بعد از تحویل گرفتن گلهای مریم و قرار دادنشان در گلدانهای مخصوص، ساعت را نگاه کرد. ده و نیم بود و باید دنبال نیلوفر میرفت تا برای کارهای بانکی دیر نشود. وقتی آیفون را زد از اینکه سیمین خانم جواب داد تعجب کرد. میدانست اگر نیلوفر خانه باشد اجازهی برخاستن به مادرش نمیدهد. پس این موقع صبح کجا بود؟
_سلام خانم. صبحتون بخیر. نیلوفر نیست؟
_سلام پسرم، رفته کپسول اکسیژن رو شارژ کنه. بفرما داخل
فکر کرد که این دختر چقدر مشغله دارد و همه را به تنهایی به دوش میکشد.
شمارهاش را گرفت ولی جواب نداد و پنج شش دقیقه بعد او را دید که از سر خیابان در حالیکه کپسول بزرگی را میکشید پیدایش شد.
سرش را با تاسف تکان داد و جلو رفت تا کمکش کند. نگاهش که میکرد گویی پروانهای در حال کشیدن سنگی بود. پروانهای ظریف و شکننده، ولی قوی و مصمم.
_بدش به من، چرا با ماشین نیومدی؟
دستهی کیف چرخداری را که برای خرید بود ولی نیلوفر انگار برای حمل کپسول مدلش را تغییر داده بود از دست او گرفت.
_با اتوبوس اومدم. با این مکانیزم پیشرفتهای که براش درست کردم آوردنش زیاد سخت نیست
در عین خستگی شوخی میکرد و لبخند میزد و هونر با شیفتگی خندهی زیبایش را نگاه کرد. دختری که در اوج گرفتاری و اندوهش میتوانست شادی انتقال دهد و زیبا بخندد، قطعا زندگی را زیبا میکرد.
_کمر تعبیه کردی دور کپسول. آفرین، عاقلانهست
_آدم وقتی مجبور به انجام کار سختی میشه، یه راهی پیدا میکنه که آسونش بکنه
به خانهی سهراب رسیدند و هونر کپسول اکسیژن را در آسانسور گذاشت و گفت
_بعد از این هر وقت رفتی برای شارژ کپسول به من میگی میبرمت
_نخیر چنین کاری نمیکنم. کاری رو که خودم از عهدهش برمیام چرا بندازم گردن تو؟
_آدم گاهی از عهدهی خیلی کارها برمیاد خانم مهرزاد، ولی فشاری که تحمل میکنه به تدریج جسم و روانش رو تضعیف میکنه
در حالیکه کلید را از کیفش درمیآورد گفت
_جسم و روانِ من خیلی بدترهاش رو تحمل کرده. این برام هیچه
هونر دستش را روی دستِ او که میخواست در را باز کند گذاشت و گفت
_زیبای مغرور… غرورت رو دوست دارم، ولی بذار کمکت کنم. داری غرق میشی توی دریای مشکلات. میخوام دستت رو بگیرم بیای بالای آب نفس بگیری. کمی به من تکیه کن. مثل یک دوست. باشه؟
زبانِ این آدم و حرفهایش طوری بود که انگار او را مسخ میکرد. وادارش میکرد بپذیرد.
