رمان برای من برقص پارت ۲۰

تکان‌های اتوبوس و امتداد جاده و بیخوابی دو روزه‌اش باعث شد خوابش ببرد و وقتی بیدار شد راهی تا مریوان نمانده بود.
۱۰ شب بود که با کمک و راهنمایی مرد راننده تاکسی به یک مسافرخانه خوب و تمیز رفت، شام و مسکّنی برای سردردش خورد و تا صبح که به سوی شهرِ یار رهسپار میشد در اتاقش استراحت کرد.
ساعت ۸ صبح، بعد از صبحانه سوار ماشین‌های شخصی که مسافران را تا مرز باشماق (باشماخ) می‌بردند شد. نیم ساعت بعد که به مرز رسیدند، حس خاصی در قلبش داشت و انگار پا به حریم هونر می‌گذاشت. پا به هه‌رێمی کوردستان…
بعد از خرید و تبدیل پولش به دینار از دستفروش‌های آنجا و انجام تشریفات گذر از مرز و مهرهای خروج و ورود، سوار ماشینی به مقصد حلبچه شد. می‌خواست از یادبود کشته‌های بمباران شیمیایی رژیم بعث علیه مردم بی‌دفاع آن شهر و گورستان معروفِ بمباران بازدید کند.
رژیم بعث عراق به رهبری صدام حسین در اواخر جنگ ایران و عراق علیه نیروهای کُرد عراقی، عملیاتی هفت ماهه به اسم انفال را شروع کرد و با تمام قوا به شهرها و روستاهای کُردنشین حمله کرد. هنوز هم گاهی گورهای دسته‌جمعی مربوط به انفال با کشته‌هایی دست‌بسته که مشخص است اعدام شده‌اند در این مناطق پیدا می‌شود. مرحله‌ی نهایی این عملیات، بمباران شیمیایی شهر حلبچه بود که در ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ اتفاق افتاد. گفته می‌شود برای اینکه تمام شیشه‌ها و پناهگاه‌های حلبچه تخریب شود و بمب‌های شیمیایی موثرتر باشند، قبل از این بمباران به مدت چندین روز شهر با انواع بمب‌های غیر شیمیایی زیر حمله بود. موقع حمله تقریباً هیچ نیروی نظامی در شهر حضور نداشت و همه در کوهستان بودند و اکثر کشته‌ها غیرنظامی و زن و کودک بودند. مهاجمان هم کاملا از این موضوع خبر داشتند. در این بمباران شیمیایی ۵۰۰۰ نفر کشته و ۱۰۰۰۰ نفر هم مجروح شیمیایی شدند. ۵۰۰۰ نفر، ۵۰۰۰ جان، با چند نفس، بدون خونریزی، به زمین افتادند. حلبچه… جنگل سروی که تبر به تنه‌شان زد و ناگهان همه را به زمین انداخت…

دختر از لحظه‌ای که به بنای یادمان حلبچه وارد شد گریه کرد و البته کسی نیست که آنجا را ببیند و اشک‌ نریزد. اولین چیز مجسمه‌ی مردی با لباس کوردی(عمر خاور) که با بچه‌ کوچکی در آغوش روی زمین افتاده، و این صحنه و عکس نماد آن جنایت و فاجعه تاریخی محسوب می‌شود.
آنسوتر مجسمه‌ها و بازسازی صحنه کودکان کشته شده در حلبچه. صحنه‌سازی با نقاشی‌ها و مجسمه‌هایی که از روی عکس‌هایی ساخته شده که بعد از بمباران از فضای شهر تهیه شده بودند.
غمِ فضا قابل توصیف نیست و نیلوفر به گورستان بمباران شیمیایی، با اینکه دورتر از آنجا بود، هم رفت چون حتی قبل از آشنایی با هونر هم می‌خواست روزی آنجا را ببیند. گورستانی که به علت تعداد بالای اجساد، در هر قبر یک خانواده با هم دفن شده‌اند. روی برخی سنگ قبرها شش اسم به چشم می‌خورد و بعضی از خانواده‌ها به قدری کشته داده‌اند که سه قبر گروهی به آنها اختصاص داده شده است.
نیلوفر یک گوشه نشست و با نگاه به سنگ قبرها که روی هر کدام چندین اسم‌ نوشته شده بود های‌های گریست. نیلوفری که می‌اندیشید ظلمی که به آن انسان‌ها روا داشته شده شاید بزرگترین ظلم‌ تاریخ بشریت است.
بدون هیچ گناهی… رسماً کشتار و نسل‌کشی. مردمی که در طول تاریخ همیشه مورد ظلم واقع شده‌اند.
او هم ظلم‌دیده بود و الفتی و قرابتی با آن بی‌گناهان حس می‌کرد و تمامِ دردهای خودش را با درد آنها آمیخت و از ته دل ضجه زد.
_من هم مثل شما ظلم‌دیده‌م، مثل شما به جان و روح و حقم تجاوز شده، فرو پاشیدم، کشته شدم. مثل شما دردهام بی‌پایانه و تنها دلخوشی و امید زندگیم رو هم ازم گرفتن

