیلوفر با اخم نگاهش کرد، کارتش و رسید را از دستگاه گرفت و گفت

_کجا بریم؟ من نمیام

_میای

 

مچِ دستش را گرفت و به سمت ماشین برد. نیلوفر تا جایی که هونر را شناخته بود می‌دانست که موقر و آبرومند است و مسلما دوست ندارد مقابل مغازه‌دارانِ همسایه با زنی در حال کشمکش دیده شود. بنابراین برخلاف خوی وحشی‌اش آرام کنار هونر راه افتاد و سوار ماشین شد.

_زورگو، اگه محل کارت نبود ممکن نبود کوتاه بیام

 

هونر لبخند کوچکی زد و در حالیکه ماشین را روشن می‌کرد گفت

_کولیِ وحشی. باید تو رو رام کرد

 

برقی از چشمهای دختر جهید و گفت

_همیشه فکر می‌کنم من اگه حیوان بودم یک ماده اسب وحشی می‌شدم. و کسی نمی‌تونه منو رام کنه

 

عمیق نگاهش کرد و گفت

_چه خوب بود این. مادیان… تو یک مادیان وحشیِ ماه زده میشدی

 

دختر خندید و گفت

_ماه زده یعنی دیوانه؟

_خودت گفتی وحشی و دیوانه هستی. ماه زده یانی افسارگسیخته

_نخند، تو از من هم دیوانه‌تری

 

هر دو می‌خندیدند و هونر چال گونه‌ی نیلوفر را که تابحال ندیده بود نگاه می‌کرد و چقدر خنده‌اش را دوست داشت. چشمهایش را نگاه کرد و گفت

_از تو و حرفهات می‌ترسم

_چرا؟

 

هونر از خوبی‌هایی که در او می‌دید می‌ترسید. می‌ترسید گرفتار خوبی‌ها و زیبایی‌های او شود. جوابی نداد و نیلوفر فکر کرد که یعنی ممکن است هونر هم به او حسی داشته باشد و از عاشقش شدن بترسد؟!

ضربان قلبش شدت گرفت و بیرون را نگاه کرد و با خودش گفت “خیال نباف، اون زنی مثل تو رو هرگز دوست نخواهد داشت”

 

((سرباز زخمیِ به خانه بازگشته))

 

تا مقصد حرفی نزدند و وقتی هونر ماشین را مقابل خانه‌اش پارک کرد نیلوفر گفت

_چرا اومدیم خونه‌ت؟

_میخوام چیزی نشونت بدم

 

نیلوفر دنبال او سوار آسانسور شد و اندیشید که هونر تنها مردیست که هیچ ترسی از تنها بودن با او ندارد و کنارش احساس امنیت می‌کند.

هونر او را به اتاقی که نقاشی‌هایش قرار داشت برد. قبل از هر چیزی توجه نیلوفر به تابلوی دختری که سر و موهایش را شکوفه‌های سفید احاطه کرده بود جلب شد و با ذوق‌زدگی نگاهش کرد و گفت

_چقدررر قشنگه… خوشبحالت که میتونی اینقدر زیبا نقاشی کنی

 

هونر لبخندی زد و گفت

_تو بلد نیستی؟

 

خندید و گفت

_سبک من اکسپرسیونیسم هست

_واقعا؟

_نه بابا، دارم شوخی می‌کنم. من فقط عاشق بازی با رنگهام. زمانی بوم رو به رنگها آغشته می‌کردم و از تصاویرِ مبهمِ رنگارنگی که ایجاد می‌کردم لذت می‌بردم. مثل تو بلد نیستم پرتره یا حیوانات یا چیزهای واقعی بکشم

_آمیختنِ رنگها هم نقاشی محسوب میشه و حس داره

 

مقابل تابلوی گربه‌ها و پسربچه ایستاد و به هونر که به میز تکیه داده و او را می‌نگریست نگاه کرد و گفت

_سیلویا پلات میگه «من به آنهایی که عمیق‌تر می‌اندیشند، بهتر می‌نویسند، بهتر نقاشی می‌کشند، بهتر اسکی می‌کنند، دوست داشتن را بهتر بلدند و بهتر از من زندگی می‌کنند، غبطه می‌خورم!» و من به شما غبطه می‌خورم که اینقدر زیبا نقاشی می‌کنید هونر عزیز

 

هونر او را عمیق نگاه کرد و اندیشید که می‌توانست عاشق این دختر شود اگر… آه، حیف. چرا چنین دختری که قطعا اهل مطالعه و روشنفکر است، خود را به چنین کثافتی آلوده کرده است؟!

 

_بیا بشین اینجا

 

به صندلی کنار میز اشاره کرد و طرحی را که از نیلوفر کشیده بود از میان تابلوها بیرون کشید و روی سه‌پایه گذاشت.