با قدردانی به چشمهای دانه انگورش نگاه کرد و گفت
_شنیده بودم مردهای کورد باغیرتن، ولی ندیده بودم. چه ثوابی کردم که تو مثل یک نور وارد زندگیم شدی؟
_شاید خدا نخواسته بیشتر از این زجر بکشی
پوزخندی زد و گفت
_خدا؟!!… خیلی وقته که حذفش کردم
و میان نگاه اندوهگین هونر درِ واحد را باز کرد و وارد خانه شد. یاد پاراگرافی در کتاب “بیگانه” آلبر کامو افتاد «میخواست دوباره از خدا با من حرف بزند. اما من رفتم طرفش و آخرین تلاشم را کردم که برایش روشن کنم که من دیگر فرصت کمی برایم مانده و نمیخواهم این فرصتم را صرف خدا کنم»
مادرش با رنگ و روی پریده و حالِ نزار روی مبل دراز کشیده بود و وقتی آن دو را دید خواست برخیزد که نیلوفر مانع شد و سریع جلو رفت و گفت
_بلند نشو فدات بشم. خوبی مامان؟
_زشته پیش آقای بابان، بذار بشینم
هونر خواهش کرد که راحت باشد و گفت
_با من راحت باشین سیمین خانم. بعد از این بیشتر مزاحمتون خواهم شد. میخوام کمی به این دختر خانم کمک کنم اگر اجازه بده
برقِ نگاهِ زنِ بیچاره شبیه دخترش بود و چند ثانیه بعد پر از اشک شد.
_اگه بدونی چقدر دعات میکنم، اگه دعام بگیره تا آخر عمرت سختی نمیبینی پسر جان
_دعای مادرها حتما میگیره، زنده باشین
نیلوفر کپسول اکسیژن را کنار مبل گذاشت، داخل محفظه کمی آب ریخت و روشنش کرد. سریِ شیلنگ را داخل بینی مادرش گذاشت و گفت
_دراز بکش استراحت کن، تلویزیونم ببین که حوصلت سر نره قربون تو برم من
مادرش دستش را گرفت و بوسید و گفت
_خدا نکنه فرشتهی من… خدا نکنه
نیلوفر به آشپزخانه رفت و به هونر که دنبالش رفته بود گفت
_راستی زنگ زدی دستم بند بود جواب ندادم میبخشی
_اشکال نداره. اومدم دنبالت که بریم جایی
_بازم میخوای منو ببری اعتراف بگیری ازم؟
لبخندی زد و گفت
_نه، میریم بانک
_برای چی؟
_گرفتنِ وام برای تو
نیلوفر کامل به سمتش برگشت و گفت
_چه وامی؟
_بریم توی ماشین میگم بهت. دیر میشه
_اول باید بدونم شرایطش چیه و آیا میتونم قسطهاش رو پرداخت کنم یا نه. در ضمن قبلا اقدام کردم ندادن بهم، چون کسی ضامنم نشد
_دختر چرا اینقدر سفت و سختی؟ میگم بریم توضیح میدم بهت
_نه، ولش کن، من نمیتونم وام بگیرم
_باشه بشین توضیح بدم برات
مقابل هم روی صندلیهای میز شش نفره نشستند و هونر گفت
_ببین نیلوفر، اولین قدم برای راحت شدنِ زندگیِ تو اینه که یک مبلغ زیادی دستت بیاد و چند ماه فکرت از هزینهی دارو آسوده باشه. این پول میتونه وام باشه. دوستِ پدرم با وام موافقت کرده و من خودم ضامنت میشم
خواست مخالفت کند که هونر گفت
_بذار حرفام تموم بشه بعد تو حرفات رو بزن. دومین قدم اینه که باید یک کار ثابت پیدا کنی و با درآمدش بتونی اقساط بانک رو بدی. من میتونم یک کار مناسب برات پیدا کنم. اینها راهکارهایی بوده که به ذهن من اومده. بهرحال باید از یه راهی پول دربیاری و من نمیخوام کلیهت رو بفروشی و یا پیرمرد فرصتطلب و کثیفِ دیگهای پیدا بشه و در ازای شکنجه جنسی بهت پول بده. حالا اگر خودت پیشنهاد دیگهای داری یا هر حرفی بگو
نیلوفر دستهایش را به هم فشرد و گفت