وقتی سوار ماشین سلیمانیه شد، سنگینی غم و اندوه حلبچه را روی قلبش احساس می‌کرد.

آه ای کُردستان
سرزمینِ زیبای مظلوم،
ای از تبارِ زخمیانِ تاریخ.
از حلبچه‌ات بگویم یا از متین و قندیل؟
آه از ھەڵەبجە… آه از ھەڵەبجە…
چه بگویم از زخم‌هایت؟!
از کودکی که ترسان از غرش هواپیماها پستانِ مادر رها کرد و دمی دیگر به خونش در غلطید؟
یا از گاز زرد رنگ و بوی سیبی که حلبچه را در بر گرفت!
چه بگویم از مظلومیت بی‌پایانت…
#مهرناز_ابهام

ظهر بود که به سلیمانیه (سلێمانی) رسید. شهری که به خاطر عشقش به هونر، در موردش زیاد خوانده و سرچ کرده بود. این شهر مرکز ملی‌گرایی کُردی و ادبیات، و مهد شاعران و نویسندگان است. وجودِ مردم بافرهنگ و روشنفکر، و دانشگاههای معتبر در این شهر، باعث شده تا سلیمانیه را پایتخت فرهنگی اقلیم کردستان به شمار آورند.
نیلوفر بعد از خواندن این مطالب فهمیده بود که ادبیات قوی و علاقه به مطالعه‌ی هونر، ریشه در ژن و زادگاهش دارد.

سلیمانیه شهری مدرن و در حال توسعه، با برج‌ها و ساختمان‌های جدید، در کنار بخش‌های سنتی و قدیمی است. راننده‌ای که نیلوفر از حلبچه با او آمده بود کمی فارسی بلد بود و شکسته بسته گفت که هتل‌های خیلی خوبی در برج‌های مدرن شهر، و هتل‌هایی در بافت قدیمی هست و کدام را ترجیح می‌دهد. نیلوفر هتل خان‌سارای در نزدیکی بازار تاریخی و خیابان مولوی را ترجیح داد و همانجا برای چهار شب اتاق گرفت. با مسئول پذیرش که پسر جوانی بود انگلیسی حرف زد و از اینکه به مشکل زبان و ارتباط برنخورده بود خیالش راحت شد. بعد از خوردن ناهار و یک حمام آب گرم که خستگی‌اش را کمتر کرد، کلاه هودی‌اش را به سر کشید، کاپشن ضخیمش را پوشید و برای گردش به شهر رفت.  بازارهای پر جنب و جوش، رستوران‌های محلی و مراکز خرید مدرن را با علاقه نگاه می‌کرد و از حسرت اینکه قرار بود این جاها را با هونر بگردد چشم‌هایش پر اشک میشد و پی‌درپی اشک‌ها را پاک می‌کرد.
در هر قدمی که برمی‌داشت به یاد هونر بود و انگار کل شهر او را برایش تداعی می‌کرد.
مردم خونگرم و خوبی بودند و با بعضی فارسی با بعضی انگلیسی و با بعضی به زبان اشاره حرف می‌زد و نیازش رفع میشد. استرسی که ابتدای سفر به خاطر تنها بودنش به دلش افتاده بود کم‌کم از بین می‌رفت. شب از متصدی پذیرش برای تهیه سیم کارت و استفاده از اینترنت کمک خواست و او برایش خرید.
بدون خوردن شام خسته و کوفته روی تخت افتاد و به سقف چشم دوخت. قبل از چاقو خوردنِ هونر و حرف‌های هەڵۆ، هیچ فکرش را نمی‌کرد که در زمانی نزدیک، شبی به تنهایی، جدا شده از هونر، در هتلی در سرزمینِ او به سقف نگاه کرده و اشکهایش بالش را خیس کند.