نیلوفر با تعجب گفت

_نقاشی منه؟

_اهوم

_چرا چشمامو نکشیدی؟

_مودیلیانیِ نقاش تصویری از معشوقه‌ش ژان میکشه و میگه “نظرت چیه؟”

ژان می‌پرسه “پس چشم‌هام کجان؟”

نقاش میگه “وقتی با اعماق روحت آشنا بشم، چشم‌هات رو نقاشی می‌کنم”

 

نیلوفر منظور هونر را به خوبی فهمید و مثل همیشه که سعی می‌کرد او رازهای درونش را نفهمد نگاهش را از او گرفت.

هونر مقابلش ایستاد و گفت

_امروز آوردمت اینجا که بفهمم پشت این چشمهای زمردیت که همیشه از من میدزدی چه سرگذشتی هست

 

نیلوفر آب دهانش را قورت داد و از صندلی بلند شد تا برود. ولی هونر در اتاق را قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت و گفت

_انقدر اینجا می‌مونیم تا حرف بزنی

 

نیلوفر با چشمهای حیرت‌زده نگاهش کرد و گفت

_نمی‌تونی اینکار رو بکنی. باز کن درو میخوام برم

_باز نخواهم کرد. خودت رو خسته نکن

 

کلافه روی صندلی نشست و شالش را که روی شانه‌اش افتاده بود از دور گردنش کشید، در مشتش فشرد و گفت

_دونستن زندگی من به چه دردت میخوره؟

 

هونر مقابلش ایستاد و گفت

_از وقتی شناختمت چیزهایی در تو هست که متناقضه. هر بار به خودم گفتم این خانم معلوم‌الحاله، اون شب وضعش رو دیدی و می‌دونی کارش رو، ولش کن. ولی چیزهایی ازت دیدم که فکرِ من و… فاحشه بودنِ تو رو نقض میکنه

 

چشمهای نیلوفر پر از اشک شد و سقف را نگاه کرد تا از ریزش اشک‌ها جلوگیری کند.

_باشه، میگم. چیزی که تو نمیدونی اینه که من با خواسته‌ی خودم تنم رو نفروختم

 

چشم‌های هونر را شادی و نگرانی توامانی پر کرد و روی صندلیِ پشت میز نشست و گفت

_پس… کسی مجبورت کرد؟

 

چقدر سخت بود از قضیه‌ی تجاوز حرف بزند. تا به حال به کسی این موضوع را نگفته بود. با درماندگی دست‌هایش را به چشم‌های اشک‌آلودش کشید و گفت

_یه شغال پیر بهم تجاوز کرد. جسم و روحم رو درید

 

خون در رگهای هونر یخ بست و با چشم‌های از حدقه درآمده نیلوفر را نگاه کرد. هرگز این احتمالِ وحشتناک به ذهنش نرسیده بود. از ناراحتی توان حرف زدن نداشت و با صدایی خفه و چشمانی پر از اندوه گفت

_خدای من

 

دختر دستمالی از جیب مانتویش درآورد اشک چشمها و آب بینی‌اش را گرفت و گفت

_تا وقتی بابام زنده بود زندگیم قشنگ و آروم بود. یه دختر عادی بودم که می‌رفتم دانشگاه، با دوستام می‌رفتم بیرون، پدر و مادرم روی چشمشون نگهم می‌داشتن و هیچی از سختی‌های زندگی نمی‌دونستم. تا اینکه بابام مُرد و چند ماه بعدش مامانم مبتلا به سرطان ریه شد. پول چندانی ازش برامون نموند و من مجبور شدم برای هزینه‌ی درمانش سخت کار کنم. تدریس خصوصی، پایان‌نامه، ولی کافی نبود. تا جایی که تصمیم گرفتم برم خونه‌ی مردم برای کار

 

به اینجا که رسید دستهایش شروع به لرزیدن کرد و هونر مطمئن شد که در یکی از این خانه‌ها به او تجاوز شده است.

نیلوفر قضیه‌ی عبدی و تجاوز و بعد منفرد را برایش تعریف کرد و هونر سیگار را به سیگار گره زد و نیلوفر اشک ریخت.

وقتی به شبی رسید که هونر کنار خیابان پیدایش کرد دیگر نفس نداشت که حرف بزند.

_الان فهمیدی که چرا رفتارم و ذاتم با فاحشگی متناقضه

 

هونر انگشتانش را لای موهایش کشید و پک عمیقی به سیگارش زد. حجم اندوهش غیرقابل وصف بود.