_اینا که گفتی خیلی خوبه. ولی من نمیذارم تو بخاطر من زیر بار چنین چیزی بری. تو و من غریبهایم و چه تضمینی هست که وام رو بگیرم و گم و گور نشم؟ چطور به من اعتماد میکنی؟ این درست نیست
_خب این هم ریسکِ منه. من بر مبنای آدمشناسی و زرنگیِ خودم به تو اعتماد میکنم و هفتاد درصد مطمئنم که تو میمونی و قرضت رو پرداخت میکنی
_اون سی درصد بقیه چی؟
_اون پای خودمه. اگر کلک زدی بهم و رفتی اون سی درصد میشه بهای خوشباوری و اشتباهِ من و خودم قسطها رو میدم
نیلوفر با دودلی به صندلی تکیه داد و گفت
_از من به تو نصیحت مردِ جنگجو، هرگز به هیچکس هفتاد درصد اعتماد نکن. هر کسی میتونه کلاه بذاره سرت
_من ۳۵ سالمه نیلوفر، و تو این مسائل تابحال اشتباه نکردم
_برابرِ مبلغِ وام چک امضا میکنم برات. فقط اینطوری قبول میکنم وام رو
هونر خندید و دست لای موهایش کشید و گفت
_دختر خاصی هستی. خیلی خاص. باشه قبوله پاشو بریم
_عجله نکن. اول باید کار پیدا کنم ببینم میتونم اقساط رو بدم یا نه. فعلا پول پیش خونه هست و خیالم راحته
_امروز باید بریم. رئیس بانک منتظرمونه. قضیهی کار هم ردیفه
نیلوفر از این همه خوبیِ هونر دلش خواست بغلش کند و چند دقیقهای همانطور بماند. ولی حق نداشت اینقدر به او نزدیک شود. خودش را لایقِ نزدیکی به او نمیدانست.
فقط نگاهش کرد و گفت
_امیدوارم انقدر نمیرم تا بتونم خوبیهای تو رو جبران کنم
_پاشو دختر دیره
نیلوفر با احساسات ضد و نقیضی به بانک رفت. از طرفی از شدت خوشحالی کم مانده بود پرواز کند، و از طرفی استرس داشت و نمیدانست این کاری که دارد میکند درست است یا نه.
ولی در مدت کمی که هونر را شناخته بود او را درستکار دیده بود و ناخودآگاه به او اعتماد داشت. از خودش هم که مطمئن بود و امکان نداشت از زیر اقساط بانک در برود و به محبت هونر خیانت کند.
رئیس بانک با احترام و خوشرویی از هونر استقبال کرد و بعد از انجام مراحل و پر کردن فرمها و امضاها از بانک خارج شدند.
گونههای نیلوفر از خوشحالی گل انداخته بود و هونر به رویش لبخندی زد و گفت
_دخترِ پنبهای
نیلوفر هیجانزده دستش را به دهانش فشرد و گفت
_باورم نمیشه دویست میلیون پول دارم، ینی بیشتر از یکسال نگرانِ درمانِ مامان نیستم
و از خوشحالی گریه کرد. هونر با محبت عمیقی نگاهش کرد. این دختر سراسر درد و اضطراب بود و به خاطر مادرش هر بلایی که سرش آمده بود سرپا ایستاده بود. دیدنِ آسودگی و اشکِ خوشحالیاش ارزشمند بود. او هم هونر را نگاه کرد. در حالیکه اشک از چشمانش فرو میریخت گفت
_تو از کجا افتادی وسط زندگی من؟ انقدر خوبی که گاهی فکر میکنم واقعی نیستی و رویایی. اونوقت خیلی میترسم که بیدار بشم و باز هم تنها و بیچاره باشم
هونر دستش را گرفت و انگشتان ظریف و کشیدهاش را بین انگشتان بلند خودش فشرد و گفت
_من کنارت هستم و تو خودِ زندگی و زیستن هستی. مثل بهار زنده و زیبایی. دیگه نمیخوام هیچوقت گریه کنی و غمگین باشی
چقدر حرفهایش را دوست داشت. سبک حرف زدنش متفاوت بود و شبیه آدمهای دیگر نبود. چقدر مسحورِ کلامش میشد. اختیارِ قلبش را که محکم گرفته بود، داشت کمکم از دست میداد و به این مرد دل میباخت. مگر میشد او را دوست نداشت! هونر عاشق شدنیترین مردِ دنیا بود.