هیچ خبری از هونر نبود و از اینکه او را اینقدر ناعادلانه از دست داده بود، بلند گریه کرد. هونر رفته بود، او هم رفته بود، و از هم دور شده بودند.

صبح با چشم‌های پف کرده و تنی خسته اما مشتاق برای دیدن شهر هونر، بیدار شد. مثل شام، میل به صبحانه هم نداشت. همیشه وقتی اندوهگین بود، معده‌اش انگار اعتصاب غذا می‌کرد. دهانش هم با معده همدستی می‌کرد و برای بلعیدن لقمه‌ای باز نمیشد. از میز صبحانه کمی نان و سوسیس و پنیر و مربای کوچکی برداشت چون ممکن بود ناگهان فشارش یا قندش از گرسنگی بیفتد و در شهر غریب راهی بیمارستانها شود. از فکر اینکه در شهر خودش هم غریب است و هیچ‌کس را ندارد قلبش فشرده شد. چقدر تنها بود، چقدر دلش برای خودش می‌سوخت.
مقصدش مزار شاعر معروف کورد، شیرکۆ بی‌کس بود و بعد از آن می‌خواست سری به موزه‌ها بزند. مخصوصا موزه امنه سورکه که از ظلم و ستم رژیم بعثی به کوردها حکایت می‌کند.

در پارک آزادی کنار مزار شاعر نشست، سلامی کرد و شعری از او را رو به سنگ قبرش زمزمه کرد:
دوباره یکدیگـر را دیدیم
اما کی؟!
وقتی که دی در گیسوانت
و طلوع در چهرەام
پاییزی در پیکرت
و غروبی در چشمانم
پدیدار گشته بود!
غروب در چشمانم آشیان کرده شیرکو بی‌کس. تو اهل دلی، می‌فهمی منو. دلم داره میترکه از اندوه

دستی به صورتش کشید و کمی همانجا نشست. برای شادی روح شیرکو، گربه‌ای در پارک را با لقمه‌ی سوسیسی که در کیفش بود سیر کرد و گفت روحت شاد شاعر.
مقابل مجسمه‌ی بوسه هم ایستاد و به این فکر کرد که باید با هونر اینجا می‌آمد و در همین نقطه همدیگر را می‌بوسیدند.

*اصل شعر (یەکترمان بینیەوە
بەڵام کەی؟!
ئەو وەختەی بەفرانبار لە قژتا و
زەردەپەڕ لە ڕووما و
پاییزێ لە لەشتا و
ئەنگۆرە لە چاوما
هاتبوون)

از بازدید موزه‌خانه‌ی سلیمانی و آثار باستانی لذت برد ولی بازدید موزه‌ی امنه سورکه قلبش را جریحه‌دار کرد و اندوهگین از آنجا خارج شد.

کُرد بودنم، دردی‌ست عمیق.
کُرد بودنم، دردی‌ست که از آن
زخم می‌چکد.
#به‌ختیار_عه‌لی

