وقتی به خانه رسیدند هونر چمدان را کنار در گذاشت و همانجا وسط هال دستهایش را برای نیلوفر باز کرد.
_بیا ببینم توی فرودگاه نتونستم طوری که میخوام بغلت کنم
نیلوفر به سویش پرواز کرد و طوری در آغوش هم فرو رفتند که تپش قلب یکدیگر را حس میکردند.
_لاغر اندام و ظریف… من عاشقتم بووکه شووشه… و چه بوی خوبی میدی
_هونرم… اولین باره قلبهامون اینطور به هم چسبیده. نزدیک نه ها، چسبیدن
_چسبیدن نه ها، یکی شدن
_بله، ماورای نزدیکی
_مثل الماس یک تکه
نیلوفر سرش را بلند کرد و با تمام عشقش هونر را نگاه کرد.
_عاشق حرفاتم
_و من عاشق همه چیزتم
هونر انگشتش را به صورت، گردن و استخوان ترقوهی او کشید و گفت
_در استخوان ترقوهت میشود شراب نوشید
عاشقانه به مرد جوانی که دل و ایمانش را میربود نگاه کرد و گفت
_شاعری یا ساحر؟
نگاه هونر برقی زد و گفت
_عاشقم
و لالهی گوش دختر را بوسید. نیلوفر چشمهایش را بست و پیشانیاش را به سیب گلوی هونر چسباند.
_همیشه دوست داشتم سیبک گلوت رو و ریش و سیبیلت رو لمس کنم
هونر با خنده سیبیل و ریشش را به گونهی نیلوفر کشید و گفت
_منم همیشه دوست داشتم توی چشمهات غرق بشم و لبهای بوسیدنیت رو ببوسم
نفس نیلوفر حبس شد و ناخودآگاه به لبهای خوش فرم هونر نگاه کرد و او ادامه داد
_بعد از چشمهات همیشه لبهات برام جذابترین بودن
ضربان قلب هر دو بالا رفته بود و هونر در حالیکه او را بین بازوانش داشت گفت
_اجازه میدی ببوسمت؟
نیلوفر در حالیکه قلبش توی دهانش میزد، با چشمانش تائید کرد و صورتش را به صورت هونر نزدیکتر کرد. نفسشان روی صورت هم پخش شد و هونر آرام لبهایش را روی لبهای او گذاشت. چندین ثانیه همانطور ماندند. زیباترین حس دنیا بود و نیلوفر حس کرد دارد با دهان هونر آمیخته میشود. بوسه و آمیختگی لب و دهان عاشق و معشوق با هم، حتی از آمیزش پیکرها هم عمیقتر و محسوستر است. هونر نبض تند و ضربان شدید نیلوفر را حس کرد و شیفتهی بکر بودن احساساتش شد.
_تپش قلبت رو مثل کبوتری توی دستهام حس میکنم
و دوباره لبهایش را به لبهای نیلوفر فشرد و اینبار با عطش و پشت سر هم بوسیدش.
انگشتهای ظریف نیلوفر تیشرت هونر را فشرد و در لبهای مردی که عاشقش بود مثل یک رویا غرق شد.
لبهای هونر را دوست داشت و در عکس پروفایل تلگرامش دید میزد و فکر میکرد که بوسیدن آن لبها چه لذتی دارد.
باورش نمیشد که در حال بوسیدن همان لبها بود و هونر طوری میبوسیدش که انگار این حظِ لب گرفتن و جان دادن پایانی نداشت.
بالاخره هر دو خمار و مست از هم جدا شدند و ته چشمهای هم نگاه کردند.
_لبهای خوشگلت چقدر خوشمزه هست دختر… قلبم برات آتیش گرفته
_قلب من هم… دوستت دارم هونر. خیلی بیشتر از قبل
آغوش و بوسهی داغی که بینشان اتفاق افتاده بود عشق و تمنای قلبشان را بیشتر کرده بود.
هونر دستش را به موهای نیلوفر کشید و گفت
_الان در کدامین پلهی عشق هستی؟
_چند پله هست؟
_ده پله
_پس روی پلهی هشتم هستم
_پس من هم روی پلهی نهم هستم. یادت باشه که من همیشه بیشتر از تو عاشقت هستم
نیلوفر روی نوک پاهایش بلند شد و اینبار او بود که لبهای هونر را عمیق و پر احساس بوسید.