از اینکه هنوز دستش در دستِ او بود ضربانِ قلبش بالا رفت. حرفی از جورج اورول در کتاب ۱۹۸۴ یادش آمد که میگفت «بیحالت گرفتن چهره دشوار نبود، میتوانست نفس کشیدن را هم در اختیار بگیرد، اما در اختیار گرفتن تپش دل امکان نداشت»
نفس عمیقی کشید و سعی کرد دستش را از دست هونر بکشد که او گفت
_دستهات زیباست، دوست ندارم هیچوقت بلرزه این دستها
در قلبِ دختر هزاران پروانه پرواز کردند. چشمهایش را مشتاقانه به هونر دوخت ولی اندیشید که از چشمهایش عشق میتراود و هونر خواهد فهمید. طبق عادت سر به زیر انداخت و نگاهش را از او مخفی کرد.
_در ضمن، دیگه هیچوقت چشمهات رو از من ندزد. خورشید چشمهات انسان را به تقلا میندازه
قلبِ بیتابش بیشتر لرزید و نگاهش کرد. دلش خواست انگشتش را روی لبهای قشنگ هونر بگذارد و بگوید “دیگه نگو. داری عاشقم میکنی و این عشق من رو نابود خواهد کرد”
صدای بوق هر دو را متوجه موقعیت کرد. سوار ماشین شدند و هونر گفت
_میتونیم ناهار رو با هم بخوریم و در مورد کاری که بهت گفتم حرف بزنیم؟
_آره به شرطی که سریع بخوریم چون باید برم به مامان ناهار بدم
وقتی پشت میز نشستند و منتظر سفارشهایشان بودند هونر گفت
_چه ساعتهایی از روز بیکار هستی؟
_فعلا فقط سه تا شاگرد دارم و زمان زیادی بیکارم. پایاننامه هم که شبها کار میکنم
_یک شرکتی هست که اونجا باید کارهای ترجمهشون رو انجام بدی، اگر بتونی هشت صبح تا یک بری اونجا عالی میشه
_شرکت چی هست؟ انگلیسیِ من شاید در حدی که اونا میخوان نباشه و توی بعضی مفاهیم تخصصی کم بیارم
_شرکت واردکنندهی گل هست. من کمکت میکنم. هر جا کم آوردی از من بپرس
_چه شغل خوبیییی، گل هم میبینم توی شرکت یا فقط قسمت اداریه؟
_میبینی. در ضمن تو که اینقدر مشتاقِ گل هستی گاهی بیا گلفروشی کمکِ من
_واقعا بیام؟ من از خدامه
هونر عمیق نگاهش کرد و حس کرد دلش میخواهد این دختر را هر روز ببیند.
_هر وقت تونستی بیا
نیلوفر دستهای ظریف سفیدش را زیر چانهاش قفل کرد و با چشمانی که به وضوح میخندید هونر را نگاه کرد. دلش میخواست این آدم را بغل کند. و حتی ببوسد.
در عمرش مردی را نبوسیده بود و نخواسته بود هم ببوسد.
هرگز به عبدی و منفرد اجازهی بوسیدن لبهایش را نداده و با اکراه صورتش را برگردانده بود. عبدی اهمیتی نمیداد ولی منفرد خیلی طالب بوسیدن لبهایش بود. چیزی که نیلوفر هرگز اجازه نداد و رک گفت که از بوسیدنش چندشش میشود و میخواهد لااقل لبهایش دستنخورده بماند.
ولی جذابیت و زیبایی لبهای هونر امیالِ درونیاش را بیدار میکرد.
