رمان برای من برقص پارت ۱۸

شماره او را گرفت و وقتی جواب داد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. هونر به شدت نگران نیلوفر شد و گفت

_نکنه آدرس خونه‌ت رو هم داشته باشه؟ اگه الان بیاد سراغت چی؟

_فکر میکنم آدرس خونه رو نتونسته پیدا کنه چون بعد از شرکت همیشه میرم خونه‌ی شاگردام و چند ساعت این ور اون ورم. در ضمن اگه آدرسمو داشت تا الان حتما اومده بود

_خیلی نگرانم نیلو. الان میام پیشت، بعدشم باید بیای خونه‌ی من

_نگران نباش هونر، گفتم که آدرسمو نداره. تصمیم گرفتم فردا بعد از شرکت برم کلانتری کل جریانو به پلیس بگم. تحمل اینهمه استرس رو ندارم

_بهترین کار همینه. میام دنبالت با هم بریم

_باشه، خیلی مواظب خودت باش ممکنه آدرس تو رو داشته باشه

_باشه نگران نباش

 

*********

 

((زمستان در راه بود))

 

صبح با اسنپ به شرکت رفت و با حس ترس و ناامنی اطراف را نگاه کرده سریع وارد ساختمان شد. مدام گوشی‌اش را چک می‌کرد و استرس داشت که منفرد دوباره زنگ بزند و یا پیام بدهد. ولی خبری نشد و تا ساعت ۱ که همیشه از شرکت خارج میشد فکر کرد و به حرف‌هایی که باید به مامورها می‌گفت اندیشید.

راس ساعت ۱ هونر آمد و با معاون شرکت که دوست نزدیکش بود حرف زد و سفارش کرد که حواس نگهبان‌ها و نیروی امنیتی چند روزی به نیلوفر و رفت و آمدهای داخل شرکت باشد.

آن ساعت مقابل ساختمان نسبتا شلوغ بود و هونر دست نیلوفر را گرفت و در حالیکه به اطراف نگاه می‌کردند از بین شلوغی آدم‌ها سمت ماشین راه افتادند.

چند قدم مانده به ماشین مردی که کاپشن کرم رنگ به تن داشت و از مقابل می‌آمد، تنه‌ای به هونر زد و خیلی سریع چاقویی را به پهلوی او فرو کرد.

نیلوفر که هنوز از ضربه‌ی چاقو خبر نداشت از ترس تنه‌ای که به هونر خورده بود بازویش را سفت گرفت ولی فریاد هونر حواسش را از مردی که مثل باد گذشت پرت کرد و با ترس و نگرانی هونر را نگاه کرد.

هونری که خم شده بود و دستش روی پهلویش بود. نیلوفر گیج و مضطرب فریاد زد

_چی شد؟

 

هونر روی زانوهایش افتاد و نیلوفر دست خونی‌اش را که دید فریاد بلندی از ته دل کشید و کمک خواست.

چند نفر به کمک شتافتند و یکی به آمبولانس زنگ زد. ولی مردی گفت که خونریزی‌اش زیاد است و بهتر است منتظر آمبولانس نشوند. نیلوفر با گریه و التماس خواست که هونر را داخل ماشین بگذارند و به نزدیکترین بیمارستان برسانند. زنی که برای تماشا کنارشان متوقف شده بود بوق زد و درِ عقبِ ماشینش را باز کرد و داد زد “بیاریدش اینجا”

چند نفر سریع دستها و کمر و پاهای هونر را که روی صورتش دانه‌های ریز عرق نشسته بود، گرفته در آن ماشین گذاشتند و نیلوفر سرش را روی پایش گرفت و دستش را محکم روی زخم فشار داد تا لخته ببندد و جلوی خونریزی گرفته شود.