********

هونر مقابل پاسگاه ایستاد و یقه‌ی پالتواش را بالا داد. هوا آفتابی بود ولی سرمای آخرین ماه پاییز به عمق جان نفوذ می‌کرد.
نفسی کشید و سمت ماشینش راه افتاد. بالاخره تمام شده بود و بقیه کار بر عهده‌ی سرگرد جعفری بود.
روزها بود که دنبال شناسایی شخص ضارب از روی دوربین‌های مغازه‌ها و خیابان‌ بود و بعد از پنج روز بالاخره شخص مورد نظر که سابقه‌دار هم بود شناسایی و دستگیر شد. علیرغم اطلاعات و اصرارهای هونر، منفرد را لو نداد و آشنایی با او را انکار کرد. مجبور شد از طریق آشنایی که دوستش آرش داشت و سرگرد بود اقدام کند. می‌خواست هر طور که شده منفرد را به زندان بیندازد و از جانب نیلوفر خیالش راحت شود. با قراری که آرش بینشان هماهنگ کرد با سرگرد جعفری ملاقات کرد و هر چه از منفرد و قاچاق دارو و آدرسش در ناصرخسرو می‌دانست گفت. به طور سربسته ماجرای نیلوفر و مزاحمت‌ها و تهدیدهای منفرد به او را هم تعریف کرد و خواهش کرد مامور مخفی‌ای برای حفاظت از او در نظر بگیرند. سرگرد جوان که آدم خوب و قابل اطمینانی به نظر می‌رسید قول داد پیگیری کند و با جمع کردن مدارکی منفرد را بازداشت کند.
سه روز بعد سرگرد به او زنگ زد و گفت که خبری از خانم مهرزاد نیست و رفت و آمدی ندارد. هونر فکر کرد که شاید در خانه است و از ترس منفرد بیرون نمی‌رود. خواهش کرد مامورشان با بهانه‌ای زنگ خانه‌ی نیلوفر را بزند و از بودنش در خانه مطمئن شود.
وقتی مامور گفت که کسی در را باز نمی‌کند، هونر نگران شد و ترسید که منفرد نیلوفر را برده باشد. همانطور که گوشی در دستش بود سریع مشغول لباس پوشیدن شد تا به خانه‌ی نیلوفر برود و رو به سرگرد گفت
_نکنه کار منفرده؟
_نه نیست چون مامورم میگه اینجا دو نفر هستن که چند روزه دور و بر خونه‌ می‌پلکن و انگار اونا هم منتظر خانم مهرزادن

با شنیدن این حرف خیالش راحت شد ولی باید نیلوفر را پیدا می‌کرد. به خاطر خطر منفرد نمی‌توانست به فکر غرورش و اینکه نیلوفر گفته بود راحتش بگذارد و آزادش کند، باشد.
شماره‌اش را گرفت ولی نیلوفر جواب نداد و هونر کلافه و عصبی از لجباز بودن دختر تماس را قطع کرد.
نه فامیلی نه آشنایی داشت و نمی‌دانست کجا ممکن است رفته باشد. بهتر بود به خانه‌اش می‌رفت، شاید خانه بود و در را برای غریبه‌ها باز نمی‌کرد.
با این امید آنجا رفت ولی هر چه درِ بیرون و حتی در واحد را زد و با صدای بلند صدایش کرد خبری از نیلوفر نشد.
کنار جاکفشی ایستاده و فکر می‌کرد که دختر جوانی از راه پله‌ی طبقه بالا نگاهش کرد و گفت
_خونه نیستن آقا

خوشحال از اینکه کسی از او خبر دارد به بالای پله‌ها نگاه کرد و گفت
_کجا رفته؟ شما خبر دارین؟
_نیلوفر جون چند روز پیش کلید داد به من گفت به گل‌هاش آب بدم و مدتی میره سفر

هیچ به گزینه‌ی سفر رفتن نیلوفر فکر نکرده بود. یعنی حرف‌هایش راست بود و می‌خواست آزاد باشد و به قول خودش خوش بگذراند؟!
_سفر به کجا؟ نگفت؟
_نه چیزی نگفت

مستاصل ولی با خیال کمی راحت شده، از دختر همسایه تشکر کرد و پایین رفت.