هونر نگاهش را که دید با خنده پرسید
_چیه؟
و نیلوفر با لبخند و خجالت سری تکان داد
_هیچی… چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ پسری به خوبی و کمالاتِ تو چطور از دست دخترها در امان مونده؟
_لطف داری. و خب خودم تنهایی رو ترجیح دادم. سالهاست که دختری توجهم رو جلب نکرده و به قلبم راه نیافته
از اینکه عشقی در قلب او نبود خوشحال شد ولی از طرفی هم اندیشید که مردی به این سختپسندی صد البته که او را دوست نخواهد داشت.
به صندلی تکیه داد و شادی از چشمهایش پر کشید. فکر کرد که باید موقعیتشان را فراموش نکند و احساساتی نشود.
با بیمیلی چنگالش را در تکهای جوجه کباب فرو کرد و سعی کرد مردِ مقابلش را فقط به چشم دوستی نگاه کند.
موقع خروج از رستوران هونر یک پرس غذای دیگر هم گرفت و به نیلوفر گفت که برای مادرش ببرد.
_چرا زحمت کشیدی من سریع غذا درست میکردم براش
_مثلا چی درست میکردی؟
به شیطنتِ چشمان او خندید و گفت
_میخوای بدونی چیا بلدم؟
_میخوام ببینم کدبانو هستی یا نه
_خب فردا برای شام بیا و دستپختم رو ببین
_با کمال میل
مقابل خانهی سهراب از ماشین پیاده شد و هونر گفت
_از فردا برو شرکت کارت رو شروع کن
_چشم
هر بار که چشم میگفت نیلوفری روی دریاچهی قلب هونر چرخ میزد. این دختر داشت در قلبش جای بزرگی باز میکرد. با مهر نگاهش کرد و گفت
_تا فردا بدرود
رفت و نگاهِ نیلوفر به دنبالِ ماشین سفیدی که رانندهاش داشت قلب و روحِ او را تصاحب میکرد خیره ماند.
*********
فضای شرکتی که هونر برایش کار مترجمی جور کرده بود خیلی خوب و سطح بالا بود. همه محترم بودند و با او طوری رفتار کردند که خیلی زود تمامِ ترسها و نگرانیهایش از برخورد با مردها و رئیس روسا از بین رفت. کار سختی نبود و نیلوفر خواهش کرد که کارش را در عرض چند ساعت انجام داده و قبل از وقت اداری برود. نمیتوانست فقط با این کار اقساط بانک را بپردازد. باید ساعات تدریسش را بیشتر میکرد و چند ساعتی هم برای عصرها خالی میگذاشت، برای رفتن به گلفروشی هونر و کمک به او. چند ساعتی برای دلش.
با فکر هونر و اندیشیدن به او گرمایی در درونش حس میکرد. گویی جانِ تازهای میگرفت. فکر کردن به هونر مانند باز کردن پنجره در بهار و ایستادن مقابل نور گرم و دلپذیر خورشید بود. لذتی که از گرمای مطبوع آفتاب در سلول به سلول تن رخنه میکند و ناخوآگاه چشمهایت را از خوشی و رخوت میبندی.
برای اولین بار بعد از سه سال و چند ماه، استرس نداشت و فکرِ چه کنم چه کنم گریبانش را نگرفته بود. بعد از سالها در خیابان مردم را، درختها و زیباییها را میدید و ذهنش آرام بود.
این حالِ خوب را مدیون هونر بود و تمامِ ساعات تدریس را به او فکر کرد و ناخودآگاه لبخند زد. کیان، یکی از شاگردانش که تخس بود و به نیلوفر علاقه داشت سربهسرش گذاشت و گفت
_خانم مهرزاد چه خوشگلتر میشین وقتی خوشحالین و الکی میخندین
نیلوفر به او چشم غره رفت و گفت
_به درست توجه کن بچه
بعد از ده ساعت کارِ بیوقفه، ساعت شش عصر به گلفروشی هونر رفت. حتی ناهار هم نخورده بود ولی شوقِ دیدن هونر و گلها خستگی را از تنش زدوده بود و با لبی خندان وارد مغازه شد.