********
دو روز از بازگشت هونر گذشته بود و او روز اول را با خانوادهاش و روز دوم را در گلفروشی گذرانده بود و بالاخره وقتی کارهای عقب افتادهاش تمام شد با دلتنگی به نیلوفر زنگ زد.
_نیلو
_جانِ نیلو
_طعم لبهات هنوز توی دهنمه دختر خورشید
نیلوفر با خجالت ریز خندید و هونر گفت
_بیا گلفروشی یکم بغلت کنم
_دارم به بغلت معتاد میشم
_بیا سیرینم، پرواز کن و بیا
ساعتی بعد نیلوفر در گلفروشی بود و هونر احمد آقا و شاهین را مرخص کرده بود و دست او را گرفت و بالا برد.
روی کاناپه نشستند و هونر موهایش را نوازش کرد.
_در تو هزار زن هست. با تو از زندگی سیر و خسته نمیشم
نیلوفر انگشتانش را لای انگشتان هونر قفل کرد و گفت
_عاشق هر هزار زنِ درون من هستی؟
_عاشق هر هزار زن درونت هستم. قوی، مغرور، نحیف، مسئولیتپذیر، عصبانی، شکننده، پر از مهر، ناز، سرکش، دلبر، لطیف. همهی این زنهای درونت رو دوست دارم
********
هونر میخواست کم کم در مورد نیلوفر با خانوادهاش صحبت کند و بگوید که قصد ازدواج با او را دارد. میدانست موافق نخواهند بود و نیان، یا دختری از کردستان را انتخاب خواهند کرد. ولی در تصمیمش مصمم بود و حاضر بود به خاطر عشق بجنگد. باید راضیشان میکرد. آدمی نبود که خانوادهاش را رها کند و نیلوفر را هم رها نمیکرد.
صبح قبل از رفتن به مغازه، به خانهی پدریاش رفت. خواهرش، هورا بغلش کرد و گفت
_بهبه خیره اینموقع صبح اومدی! افتخار دادی به ما
هونر به کنایه و لودگیاش خندید و گفت
_درست فهمیدی، خیره
هورا چشمکی زد و گفت
_چه جور خیری؟ بازم میخوای بری سفر و برامون سوغاتی بیاری یا معجزه شده و میخوای زن بگیری؟
هونر هم مثل خودش چشمکی زد و گفت
_میخوام زن بگیرم
هورا شوخی را فراموش کرد و با چشمهای گرد شده مادرش را بلند صدا کرد.
_داااااایه
هونر خندید و گفت
_آتیش بپا نکن
و به مادرش که متعجب از آشپزخانه بیرون میآمد نگاه کرد.
_دختر چرا داد میزنی؟
_سلام مادر
جلو رفت و صورت مادرش را بوسید و هورا با شادمانی گفت
_هونر میخواد زن بگیره
مادرش با چشمانی که پر از شادی شده بود نگاهش کرد و گفت
_سلام عزیزِ مادر. راست میگه این دخترِ دیوانه؟
_بله، بیا بشین حرف بزنیم. بابا نیست؟
در حالیکه روی مبلهای راحتی مینشستند پدرش هم از اتاق بیرون آمد و هونر به احترامش سر پا ماند.
_صبحت خوب و خوش پسر. چه خبر شده هورا سر و صدا راه انداخته؟
هونر لبخند زد و سلام و علیک کرد و هورا بازوی پدرش را گرفت و گفت
_داره عروس میاد براتون اردلان خان
پدرش خندید و گفت
_بهبه مبااارک
دستی به شانهی هونر زد تا بنشیند و در حالیکه خودش هم کنار او روی مبل همیشگی و تکیاش مینشست گفت
_پس بالاخره راضی شدی. هورا مادرم رو صدا بزن، آرزوی این روز رو داشت
هورا با شوق به اتاق مادربزرگش رفت و مادرش در حالیکه دیس شکلات را مقابل هونر میکشید گفت
_نمردم و این روز رو هم دیدم پرنده کوچک من
_صدوبیست ساله بشی مادر
_تو هم همینطور پسرم. خب تعریف کن چه عجب راضی به ازدواج شدی؟
_دیگه وقتش رسیده
_پس به داییت و طوبی خبر بدم
مادربزرگ همراه هورا با شادی و قربان صدقه گویان به سالن آمد و هونر به احترامش بلند شد و جلو رفت و بغلش کرد.