هونر از شدت درد دندانهایش را به هم می‌فشرد و آهسته ناله می‌کرد و نیلوفر در حالیکه های‌های گریه می‌کرد از زن تشکر کرد و خواهش کرد که با سرعت براند. موهای عرق کرده‌ی هونر را عقب زد و پیشانی‌اش را بوسید و در حالیکه ضجه می‌زد گفت

_خدا منو بکشه که به خاطر من چاقو خوردی… نمیری ها

 

هونر میان درد شدیدی که در پهلو و داخل شکمش پیچیده بود به لحن نیلوفر لبخند محوی زد و گفت

_نمی‌میرم

 

نیلوفر از لبخندش انگار جان دوباره گرفت و در حالیکه چشمانش برق می‌زد و اشک می‌ریخت گفت

_الهی که من فدات بشم… خوبی؟

 

در این پرسش دنبال قدری امید بود. قدری امید…

هونر به سختی زمزمه کرد

_نترس… این زخم… منو نمیکشه

 

زن با آخرین سرعتی که در توانش بود راند و آنها را به نزدیکترین بیمارستان رساند. عملش حدود یک ساعت طول کشید و نیلوفر پشت درهای اتاق عمل صد بار مُرد و زنده شد. بالاخره دکتری بیرون آمد و رو به نیلوفرِ آشفته و از پا افتاده گفت

_خوشبختانه کلیه آسیب ندیده و عمل سختی نبود

 

نیلوفر از خوشحالی گریه کرد و با آوردن هونر روی تخت سریع به سمتش رفت. هنوز بیهوش بود و هر بیمار عمل شده‌ای را به بخش مراقبت‌های ویژه می‌بردند.

دنبالشان رفت ولی اجازه ندادند داخل شود و پرستاری که از بی‌تابی و اشک‌های نیلوفر پی به رد پای عشق برده بود با لبخندی به او قول داد هر وقت که به هوش آمد خبرش خواهد کرد.

نیلوفر پریشان و زار روی صندلی بیمارستان، که مادرش را به یادش می‌آورد و سال‌ها روی آن صندلی‌ها نشسته بود، ولو شد و سرش را به دیوار تکیه داد.

از اینکه منفرد به این زودی زهرش را ریخت و مجال رفتن به کلانتری را هم نداد، بیشتر ترسید و به فکر فرو رفت. اگر هونر به خاطر او جانش را از دست می‌داد چه می‌کرد! اگر منفرد باز هم به او صدمه بزند چه؟! با این افکار دست به گریبان بود که ساعتی گذشت و همان پرستار صدایش زد.

بالای سر هونر که ایستاد چشم‌های دانه انگورش باز بود و اشک‌های نیلوفر روی گونه‌هایش غلطید و گفت

_فدای چاو قله ترێ بشم من. دردت بیاد به جون من هونر

 

دستش را فشرد و هونر انگشتانش را رها نکرد. هنوز تحت تاثیر ماده بیهوشی گیج بود ولی چشمهایش از چشمان زمردی نیلوفرش جدا نمیشد.

نیلوفر گفت که باید به کسی از خانواده‌اش خبر بدهد و هونر زمزمه کرد که فقط به برادرش خبر دهد و بقیه نگران نشوند. نیلوفر با خجالت و استرس شماره‌ی هەڵۆ برادر هونر را گرفت. تنها کسی که از خانواده‌ی هونر می‌شناخت هورا بود و او درست مثل هونر مهربان و خوش‌رو با او برخورد کرده بود. امیدوار بود برادرش هم خوی و خلقی شبیه آن دو داشته باشد و وقتی صدای مردی در گوشی پیچید با استرس شروع به صحبت کرد.

_سلام آقای بابان

_سلام، شما کی هستین؟ این شماره هونره

_بله، از من خواستن که به شما خبر بدم یه اتفاقی براشون افتاده و الان توی بیمارستان کسری هستن

 

مرد پشت خط مضطرب و نگران حالش را پرسید و نیلوفری که خجالت کشیده بود خودش را معرفی کند، گفت که حالش خوب است و نگران نباشد.

به هونر که کاملا به هوش آمده و وضعیتش خوب به نظر می‌آمد، گفت که برادرش در راه بیمارستان است.

_من توی سالن هستم وقتی برادرت رفت میام

_چرا؟ میخوای تو رو نبینه؟

_آره، خجالت می‌کشم

_چه خجالتی؟ تو قراره به زودی عروس اونا بشی

 

نیلوفر همانجا کنار تخت هونر روی صندلی نشست و به این فکر کرد که اگر با هونر ازدواج کند منفرد بلای بدتری سر هونر نخواهد آورد؟ کلافه و عصبی دست‌هایش را به هم می‌فشرد و چیزی از این افکارش به هونر نمی‌گفت و به شدت نگران بود.