********

تصمیم گرفته بود چند روزی بیشتر در سلیمانیه بماند و در سومین شب سفرش به خیابان سەهۆڵەکە (سالم) که یکی از پاتوق‌های شبانه شهر است و بساط رستوران‌ها و غذای خیابانی و چای و قهوه برقرار است رفت و برای شام کباب خورد. با یاد هونر که گفته بود از دست تو غذای گوشتی هم می‌خورم لبخند زد و همزمان چشمانش پر از اشک شد. روز بعد به پارک سرچنار که حتی در زمستان هم طبیعت و فضای زیبایی داشت رفت. روز پنجم خواست کمی از شهر، سمت روستاها و مزارع خارج شود و پسر مسئول پذیرش که در خیلی موارد به نیلوفر کمک می‌کرد و سوالاتش را در مورد شهر و مناطق دیدنی‌اش جواب می‌داد، راهنمایی‌اش کرد که چگونه و کجا برود.
در مسیر روستایی که حدود سی کیلومتر از شهر دور بود پول ماشین را حساب کرد و پیاده شد. هوا آفتابی و مطبوع بود و می‌خواست کمی پیاده راه برود و هوای پاک سرزمینِ هونر را نفس بکشد.
آرام راه می‌رفت. طوری که انگار با خاک و گیاهانِ زیر پایش آمیخته می‌شد. دیگر کسی را نداشت. به سان پرنده‌ای طرد شده از دسته، تنها و بی‌هدف بود.
روی سنگی نشست و به خاک زیر پایش دست کشید. اندیشید که اگر تناسخ درست بود، دوست داشت در زندگی بعدی در این خاک رَسخ شود.
اسلام و بعضی ادیان تناسخ را رد می‌کنند و اللهُ اعلم. ولی هندوها بیشتر از هر کسی به تناسخ و قانون کارما اعتقاد دارند و چهار درجه برای تناسخ قائلند. در درجه اول، روحِ انسان بعد از مرگ در جسم انسانی دیگر حلول کرده به دنیا باز‌می‌گردد و این نسخ است. درجه پایین‌تر مسخ است یعنی روح انسان در جسم یک حیوان به دنیا باز‌می‌گردد. درجه پایین‌تر رسخ است و روح انسان در قالب نبات؛ درخت، گیاه به دنیا بازمی‌گردد و درجه آخر فسخ است که روح به شکل جماد مثل سنگ و کوه به دنیا بازمی‌گردد. مثل تایتان‌های فسخ شده در اساطیر یونان که در جنگ بین خدایان، ژوپیتر و یارانش تایتان‌ها را مغلوب و تبدیل به تخته‌سنگ‌های عظیم کردند.
دوست داشت در خاک زادگاهِ هونر رسخ شود و با خاکی که اجداد او بودند ادغام شود و چون گیاهی بروید. همینقدر عاشقانه و عمیق.

روزی با هونر در مورد تناسخ و اینکه اگر تناسخی باشد و در قالب چیزی غیر از انسان به دنیا بازگردند چه چیزی را ترجیح می‌دهند. هونر گفته بود دوست دارد درخت بلوط باشد و نیلوفر گفته بود دوست دارد یک اسب وحشی و یا یک درخت سیب باشد.
بعد از آن هونر درخت سیب صدایش می‌کرد و اسمی زیبا به لیستِ اسم‌هایی که دختر را صدا می‌زد افزوده شده بود.
صدای پرندگان نگاهش را از خاک به درختان کشید. گویا دو پرنده در وعده‌گاه، دیدار کرده و با آوازِ دلتنگی نوک به هم می‌سائیدند.
به هونر اندیشید که سیرین می‌خواندش. زن پرنده‌‌ی افسانه‌ای که نوای جادویی داشت و عقل و دل از هر کسی که آوازش را می‌شنید می‌ربود.
از اینکه هر حرف او را به خاطر داشت لبخند زد. خودش را دیگر نداشت و بعد از این باید به حرف‌ها و خاطره‌ها و عکس‌هایش دل خوش می‌کرد.
دسته‌ای از دختران روستایی را در حالیکه شاد و خندان صحبت می‌کردند و از کنارش رد شدند نگاه کرد و به این فکر کرد که داشته‌های یک دختر معمولی را ندارد. خنده‌اش، دلِ شادش، پاکی و بکارتش، مادرش و در نهایت عشقش را از دست داده بود. نه شبیه آن دختران امیدوار به آینده بود، نه شبیه زنانی که کل روز در انتظار شوهر با فرزندان، سر و کله می‌زنند. با کوله‌باری خالی‌تر از هیچ، روانه‌ی سرزمین مردی که دوستش داشت شده بود و مثل قاصدکی در دست باد، بی‌هدف پیش می‌رفت.
از کنار مزرعه‌ی ذرت و گل آفتابگردان گذشت و به کشاورز جوانی که کلاه حصیری به سر داشت و نگاهش می‌کرد لبخند محوی زد. به گل‌های زرد زیبا نگاه کرد و راهش را سمت مزرعه‌ی او کج کرد. وقتی به کشاورز نزدیک شد گفت
_خسته نباشی