_سلااام
هونر مشغول درست کردن باکس گل رز زیبایی بود و با شنیدن سلام پرانرژی نیلوفر نگاهش کرد. از دیدن گونهها و پوستِ پنبهایاش که شکوفههای گیلاس و هلو را به یاد هونر میآورد خنده بر لبانش نشست و گفت
_سلام به روشنایی وجودت
چقدر طرز خاص حرف زدن این آدم را دوست داشت.
_مثل شعر حرف میزنی
_شعر دوست دارید خانم مهرزاد؟
_بله، خیلی. زمانی که دختر عادی و خوشبختی بودم زیاد شعر و کتاب میخوندم و گاهی مینوشتم
_چقدر عالی. الان هم باید بخونی و بنویسی. بشین
_چه قشنگ درست کردی باکس رو
_تو تمومش کن
_نه میترسم خرابش کنم. من مثل تو هنرمند نیستم
باکس را مقابل نیلوفر گذاشت و گفت
_تو سرشار از زیبایی هستی و هر کاری که بکنی زیبا میشه
چقدر نرم و به تدریج و نوازشگونه قلب و روح دختر را لمس میکرد. نیلوفر راهی جز عاشق او شدن نداشت.
آخرین رزها را با همان نظمی که هونر چیده بود در باکس قرار داد و روبان آبی را دور باکس مشکی بست.
_قشنگ شد. بزارش روی میز میاد میبره
_اومدم یکم کمکت کنم بعد برم شام درست کنم، مهمون دارم
با شیطنت چشمش را گرداند و هونر گفت
_مهمونت ناهار هم نخورده که جای زیادی داشته باشه واسه غذای تو
_پس زودتر برم یه غذایی درست کنم. خودمم ناهار نخوردم
نگاهِ هونر جدی شد و گفت
_تا الان غذا نخوردی؟ چرا؟ بعد از این باید درست غذا بخوری. هر روز ازت میپرسم
_چشم. فردا میخوام برم چند جا خونه ببینم
_وقتش که شد با هم میگردیم پیدا میکنیم. فعلا کمی به خودت برس
_پس برم دندونمو درست کنم
_میخوای باهات بیام؟
_نه مرسی خودم میرم
_برای دلت هم کاری بکن. گفتی شعر دوست داری
_دلم میخواد یه کانال شعر داشته باشم. سالهاست تو مجازی فعال نبودم
_خوبه. دنبال علایقت برو. لذتهای زندگیت رو خیلی سرکوب کردی
آهی کشید و فکر کرد که هونر درست میگوید. آخرین باری که برای دل خودش کاری کرده بود را به یاد نمیآورد.
_پس چند تا هم گلدون بخرم. کلی گل داشتم تو خونمون. ولی زن برادرم همه رو برد
با تعجب پرسید
_برادر داری؟
_برادر که چه عرض کنم. ناتنی هست و از من و مادرم بدش میاد. وقتی بابام مُرد منو از در خونهش روند
هونر دستش را که روی میز بود آرام فشرد و گفت
_فکرشو نکن. قرار شد دیگه غصه نخوری
به خودش جرات داد و او هم انگشتانِ هونر را لمس کرد و با تمامِ مهرش در عمقِ چشمانش نگاه کرد.
قلبش حتی با این تماسِ کوچک هم به تالاپ تولوپ افتاد و گونههایش قرمز شد.
هونر دستهای سفید و ظریف او را که رگهای آبیاش زیر پوست نازکش دیده میشد نگاه کرد و دلش خواست ساعتها آن دستها را میان دستانش گرفته و نگه دارد. ولی خجالت کشید و فقط به لمس نوک انگشتانش ادامه داد.
_ونگوگ در مورد دستها میگه «من به دستها خیلى نگاه میکنم. دستها عجیبن. همه چى رو زود لو میدن. پیرى اول از همه روى دستها میشینه. ترس روى دستها میشینه. وقتى عاشق میشى، دستهات اول از همه عاشق میشن»
نیلوفر از حرفی که هونر زد، نگران از اینکه دستهایش عشقش را لو داده باشند و هونر فهمیده باشد، سریع دستش را عقب کشید و به او نگاه کرد.