 

کمی بعد هەڵۆ برادر هونر از در آی سی یو وارد شد و نگاهِ نگرانی به هونر، و نگاهِ سردی به نیلوفر انداخت.

مرد بلند قامتی مثل هونر بود ولی چهره‌شان چندان شباهتی به هم نداشت. به احترامش بلند شد و سلام کرد و کنار رفت تا او کنار تخت برادرش بایستد.

مرد جواب سلامش را کوتاه داد و رو به هونر حالش را و اینکه چه بلایی سرش آمده بود پرسید.

هونر گفت در یک درگیری خیابانی کسی با چاقو مجروحش کرده و چیز مهمی نیست.

نیلوفر آهسته رو به هونر گفت بیرون می‌رود تا آنها راحت باشند و در حالیکه از رفتار سرد هەڵۆ استرسش بیشتر شده بود، بیرون رفت.

روی صندلی مقابل آی.سی.یو که نشسته بود فکر کرد که شاید برادر هونر کلاً آدم اخمو و جدی‌ای است و یا شاید به خاطر نگرانی برادرش رفتار سردی داشته و منظور بدی به نیلوفر ندارد. با این افکار خودش را تسلی می‌داد که کمی بعد هەڵۆ بیرون آمد و مقابل نیلوفر ایستاد. سه سال از هونر بزرگ‌تر بود و نیلوفر از هیبت و اخمش حساب می‌برد.

فکر کرد می‌خواهد برود و مقابلش بلند شد و ایستاد تا خداحافظی کند. ولی مرد زبان به سخن گشود و در حالیکه دقیق به چشمهای نیلوفر نگاه می‌کرد گفت

_اصولا وقتی دل مادرها رو می‌شکنیم اتفاق بدی برامون میفته

 

نیلوفر منظور او را نفهمید و با تته‌پته گفت

_بله… همینطوره

_مادرم راضی به ازدواج هونر با شما نیست. ولی هونر در خواسته‌اش پافشاری کرده و دل مادر رو شکونده

 

نیلوفر حس کرد دنیا را به سرش کوبیدند و قلبش فشرده شد.

_من… من از این موضوع خبر نداشتم

_الان خبردار شدید. قبل از شما برادرم قرار بود با دختر داییم که خانم دکتر زیبا و شایسته‌ای هست ازدواج کنه

 

با هر حرف هەڵۆ نیلوفر حس می‌کرد فشارش می‌افتد و توانِ ایستادن از پاها و زانوانش می‌رود. همان زانوهایی که هونر بارها گفته بود دوست دارد پشت زانو‌ها و ساق پاهایش را ببوسد.

وقتی دچار عشق می‌شویم، هیچ‌چیز جز معشوق و دلدادگی نمی‌بینیم و نمی‌دانیم پشت پرده چه مسائل مهمی وجود دارد که می‌تواند روی سرنوشت و عشق ما تاثیر بگذارد. آب دهانش را با دستپاچگی و ناراحتی قورت داد و گفت

_من هرگز راضی نمیشم به خاطر من بین هونر و خانواده‌ش کدورتی به وجود بیاد

_پس باید ازش جدا بشین. ما غریبه‌ها رو زیاد دوست نداریم

 

با این حرفِ مرد انگار قلبش شکست و هزار تکه‌ شد و با دست لرزانش لبه‌ی سویشرتش را فشرد.

صورتِ منفرد کنار هەڵۆ جان گرفت و انگار دستان قدرتمندی او را به جدایی از هونر مجبور می‌کردند. و اگر جدا نمیشد این هونر بود که از هر دو ناحیه ضربه می‌خورد.

هەڵۆ حالِ پریشان نیلوفر را دید و منتظر جوابش نشد. در حالیکه سمت آی‌.سی.یو برمی‌گشت گفت

_در ضمن من خودم پیش برادرم می‌مونم، شما بهتره برید. و فکر می‌کنم انقدر عاقل باشید که چیزی از این گفتگو به هونر نگید

 

نیلوفر در حالیکه اشک‌هایش را به سختی مهار می‌کرد، بدون گفتن حرفی فقط با حرکت آرام سر تایید کرد و مرد داخل رفت.