صدای مادربزرگ از شادی میلرزید و گفت
_خدا رو شکر میکنم به خاطر این سرنوشت که دیدن عروس تو نصیبم شد
هونر دستش را گرفت و همگی روی مبلها نشستند و به مادرش که منتظر جواب بود نگاه کرد و گفت
_چیزی نیست که لازم باشه به دایی و زندایی خبر بدی
مادرش متعجب به پدرش نگاه کرد و نگاهِ هورا و مادربزرگ هم روی هونر ثابت ماند.
_پس نیان…
_کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم نیان نیست مادر
همه سر جایشان تکانی خوردند و مادرش گفت
_یعنی چی؟ اینهمه سال ما به چشم عروس به نیان نگاه کردیم و اونها به چشم داماد به تو
_مادر، من تا به حال به شما گفتم نیان رو میخوام؟ یا به خودش حرفی در این مورد زدم؟
مادرش هاج و واج و ناراضی به پدرش و مادربزرگ نگاه کرد. هورا متعجب بقیه را نگاه میکرد و مادربزرگ با غمی که در چروکهای صورتش بود هونر را نگاه میکرد.
_نه، حرفی نزدی، ولی مخالفت هم نکردی
_من همیشه گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم، گفتم هیچکس رو امیدوار نکنید به نام من
پدرش متفکر هونر را نگاه میکرد و چند ثانیه بعد سکوت را شکست و رو به همسرش گفت
_حق با هونره. شما خودتون بریدین و دوختین، این پسر تقصیری نداره
هورا که از حرف پدر جرات گرفته بود با شوق رو به هونر گفت
_حالا عروس خانم کی هست؟ میشناسیمش؟
مادرش آهی کشید و به مبل تکیه داد. مادربزرگ که در هر صورت با ازدواج هونر خوشحال میشد دستی به دامن بلند عروسش کشید و گفت
_حتما پسرم دختر شایستهای رو پسندیده و در نظر گرفته، خوشحال باش سروه
هونر رو به هورا و بقیه گفت
_اسمش نیلوفره. کورد نیست، فقط یه مادر داره و پدرش فوت کرده
مادرش گفت
_یعنی شایستهتر و سرتر از نیانه؟
_خوب و شایسته بودن نیان مبارکِ همسر آیندهش باشه و ربطی به من نداره. من میخواستم با عشق ازدواج کنم، مثل خودت و بابا. و نیلوفر دختریه که عاشقش شدم
_فکر نمیکنی کورد نبودنش برامون مشکل ایجاد کنه؟ تفاوت فرهنگها مهم نیست برات پسرم؟
_نه مادر. خوبی و انسانیت در همهی فرهنگها و قبیلهها یکسانه
مادرش خواست چیزی بگوید که پدرش چشمهایش را به معنی “راضی باشید و حرفی نزنید” به هم فشرد و زبان همسرش را بست. فقط هورا بود که ریز خندید و گفت
_خیلی دلم میخواد ببینمش هونر
_خواهید دید و مطمئنم همتون خواهید پسندید
مادربزرگ شکلاتی به دهان گذاشت و گفت
_انشاالله که خیر و مبارک باشه
********
روزها میگذشتند و نیلوفر و هونر یا در گلفروشی و یا در خانهی هونر دیدار میکردند. هونر فعلا چیزی راجع به خانوادهاش به او نگفته بود و هورا هر روز اصرار میکرد که قراری گذاشته و نیلوفر را با او آشنا کند. مادر نیلوفر در اثر شیمیدرمانیهای زیاد و پیشرفت سرطان، بیمارتر شده بود ولی به خاطر حالِ خوشِ دخترش تلاش میکرد خوب به نظر بیاید و نیلوفر از وخامت حالش خبردار نشود. خوشبختی و خوشحالیِ این روزهای دخترش چیزی مثل معجزه بود و شب و روز دعا میکرد که ادامهدار باشد و لبش بعد از این بخندد.
آخرِ شب، نگاهِ نیلوفر بین صفحه گوشی و مادرش که خوابیده بود در رفت و آمد بود و با هونر راجع به یک نقاش ژاپنی به اسم هوکوسای، که به Gakyo rojin manji به معنی “پیرمرد دیوانهی هنر” معروف بود، حرف میزدند. هر دو عاشق هنر بودند و نقاشی و ادبیات از وجوه اشتراکشان بود. از آنتوان چخوف که پزشکی را رها کرد و داستاننویس شد تا ویکتور هوگو که هونر میگفت در زمان تحریر شعرها و رمانهایش خود را لخت مادرزاد در خانه حبس میکرده، و نیلوفر کلی به این مسئله خندید، حرف میزدند و از با هم بودن و صحبتشان لذت میبردند.