هونر نگرانیاش را فهمید و خندید. حدس زده بود که این دختر حسهایی به او پیدا کرده است. عینکش را درآورد دستی به ابروهایش کشید و گفت
_چی میپزی برای شام؟
نیلوفر با حواس پرتی گفت
_یادمه گفتی گوشت نمیخوری. غذای وگان بلد نیستم راستش. سیبزمینی پنیری و قارچ سوخاری با سالاد بروکلی و انار و گردو خوبه؟
_خیلی خوبه، ولی فقط یکیشو درست کن. خودتو خسته نکن
********
سیبزمینیها را به شکل توپهای کوچکی شکل داد و داخلش پنیر موزارلا و به جای ژامبون، کالباس گیاهی گذاشت و با آرد سوخاری و پاپریکا سرخشان کرد. قارچهای سوخاری را هم در دیس چیده بود که زنگ در زده شد و مادرش برای چندمین بار گفت
_بخدا این غذاها برای دعوت شام زشته
_غذای گیاهی بلد نیستم چیکار کنم
هونر با دسته گل ژیپسوفیلای صورتی که نیلوفر گفته بود عاشقش است وارد شد و مادر و دختر به استقبالش رفتند. نیلوفر با لذت دسته گل را بغل کرد و هونر دلش خواست میتوانست آن صحنه را با دوربین ثبت کند.
با اشتها غذاهای نیلوفر را خورد و در پایان رسپی سیبزمینی و سالاد بروکلی را از او خواست تا برای خودش درست کند.
_پسرم خیلی باید ببخشی، نیلوفر گفت از غذاهای ما نمیخوری وگرنه من برات سفره رنگینی آماده میکردم. شرمنده شدیم
_دشمنتون شرمنده، خیلی هم خوشمزه و لذیذ بود
بعد از شام سیمین خانم به اتاقش برای استراحت رفت و هونر و نیلوفر مقابل تلویزیون نشستند و نیلوفر برایش ژلهی پر از تکههای میوه و بستنی توتفرنگی آورد.
_کی وقت کردی اینهمه چیز درست کنی دختر؟
_اینو صبح درست کردم. امیدوارم دوست داشته باشی
_من عاشق بستنیام. تقریبا هر روز بستنی میخورم
به لحن تخسش که مثل پسربچهی شیرین و شکمویی از بستنی حرف میزد خندید و فکر کرد که چقدر به سرعت عشقِ او در قلبش گسترده میشود.
عکسی از ۱۲ سالگیاش که لباسِ کُردی دوستش را پوشیده و عکس گرفته بود پیدا کرده و روی میز گذاشته بود تا به هونر نشان بدهد.
_بیا عکسمو ببین. از بچگی کُردها رو دوست داشتم
هونر از دیدن نیلوفرِ کوچک با لباس کُردی زیبا واقعا لذت برد و گفت
_چقدر خوشگل و خواستنی هستی با لباس کوردی. چند سالته اینجا؟
_یازده دوازده سال
_میتونم عکسی از روش بگیرم و به مادرم نشونش بدم؟ خیلی قشنگه
نیلوفر خجالتزده خندید و گفت
_البته که میتونی، ولی میخوای بگی کیه؟
_میگم عکس کودکیهای دوستم هست
بعد از عکس، نیلوفر میوه تعارفش کرد. میدانست هونر زیاد میوه میخورد و مجبورش کرد بشقابش را پر کند.