بعد از او قطرات اشک را از لانه‌ی چشمانش رها کرد و به این اندیشید که سرنوشتش گریه کردن روی صندلی‌های بیمارستان‌ها بوده است. یک بارِ دیگر چند سال قبل روی چنین صندلی‌هایی تصمیم بزرگی گرفته بود. بعد از تجاوز و از دست دادن زندگی و پاکی و امیدش، آن روز تصمیم گرفته بود با پای خودش به خانه‌ی عبدی و به مسلخ برود. در این روز هم روی صندلی‌های بیمارستانی دیگر، تصمیم گرفت باز هم به قهقرا برود و از هونر جدا شود. برای دومین بار زندگی و امید و لبخند را از دست می‌داد. زندگی‌ای که هونر به سختی دوباره تقدیمش کرده و احیایش کرده بود.

ولی باید به خاطر خوشبختی هونر از او جدا می‌شد. مقابل منفرد می‌توانست بایستد و به خاطر عشق بجنگد، ولی مقابل خانواده‌ی هونر هرگز نمی‌جنگید. ارزش و منزلت مادر برایش بسیار وسیع بود. از او جدا میشد تا او با دخترداییِ خانم دکترش، با رضایت خانواده‌اش خوشبخت باشد. غمزده فکر کرد که هونر مدتی ناراحت می‌شود ولی بالاخره فراموشم می‌کند. حتی شاید به خاطر بی‌وفایی‌ام از من متنفر شود و این خوب است.

 

وقتی از روی صندلی بلند شد حس کرد هزار کیلو وزن دارد. انگار تمامِ غم و اندوهِ آدمیانِ جهان روی شانه‌های ظریفش و پشتش انباشته شده بود. چه سرنوشت سیاهی… تازه داشت با خدا آشتی می‌کرد ولی انگار خدا روزِ خوش برایش نمی‌خواست.

بی‌حس و سر شده از اینهمه بی‌رحمیِ روزگار و بدبختیِ خودش، سمت آی سی یو قدم برداشت.

نگاهِ هونر در جستجوی او بود و تا ورودش را از در شیشه‌ای دید چشمانش برق زد.

هەڵۆ برقِ چشمان برادرش را دید، ولی به نظرش همه چیز عشق نبود. همانطور که او به خاطر قبیله و خانواده از عشق دست کشیده و با دختری که فامیل می‌خواست ازدواج کرده بود، هونر هم باید همان کار را می‌کرد.

به نیلوفر نگاه نکرد و پشت به او روی صندلی ماند. صدای ضعیفش را شنید که به هونر گفت

_من خسته‌م، میرم خونه. بعدا بازم میام می‌بینمت

 

هونر که انتظار رفتنش را نداشت، کمی مستاصل شد ولی فکر کرد شاید واقعا خسته است و گفت

_باشه، برو استراحت کن

 

نتوانست پیش برادرش از منفرد حرفی بزند و وقتی نیلوفر رفت برایش در گوشی تایپ کرد:

_با آژانس برو و درها رو قفل کن. تا من نیومدم هم از خونه خارج نشو

 

نیلوفر مقابل ساختمان بیمارستان پیامش را خواند ولی جوابی نداد. بالاخره باید سردی و نامهربانی را آغاز می‌کرد. زمستان در راه بود… بوران و زمهریری که هر چیزی را می‌خشکاند و رحم نداشت.

 

اشک‌هایش را پاک کرد و به پله‌های بیمارستان نگاه کرد. این چه سرنوشتی‌ است! باز هم بیمارستان بود و پله‌ها و همان شعر فروغ… با گریه زمزمه کرد:

باز هم منم

«این منم

زنی تنها

در آستانه‌ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین»

 

وقتی سوزِ سردِ آخرین ماهِ پاییز، به گونه‌های خیسش خورد، سردش شد. در حالیکه در پیاده‌روی بیرونِ بیمارستان با قامتی خمیده راه می‌رفت، به سختیِ روزهای آینده و بدون هونر می‌اندیشید.