_اسم کانال چقدر قشنگ شده
نیلوفر اسم کانال را، که حس میکرد خانهی او و هونر است، آوای سیرین گذاشته بود.
_دوست دارم در همه چیز ردی از تو باشه، همونطور که رد پاهات روی قلبم هست
_آه دختر… ز جان خوشتر چه باشد ، آن تو باشی🥹
_جانِ منی هونر… یک لباس جدید خریدم برات بپوشم 🤭
_اُاُاُاُاُ بپوش و عکس بگیر برام ببینم
_باشه
کمی بعد عکسی با پیراهن مشکی تنگ و بالای زانویش برای او فرستاد. زیباتر از همیشه.
_این عکس… شما خیلی زیبا تشریف دارید. باید مثل ماه در آسمان که پی خودش میگردد نگاهتان کرد🥹🤗
_خوشت اومد؟ 😅
_از عکس بِکِشمت بیرون و …
_چی؟ 🙈🤭
_اگر اینجا بودی 😋
_خجالتم نده دیگه😅
_خجالتی بودنت رو دوست دارم. دخترِ همۀ هوسها هستی، چقدر میخوامت 😈
سری هم به کانال زدند و نیلوفر از توجه یکی از دختران کانال به هونر عصبانی شده و مثل گربهی خشمگینی از پشت گوشی چنگولهایش را درآورده بود. ولی از عشق و وفاداری هونر به خودش مطمئن بود، چون عشق و صداقت او را در خیابان و مغازه و همه جا در حضور دختران و زنان و در چشمهایش و رفتارش دیده بود و شکی نداشت.
_دختره همش داره روت ریپ میزنه میخنده برات آقای بابان😏
هونر به حسادتش خندید و نوشت:
_پسرها هم به پیامهای شما ریپ میزنن، منم کمکم دارم حسودی میکنم خانم مهرزاد🙃
_واقعا حسودی میکنی؟🤭 میدونی که چشم من هیچ پسری رو جز تو نمیبینه
_البته پسرهای دیگر فقط اسمت را میدونن، ولی من بوی روحت را میدونم☺️
_داری من رو میبری به پلهی دهم🥹
_خوبه، پس رسیدی به من. چی خوردی؟ الان چه بویی میدی دختر؟
_انار خوردم😅
_بوی انار میدی😍 میتونم شبی که انار خوردی تا بامداد تمامی بدنت را ببوسم 😋😈
قلبش از حرف هونر قیلی ویلی رفت و گر گرفت. هونری که خیلی از این حرفها به او میزد ولی وقتی کنار هم بودند بیشتر از چند بوسه و بغلهای طولانی به او نزدیک نمیشد. شیفتهی پاکی و رفتار اصیل هونر بود و در این زمانهای که بیشتر پسرها در مجازی و واقعیت فقط دنبال لاس و سکس بودند، چنین پسری یک جواهر واقعی بود.
ولی مدتی بود که فکری زجرش میداد و درگیرش کرده بود. این فکر که شاید هونر بدن او را به خاطر گذشته و روابطی که داشت، نمیخواست و لایقِ نزدیک شدن نمیدانست، آشفتهاش میکرد. چند بار خواسته بود این موضوع را به او بگوید ولی حجب و خجالت و اینکه مبادا هونر فکر کند او سکس میخواهد، مانع شده بود.
********
بعد از یک هفته که همدیگر را ندیده بودند، هونر از نیلوفر آدرس خانهی شاگردش را پرسید و دنبالش رفت. این یک هفته سرش گرم بیماری مادربزرگش و آزمایشگاه و سونوگرافی بود و دلش برای نیلوفر تنگ شده بود. فقط تلفنی حرف زده بودند و نیلوفر هم مشغول درمانِ دورهی مادرش بود.