_شرکت خوب بود؟
_آره خیلی. آقای محبی کلی راهنماییم کرد. کارکنان و فضاش خیلی خوبه. واقعا ممنونم ازت
_خواهش میکنم. خوشحالم که چشمهات میخنده، نیلوفر گیان
_به لطفِ تو. تو مثل یه گرمای حیاتبخش، یخبندانِ اطرافم رو آب کردی و از انقراضِ زندگی، درونم جلوگیری کردی
هونر لبخندی به او زد و به چشمهای سبزش که میدرخشید نگاه کرد و گفت
_طبعِ نویسندگی داری. باید به نوشتن ادامه بدی
_باشه، خواهم نوشت
_عالی. دوست دارم نوشتههات رو بخونم
_چطوره الان با هم کانال رو بزنیم و نوشتههام و شعرهایی رو که دوست دارم اونجا بذارم، هوم؟
_چرا که نه، گوشیت رو بیار
نیلوفر با شوق بلند شد و گوشیاش را آورد و کنار هونر روی مبل دو نفره نشست. هونر عاشقِ روحِ حیات و طراوت در او بود. برای کوچکترین چیزی از ته دل ذوق میکرد و به اطرافش روشنایی میبخشید. بنظرش بهترین کار در طول عمرش برگرداندن این دختر به زندگی بود.
اول تلگرام را دانلود کرد و بعد کانال را ساختند.
_آیدیت چیه هونر؟ یه پیام بده بهم
_باشه
اولین پیام از اکانت هونر را دریافت کرد که نوشته بود
-سلام سلام سلام
به جفت برگِ سبز چشمهااااات
لبخندی تمام صورتش را پر کرد. به هونر خیره شد و نگاهشان در هم گره خورد. چند ثانیه به عمقِ چشمان هم زل زدند و گویی هر دو میخواستند سرزمین چشمان دیگری را فتح کنند.
نیلوفر بود که تاب نیاورد و اتصالِ ملتهبِ نگاهشان را قطع کرد و به گوشی چشم دوخت. عاشقِ هونر شده بود و با همین آخرین نگاه، تمامِ سنگرهای مقاومتش در هم شکست.
در جوابش تایپ کرد
-سلام به انگورِ چشمهات
هونر خواند و لبخندی زد و گفت
_کوردی بهش میگن: چاو قله ترێ یانی چشمانی مثل دونه انگور
_واقعا هم شبیه دو تا دونه انگورِ سیاهه چشمات
هونر برایش تایپ کرد
-تو خودِ زندگی هستی، فرولاین
با محبت نگاهش کرد و گفت
_فرولاین چیه؟
_فرولاین زندگی دوباره هست. یانی دوباره شکوفه زدن
به مبل تکیه داد و گفت
_تو یه آدم متفاوت هستی هونر. هیچکس رو توی زندگیم نشناختم که مثل تو حرف بزنه. چیزهایی که میگی انقدر خاصه که دوست دارم ساعتها تو حرف بزنی من گوش کنم
_و تو انقدر زیبایی که دوست دارم روزها نگاهت کنم. زیبا مانند ابهامی رازآلود، روان مانند رویا و بیدوام مانند شادی
قلبش از حرفهای هونر به تپش افتاد و دستش را روی گونههایش گذاشت و گفت
_خجالتم میدی
_برای زیبایی خودت رو سرزنش نکن
خجالتزده خندید و هونر اندیشید که این دختر را دوست دارد.
موقع خداحافظی مقابل در تشکر کرد و گفت
_شب قشنگی بود ممنونم. و شما همیشه باید بخندید
وقتی هونر رفت نیلوفر گوشیاش را برداشت و اکانتِ تلگرام او را نگاه کرد. عکس سیاه و سفید جذابی در پروفایلش بود و نیلوفر چند دقیقه با عشق نگاهش کرد. انگشتش را به اجزای صورتِ او کشید و زمزمه کرد
_من عاشقت شدم مردِ جنگجو… حتی اگه حق این رو نداشته باشم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 120
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگه،آخه چطور میشه که این قدر زیبا می نویسی،مهربانوجان ،عاشق خودت و قلمت هستم ❤️❤️❤️❤️❤️😘😘😘😘
مرسیییییییی 🙏😍🥹❤️
مهرناز داری طوفان به پا میکنی با این قلمت وای خدای من 🩷🩷🩷
🙏🙏😍