امیدوار بود مرد جوان جزو کوردهایی باشد که فارسی بلد هستند و بتواند چند کلمه با او حرف بزند. کشاورز ممنونی در جوابش گفت و عمیق به دختر ایرانی نگاه کرد.
نیلوفر کنار آفتابگردان‌ها ایستاد و رو به او گفت
_روزگاری دختری بود که تبدیل به گل آفتابگردون شد. عاشق خورشید بود، عاشق آپولو. از صبح تا غروب سرش رو به خورشید بود و صورتش با اون می‌گشت. دوست دارم یک گل آفتابگردون، اینجا، توی خاکِ تو باشم

ته دلش اندیشید که به هونر می‌گفت “تو خورشید منی” و او را منبع روشنایی خود می‌دانست و عاشق خورشیدش بود. ولی این را به مرد کشاورز نگفت.
مرد جوان دست‌ خاکی‌اش را به کمر زد و با دست دیگر کلاه را کمی عقب داد و گفت
_بی‌شک مردی که عاشق توست تو رو به شکل قطعه‌ای از خورشید می‌بینه

قلبِ دختر لرزید. هونر روزی چنین حرفی به او گفته بود. اندوهگین به مزرعه نگاه کرد و گفت
_خورشید که خاموش شد همه جا رو تاریکی فرا گرفت. مثل زندگی من

کشاورز قدمی نزدیک‌تر آمد و گفت
_خورشید هیچوقت خاموش نمیشه. حتی شب‌ها اون روشن هست، این ما هستیم که در چرخش سرگردان خود به خورشید پشت می‌کنیم و در تاریکی شب فرو می‌رویم. به خورشیدت پشت نکن

این کشاورز او را یاد هونر می‌انداخت. غم‌زده لبخندی به لب آورد و بعد از چند ثانیه گفت
_روزت خوب و پر نور. بدرود
_بدرود عروس سلیمانیه

با حرفی که کشاورز زد چیزی در قلب دختر فرو ریخت و سر برگرداند و گفت
_چرا اینو گفتی؟

مرد جوان لبخند معناداری به حیرتِ دختر زیبای مسافر زد و گفت
_میخواهی در خاکِ ما جوانه بزنی، ریشه بیندازی و بار بدهی. این یانی میخواهی عروس یک مرد کورد سلیمانی بشوی

حرف‌های کشاورز و آن “یانی” قلب نیلوفر را زیر و رو کرد. با بغضی که در گلویش لانه کرده بود دستش را برای او بلند کرد و در حالیکه باد اشک را از چشمش ربود به راهش ادامه داد.
به شدت دلتنگ و بی‌تابِ هونر شده بود و هندزفری را در گوشش گذاشت و آهنگ “بدونِ تو” از احسان وزیری را که این روزها قفلی زده بود پلی کرد. با هق‌هقِ گریه همراه خواننده زمزمه می‌کرد:
مگه میشه نباشی و دیوونه نشم
بدونِ تو بدونِ تو بدونِ تو

آخه هیشکی نمیگیره جای تو رو
به جونِ تو به جونِ تو به جونِ تو

زور من نمیرسه به این غما
کجایی تو کجایی تو کجایی تو؟

با کف هر دو دست اشک‌هایش را که مثل سیل کوچکی از چشمهایش روان بود پاک می‌کرد و همراه با حسرت و سوزِ آهنگ، مثل شمع آب می‌شد و رو به تمام شدن راه می‌رفت.