وقتی نیلوفر سوار ماشین شد، هونر دستش را گرفت و گفت
_سلام ماهِ من
_سلام خورشیدِ من
هونر خندید و نیلوفر گفت
_بله تو نورِ زندگی منی
هونر دست نیلوفر را به لبهایش چسباند و بوسید و گفت
_خسته و دلتنگم. نیاز دارم بغلت کنم
و ماشین را سمت خانهاش راند. وقتی رسیدند نیلوفر دست به کار شد تا غذایی برای هونر آماده کند.
از پشت بغلش کرد و گفت
_از بیرون سفارش میدم بیا بشین
نیلوفر که با بدن ظریف و باریکش در آغوش هونر گم شده بود، دستانِ دورِ تنش پیچیده شدهی او را بوسید و گفت
_سریع یه چیزی درست میکنم، کاری نداره که همش گیاه و علف میخوری
بدجنسانه خندید و هونر بیشتر بدنش را فشار داد و گفت
_که علف میخورم آره؟
و لپش را از پشت گاز گرفت. نیلوفر غش غش خندید و سعی کرد از دستش فرار کند.
_آخ آخ ببخشید شوخی کردم
_چطوره تو رو بخورم برای ناهار؟
_منو نقووول
لبهایش را محکم بوسید و زمزمه کرد
_شکرعسل برای خوردن هست
طولانی از هم بوسه گرفتند و بالاخره نیلوفر خودش را عقب کشید و گفت
_هونر عقل و هوش منو نگیر، گرسنهای بذار غذا درست کنم. هر چند که نمیدونم چه غذای گیاهی درست کنم
_تو حتی اگه گوشت هم بپزی میخورم
متعجب به او نگاه کرد و گفت
_شوخی میکنی؟
هونر عاشقانه نگاهش کرد و گفت
_نه، میخورم چون توی غذایی که تو بپزی عشق هست و رد نمیکنم
_ای پدرسوخته چند ماه قبل اینو نمیگفتی و مجبور بودم غذاهای وگن بپزم برات
هونر چشمکی زد و گفت
_اونوقتها روی پلههای عشق نبودیم
بعد از ناهار و خوردن میگوهایی که نیلوفر از فریزر پیدا کرد و سرخ کرد روی کاناپهی سه نفرهای که جای همیشگیشان شده بود نشستند و هونر نیلوفر را از پشت بغل کرد. موهای دختر را بوسید و زیر گوشش زمزمه کرد
_آرامشم
نیلوفر پیشانیاش را به چانه و ریش هونر کشید و گفت
_روشنایی چشمهام، نفسم
دستهایشان توی هم قفل شده و روی سینهی نیلوفر بود و هونر گفت
_بوی نفسهات… بدون تو زندگی یک ژرفای بیانتهاست
_کاش بدونی چقدر عاشقتم. از پلهی دهم عشق هم گذشتم و به سوی آسمان پرواز کردم
_سیرینِ من… به قول کافکا «بالِ تو را میبوسم پرنده قلبم» حتی دلم میخواد از موهات و پیشونیت تا مچهات و پشت زانوهات و ساق پاهات را ببوسم
ضربان قلب نیلوفر شدت گرفت و در آغوش هونر مچاله شد. ولی از طرفی آن موضوع ناراحتکننده به ذهنش آمد و بغض در گلویش نشست. نتوانست مانع فرود اشک از چشمش شود و هونر خیسی اشک او را روی دستش حس کرد و گفت
_ببینمت، گریه میکنی؟!
تنهی او را از روی سینهاش جدا کرد و نگاهش کرد. بغض نیلوفر بیشتر شد و سرش را تکان داد.
_چیشد نیلو؟ بگو ببینم
_هونر تو من رو نمیخوای؟
_مگه میشه نخوامت؟ چه فکرهایی توی اون سر قشنگت هست؟
_خب… راستش… یه چیزی هست که من خیلیم راضیام ها، ولی یه فکری در موردش اذیتم میکنه
هونر اشک چشمهای او را پاک کرد و گفت
_زود بگو ببینم چیه
_توی این مدت هیچوقت نخواستی بهم نزدیک بشی، حرفهایی میزنی که حس میکنم منو میخوای ولی… ولی وقتی با همیم فاصلهت رو حفظ میکنی. به خاطر گذشتهم و روابطم دوست نداری به من دست بزنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 100
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تروخدااا یه پارت دیگه بدههههه😭
امروز به چه بهانه ای ازت پارت هدیه بگیریم مهرناز جونمممم🥰😁
عالیییی بوددددد
ممنون بانو جان خسته نباشی🌹