 

قبل از آشنایی با هونر به قدری از زندگی و آدم‌ها سیر بود که تصمیم گرفته بود بعد از مرگ مادرش او هم همان روز به زندگی‌ کذایی‌اش خاتمه بدهد. ولی بعد از هونر و عشقی که با او تجربه کرد، از مرگ دور شده بود. با خاطراتی که از هونر داشت می‌توانست زنده بماند و طلوع خورشید را دوست بدارد. حیف نبود طعم بوسه‌های هونر روی لبانش باشد و بمیرد؟ زنده می‌ماند و با یاد آغوشِ هونر پیر میشد. یک عاشق هرگز خودکشی نمی‌کند.

 

*********

 

دو روزی را که هونر در بیمارستان بستری بود نتوانست و دلش نیامد از او بی‌خبر باشد و سرد رفتار کند. هر دو روز برای دیدنش به بیمارستان رفت ولی طولانی نماند و سریع خداحافظی کرد.

به نگاه‌های خصمانه‌ی برادر هونر وقعی نگذاشت چون این جدایی و عذاب را مدیون او بود و لااقل باید این دو روز آخر را از هونرش سهم می‌برد.

هەڵۆ وقتی نگاههای عاشق هونر و نیلوفر را به هم دید از اتاق خارج شد. به بخش منتقلش کرده بودند و روز بعد قرار بود مرخص شود. هونر با دلتنگی و کمی دلخوری نیلوفر را نگاه می‌کرد و گفت

_دلت برام تنگ نمیشه که منو گذاشتی و رفتی؟

 

چقدر برای نیلوفر سخت بود که خودش را مجبور به سرد حرف زدن کند.

لبخندی ساختگی زد و گفت

_خب برادرت پیشته

 

هونر با اخم گفت

_که اینطور… باشه خانم مهرزاد

 

چطور می‌خواست بدون این آدم زندگی کند؟! حالا که به بودنش و مهرش مثل مرفینی که سال‌ها قاطیِ خون می‌شود معتاد شده بود، چطور باید بدون او دوام می‌آورد؟!

چشمهایش این سه روز متمادیاً باریده بود و شبیه ابرهای دل‌پُرِ پاییزی که چندین روز متوالی می‌بارند و رنگ خورشید را نمی‌بینیم، شده بود. هونر به چشم‌های پف کرده و قرمز شده‌اش نگاه کرد و گفت

_ نبینم جای بلبل، کلاغی نشسته باشه روی شاخه توی باغ قلبت. اشک به این چشمها نیار، میبینی که خوبم

 

بدون هونر و حرفهایش، زندگی‌ خاکستری و بدون رنگ میشد. جدایی از هونر، جدایی از تمام خوبی‌ها بود.

 

دستش را روی سینه‌ی او گذاشت و سعی کرد قدرتی از خودش بروز دهد که بتواند تمام درد و زخمِ هونر را از جان او بگیرد و به جانِ خودش انتقال دهد. خیلی خواست ولی شدنی نبود و چشمهایش را باز کرد.

هونر با لبخند گفت

_داری چیکار میکنی دختر؟

_هیچی، داشتم حست میکردم

 

هونر دستش را دور کمر او حلقه کرد و سمت تخت کشید و لب‌هایش را بوسید.

_آه چقدر دلم برای لب‌های بوسیدنیت تنگ شده بود بی‌انصاف

 

نیلوفر لب‌های خودش را مزه مزه کرد و طعم لب‌های هونر را به حافظه‌اش سپرد. احتمالا این آخرین بوسه بود.

_باید برم هونر

_روحِ کس دیگری در کالبد تو نفوذ کرده نیلو؟ چرا اینقدر سرد و دور هستی؟

_نه، زشته، برادرت منتظر منه که برم و بیاد تو

_اصلا نمیدونم چرا بهش نمیگی بره و تو پیشم بمونی

_خجالت می‌کشم، نسبتی نداریم با هم

 

هونر پوفی کشید و گفت

_اولین کاری که بعد از مرخص شدنم انجام میدم با پدر و مادر و مادربزرگم میام خواستگاریت

 

نیلوفر لبخند تلخی زد و خواست بگوید “مادرت رو به زور خواهی آورد؟” ولی نگفت. نباید می‌فهمید که او می‌داند.