 

_چون من یک دختر خیلی پاک بودم که حتی دستم به دست پسری نخورده بود. وقتی اون مردها لمسم می‌کردن، حس می‌کردم خار به تنم فرو میره. یا حسی مثل شلاق خوردن… الان دیگه پاک نیستم و وجودم از لمس‌هاشون کثیف شده و روحم سه ساله که در عذابه

 

یک ساعتی میشد که نیلوفر تعریف می‌‌کرد و اشک‌هایش بند نیامده بود. هونر صندلی‌اش را کنار صندلی نیلوفر کشید و خم شد و محکم بغلش کرد.

_هیس… دیگه اون چشم‌های زیبات رو پر از اشک نکن

 

سرِ او را به سینه‌ی فراخش چسباند و دستهای مردانه و بزرگش را دور بدن ظریف دختر حلقه کرد.

_با اون سر و وضعی که کنار خیابون پیدات کردم فکر کردم فاحشه‌‌ای هستی که هر شب با یکی میری. متاسفم که در موردت اینطور فکر کردم، من رو ببخش

 

نیلوفر هق زد و هونر او را بیشتر در آغوش فشرد و گفت

_تو هنوزم پاکی. بالاخره روحت رو دیدم و خوشحالم که حدسم اشتباه نبوده و تو خودِ روشنایی هستی

 

صورت نیلوفر را بین دستهایش گرفت و در حالی که با نگاه به چشم‌های سبز زیبایش لبخند میزد، اشکهایش را با سرانگشتش پاک کرد.

_تو قوی‌ترین موجودی هستی که توی عمرم دیدم. به من میگی مردِ جنگجو ولی خودت یه جنگجوی بزرگ و واقعی هستی

 

دختر میان اندوهش لبخندی زد و اندیشید که آغوشش چقدر لذتبخش است. دلش خواست تا ابد در حصار آن بازوها و دست‌ها بماند. به‌جز پدر و مادرش، هیچ‌کس اینقدر مهربانانه بغلش نکرده بود. چقدر دوست‌داشتنی بود این آدم. چقدر خوب بود. و چه عالمی بود آغوشش.

 

در خلسه‌ی آغوشِ هونر، چشم‌هایش را بسته بود و گویی سربازی زخمی، بعد از چند سال جنگِ سخت در خط مقدم، به خانه برگشته است. بوی خوشِ عطر هونر را که با سیگار آمیخته شده بود، نفس کشید و حسی مثل عشق در رگهایش جوشید. این مردِ کوردِ شریف را مگر میشد عاشق نشد؟

 

با نفسی که کشید هونر معذب عقب رفت و گفت

_آه متاسفم بوی سیگار میدم. در واقع هیچ‌وقت اینقدر سیگار نمی‌کشم

 

نیلوفر با خجالت سری تکان داد و گفت

_نه بوی بدی نیست

 

دلش خواست بگوید عقب نرو… بگذار تمام نفس‌هایی را که در این سالها کم داشتم، از تنِ تو بکشم. عقب نرو درمان، پناه، خانه…

 

ولی لحظاتی بعد به خودش آمد و به یاد آورد که او سهمی از عشق در زندگی ندارد. نباید عنان اختیارش را از دست می‌داد و عاشق هونر میشد. وگرنه عذاب می‌کشید.

شالش را روی موهایش انداخت و سراسیمه گفت

_من برم دیگه. مامان تنهاست

 

هونر که مشغول باز کردن پنجره بود نگاهش کرد و گفت

_باشه بریم

_نه خودم میرم

_من می‌برمت. نیاز دارم برم توی هوای آزاد

 

قبل از رفتن مقابل سه‌پایه ایستاد، نقاشی نیلوفر را نگاه کرد و گفت

_الان می‌تونم چشمهات رو بکشم

 

دختر غمگین لبخند زد و از اتاق خارج شد.

 

*******

 

((فرشته‌ای کشته شده))

 

هونر بعد از رساندن او به خانه‌اش، کمی در خیابان‌ها ناراحت و اندوهگین گشت و به جمله‌ی صادق هدایت در بوف کور اندیشید که به نظرش وصف حال نیلوفر بود. «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته میخورد و میتراشد»

اندیشید که روح این دختر هم زخمی است. زخم جسمش شاید خوب شده، ولی جراحت روحش، ابدی خواهد بود.

حالا که به راز نیلوفر پی برده بود، برای درد او رنج می‌کشید. کلا دانستن رنج است. کودکان چرا شادند؟ چون نمی‌دانند. دیوانه‌ها چرا شادند؟ چون نمی‌دانند. فهمیدن رنج است. آگاه شدن از عمق و کُنه دنیای پیرامون، رنج است.