_تو خوب شو حرف می‌زنیم

 

********

 

شرکت و تدریس و همه چیز را رها کرده بود و در خانه زانوی غم بغل گرفته بود. صد بار حرف‌ها و دروغ‌هایی را که می‌خواست به هونر بگوید دوره کرده بود و برای دو ساعت بعد که قرار بود هونر به خانه‌اش بیاید و در مورد ازدواج حرف بزنند استرس شدیدی داشت.

قبل از آمدنش قرص آرامبخشی خورد و سعی کرد ماسک بی‌تفاوتی و سردی به صورتش بزند تا بتواند هونر را مجاب کند. هونری که فکر می‌کرد قرار است در مورد روز خواستگاری و مراسم ازدواج حرف بزنند و خبر نداشت که نیلوفر دیالوگ‌های جدایی آماده کرده بود.

پیراهن سفید گلداری، با گلهای ریز صورتی و سبز، به تن کرده بود با آستین‌های کوتاه چین‌دار که در عین سادگی خیلی دلبرانه بود. موهایش را که در حالت عادی فر مانند بود، بدون صاف کردن روی شانه‌ها ریخته بود. چقدر ظالم بود که خواسته بود در روز وداع اینقدر زیبا باشد. آرایشی نداشت و هونر او را وقتی ساده و بدون آرایش بود بیشتر از همیشه دوست داشت.

حالا که به زور از او جدایش می‌کردند و قرار بود محبوبش همسرِ دختر دیگری شود، خواسته بود لااقل او را در آخرین دیدار زیبا به خاطر بسپارد.

وقتی در را برای هونر باز کرد، غمی به اندازه یک کوه روی قلبش نشسته بود. هونر شاد و سرحال وارد شد و با دیدن نیلوفر چشم‌هایش چراغانی شد.

_چقدر زیبا هستی عشقِ من

 

بغلش کرد و نیلوفر پنهانی بوی تن هونر را با تمام توانش به ریه‌هایش کشید. همه چیز او را می‌خواست در جانش ثبت کند و نگه دارد.

روی مبل راحتی تکی که اکثرا وقتی هونر روی آن می‌نشست نیلوفر را روی پاهایش می‌نشاند، نشست و دستش را طبق عادت سوی نیلوفر دراز کرد.

توانِ رد کردن آن آغوش را نداشت و روی پاهایش نشست. هونر عاشقانه نگاهش کرد و گفت

_چه بوی خوبی میدی، چقدر چشمات سبزتر از همیشه‌ست. قصد دیوانه کردن من رو داری؟

 

به خاطر گریه بود. اشک همیشه رنگ چشمانش را روشن‌تر می‌کرد. حرفی برای جواب پیدا نکرد و ناخودآگاه دستانش را دور گردن هونر حلقه کرد و سرش را در گودی گردن او فرو برد.

 

به چند دقیقه در این حالت ماندن نیاز داشت. باید ذخیره‌اش می‌کرد…

هونر موهایش را نوازش کرد و گفت

_عجیبه که خبری از منفرد نشده. فردا بریم کلانتری تو هر چی ازش میدونی بگو، منم میخوام ازش شکایت کنم

_باشه

 

می‌دانست باشه‌ای که گفت دروغ است و بعد از جدایی، هونر نخواهد خواست با او به کلانتری یا هر جای دیگری برود.

_نیلو برای خواستگاری چیکار کنیم؟ تو رو از خودت خواستگاری کنیم یا کسی هست که بخوای اون روز پیشت باشه؟

 

نیلوفر سرش را از سینه‌ی هونر بلند کرد و گفت

_نمیدونم چطوری بگم بهت، ولی… من آمادگی ازدواج ندارم هونر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 120

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
Tina&Nika
1 ساعت قبل

مهرناز جان میشه در واقعیت اگه هونر و نیلوفر باهم ازدواج کردن همینجا بگین که خوشحال شیم ؟🥲🥺

sahar
sahar
2 ساعت قبل

بخدا قلبم طاقت غم نرسیدن اینا به هم رو نداره
تو واقعیتم نویسنده جان آدرسوشونو بده با یه عاقد برم دم در خونشون عقدشون کنم همتون یه عروسی بیوفتید 😅🤗

نازی
نازی
3 ساعت قبل

اگه هونر و نیلوفر واقعی الان دارن اینو میخونن بهشون میگم که اگر واقعن همدیگرو درست دارید خودتون ازدواج کنید ، دنبال بهونه نباشید
حیف عشق قشنگتون نیست که هیچ و پوچ بشه

Mamanarya
Mamanarya
5 ساعت قبل

ای بابا🥲 بد شد کههه🥲🥲🥲🥲 خانواده هونر اگه گذشته نیلوفر رو بدونن چجوری میخان باهاش کنار بیان؟ همه ک مث هونرگیان فهمیده و عاقل نیستن😍
مهرنازی این پارت هدیه بود مگه نه🙈 امروز ی پارت دیگه داریم درسته؟😁

آخرین ویرایش 5 ساعت قبل توسط Mamanarya
آرین
آرین
5 ساعت قبل

به خدا قلبم آتیش گرفت،چرا این دختر باید این قدر سختی بکشه،مگه یه آدم چقدر توان جسمی و روحی داره،مهرناز جون یه کاری کن ،تو رو خدا ،دیگه تحمل این غم رو ندارم😢😢😢😢😢😢😢

Tina&Nika
Tina&Nika
5 ساعت قبل

ممنون مهرناز جان🥰

Tina&Nika
Tina&Nika
5 ساعت قبل

ممنون مهرناز جان 🥰🥰

قربانی
قربانی
7 ساعت قبل

چقدر نیلوفر گناه داره، و چقدر برادر هونر بیرحم بود، کسی که طعم عشق رو بچشه اینقدر بیرحم نمیشه، نویسنده عزیز موفق باشید.سپاس بابت پارت گذاری مرتبتون.

خواننده رمان
خواننده رمان
9 ساعت قبل

وای چقدر ناراحت کننده بود 😔طفلک هر دوتاشون ممنون مهرناز بانو این پارت هدیه بود یا پارت امروز؟

Ana
Ana
13 ساعت قبل

مهرناز نميدونم چرا اينقدر روانم درگير شد با اين پارت
يه سوال هونر ازدواج كرده در واقعيت؟ اگر نكرده توروخدا يكاري كنيد اين دوتا بهم برسن من دارم دق ميكنم كه چرا نرسيدن بهم

Ana
Ana
پاسخ به  Ebham
1 ساعت قبل

آخ كه كاش اين پيام منو جناب هونر ميخوند ، مرديزرگوار شما كوردي ، كورد جماعت باخت نميده مردونگيتون جسارتتون شجاعتتون زبون زد همه ي ايرانه كاش عقب نشيني نكنين واسه خاطر بقيه اگر نه شنيدي كوتاه نيا مرد ، واسه گل نيلوفرت بحنگ ..
ب اميد روزي ك مهرناز بيايي بگي رسيدن بهم

Ana
Ana
14 ساعت قبل

دلم ميخواد چاك دهنمو بكشم هر چي فحشه نثار برادر هونر كنم بلكه دلم خالي شه
خانم دكتر زيبا و شايسته و كوفت ..بخوره تو سرش زيبا و شايستگيش، نميخادش هونر خب ،مثلا خاس بگه خيلي خاصه دكترِ ،زااارت
اه چقد اعصابمو اين داداشه خورد كرد نچسسسسب

Ana
Ana
14 ساعت قبل

مهنرناز اشكم چكيد اولين بار بود كه اشك بريزم با خوندن داستان احتمالا چون ميدونم در واقعيت بهم نرسيدن انگار غمم زيادتر شد و حس واقعي ب خودش گرفت ،،،حس غم عجيبي اومد سراغم
اه از برادر هونر متنفرررررررم .. ما غريبه دوست نداريم و مررررررررض، اعصابمو خورد كرد نصف شبي
امان از اين مامانايي ك عروس انتخاب ميكنن انگار اون ميخواد ازدواج كنه تازه قلبشم ميشكنه استغفرالله حالا ميخام دهنمو وا نكنم بد و بيراه بگم، چون بسيار داريم تو واقعيت ..وا بده ديگ زن حسابيِ بي عقلِ خودخواه

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  Ana
6 ساعت قبل

منم همینو میگم
خب خودتون برین عقدشون کنین چرا اون باید به خاطر انتخاب شما بسوزه یه عمر زندگیشو تباه کنه بحث یه سال دوسال نیست که بحث یک عمر زندگیه

دسته‌ها
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x