«جهان به مجلسِ‌ مستانِ بی‌خرد مانَد

که در شکنجه بُوَد هر کسی که هوشیار است»

صائب تبریزی

 

نگاهش به نیلوفر صد و هشتاد درجه عوض شده بود و برخلاف قبل که او را فاحشه می‌دانست اکنون با فهمیدن راز زندگی‌اش فرشته‌ای زخمی و مورد ظلم واقع شده می‌دیدش. فرشته‌ای تجاوز شده، کشته شده.

 

نیلوفر برایش سری تکان داد و داخل ساختمان رفت و هونر اندیشید که باید برای او فکری بکند. اینهمه فشار و عذابِ زندگی روی شانه‌های ظریفش بس است.

به خانه‌ی پدری رفت و از پدرش خواست که با دوستش که رئیس یکی از شعب بانک‌ها بود شبانه حرف بزند. می‌دانست که حرفِ اردلان خان بابان به زمین نمی‌افتد و به چیزی که در ذهنش بود، به واسطه‌ی اعتبار و محبوبیت پدرش امید داشت.

 

وقتی به خانه رسید دیروقت بود ولی شوقِ کشیدنِ چشمهای نیلوفر خوابش را زایل کرده بود و مقابل بوم نشست. حالا دیگر روحِ آن چشم‌های اثیری را می‌شناخت.

 

فکر کرد چشمهایی را که شب‌ها سیاه میشد، صبح‌ها سبز و عسلی و هنگام هیجان و عصبانیت سبز زمردی، چگونه باید می‌کشید!

لبخندی زد و اندیشید که او اکثر اوقات عصبانی است و چشمانش دو تکه زمرد.

وقتی نقاشی تمام شد کمی عقب رفت و عمیق نگاهش کرد. یاد شعری که چند وقت پیش خوانده بود افتاد و زمزمه کرد

_خاورمیانه را به تقلید از چشمانِ تو ساخته‌اند

پر آشوب

محزون

خسته

زیبا

 

*********

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
31 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
roya
roya
22 ساعت قبل

پارت بعدی چیشدددددد من پارت بعدو میخوامم مهرناز

.....
.....
1 روز قبل

چرا سایت هر دفعه اینجوری میشه؟

mobina
mobina
1 روز قبل

مهرناااز بیا سایت درست شددد پارت میخواام 😂

roya
roya
1 روز قبل

معتادش شدم🥲
من بازم میخوامممم

Sarena
Sarena
1 روز قبل

اشکمو در اوردی دختر 😢
راستی میخواستم ازت بپرسم رمان پلیسی خوب شبیه استاد خلافکار سراغ داری بهم معرفی کنی؟

Sarena
Sarena
پاسخ به  Ebham
6 ساعت قبل

مرسییی

ریحانا
ریحانا
2 روز قبل

به نظر من درستش اینه که
خاورمیانه را از رمان های تو تقلید کردند
زیبا
ملموس
پرهیجان
و عاشقانه
مثل همیشه عالی بود خواهر عزیزم

نازی
نازی
2 روز قبل

خیلیییی قشنگه و فوق العادس خسته نباشی اگ اومدین کامنت بخونین که شروعش کنید یا نه ، پیشنهاد میشه حتمااااااا

mobin
mobin
2 روز قبل

چرا حس کردم کم بووووددد🥲مهرناااز ی پاارت دیگهههه🥺تولووخودااااا

ژیله‌مو
ژیله‌مو
2 روز قبل

این پارت خیلی قشنگ بووددد😭✨️

نهال
نهال
2 روز قبل

خیلی زیباست.
کاش منم میتونستم مثل شما انقدر زیبا بنویسم اصلا یه جوری زیبا مینوسی که آدم فکر میکنه وارد یه دنیای دیگه شده.
همین زیبا نوشتم هم نشانه زیبانی وجودت مهرناز بانو.
عا راستی تو پوستر رمان تازه دیدم نوشتی. مهرناز و هونر چون داستان واقعی بود. هونر رو، به کنار اسمت اضافه کردی؟

Sheyda
Sheyda
2 روز قبل

یکی از این بتمنهونرا😭😂

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

عالی بود عالی دستت طلا بانو

Mamanarya
Mamanarya
2 روز قبل

چقدرررر قشششننننگگگگگ بووووود😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  Ebham
2 روز قبل

فدای مهربونیت 😘😘😘

نازی
نازی
2 روز قبل

واقعا ته این رمان بهم نمیرسن؟

نازی
نازی
پاسخ به  Ebham
2 روز قبل

فک کردم کامنتم نیومده

مریم
مریم
2 روز قبل

ممنون مهر ناز جان.قلمت بی نظیر.
نمیدونم چرا با این رمانت بیشتر مچ شدم و احساس واقعی بودنش رو حس میکنم

دسته‌ها
31
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x