********

شب در هتل خسته و بی‌حال روی تخت افتاد. پیاده‌روی طولانی و غذا نخوردن و گریه و مویه انرژی‌اش را گرفته بود. در رستوران هتل دلش خواست از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه و غذاهایی که مزه‌اش را نمی‌دانست هم بخورد، مثل کوزی و مسگوف و قیمه نجفی، ولی میلش نمی‌کشید و فقط در حدی که ضعف نکند چند عدد دلمه برگ مو و یک چای خورد و بالا رفت.
به شدت دلتنگِ هونر بود و قلبش بی‌تابی می‌کرد. هونر بارها زنگ زد، پیام داد، گفت نگران است و خواهش کرد جواب بدهد. ولی جوابی از نیلوفر نگرفت.
دختر از روی دلتنگی تصمیم گرفت چت‌ها و شعربازی‌هایشان را در کانال بخواند و با سیم‌کارت عراق وارد تلگرامش شد. کلی پیام و شعر از اعضای کانال آمده بود و به چند نفری که پرسیده بودند چرا کانال دیگر فعال نیست، جواب داد و نوشت که انگیزه‌ی شعرها و پست‌هایش دیگر در کانال نیست و فصل خاکستری برای خودش و کانال شروع شده.
عکسی را که صبح از مسیر روستا گرفته بود پست کرد و زیرش نوشت:
سلاما علی من یعرفون معنی الحب
و لا یملکون حبیبا.
سلام بر کسانی که معنی عشق را می‌دانند
ولی محبوبی ندارند
#جبران_خلیل_جبران

چند دقیقه بعد همان کامنتش که نوشته بود فصل خاکستری، توسط اکانت هونر لایک خورد و نفس نیلوفر در سینه‌اش حبس شد! باورش نمیشد هونر است و در کانال حضور دارد.
هنوز به خودش مسلط نشده بود که هونر کامنتی زیر آن عکس و شعر نوشت:
و سلام بر کسانی که شاهینِ قلبشان قصد فرود آمدن ندارد.
بدونِ تو، آبِ تمامی دریاها را گریه خواهم کرد.

قلب دختر روی هزار میزد و از شادی و هیجان دست‌هایش می‌لرزید و گوشی را محکم گرفته بود.
باورش نمیشد که هونر بعد از لفت، کانال را چک کند و حواسش به او و پست‌هایش باشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ژیله‌مو
ژیله‌مو
1 ساعت قبل

واییی
حس میکنم هونر این مکان و میشناسه و بعدش میره پیشش
ولی مهرناز جون تو که گفتی پارت رعدی غمگینمون میکنهههه
این که داره امید میده بهمون😅

راحیل
راحیل
2 ساعت قبل

عزیزم دستت طلا خیلی خیلی عالی بود مهرناز جون خواهش میکنم عجولانه منتظرم که پارت بعدی رو بذاری فقط این دو تا رو از هم جدا نکن و هونر هم بفهمه از خودی ضربه خورده خواهش می کنم چشم انتظار مون نذاره فدات خیلی محشر بود تلفیق شعر و متن زبان زیبای کوردی و آگاهی که گذاشته بودی فسخ، نسخ،،،، کیف کردم ایشالله همیشه تنت سلامت

Maei
Maei
2 ساعت قبل

دەست خۆشششش خیلی رمانهات زیبا هستن عاشق شعرها و کلمه های کوردی این رمانت و توصیف کوردستانتم, سەرکەوتوو بیت مێهرناز گیان قەڵەمەت بەردەوام هەر بەهێز بێت🥹🤍

نازی
نازی
3 ساعت قبل

بدون تو آب تمامی دریا هارا گریه خواهم کرد
گذاشتم بیو

آخرین ویرایش 3 ساعت قبل توسط نازی
نازی
نازی
3 ساعت قبل

واای آهنگ قفلی من
من با این پارت به شدت گریه کردم

♡♡♡♡
♡♡♡♡
9 ساعت قبل

و سلام بر کسانی که شاهینِ قلبشان قصد فرود آمدن ندارد.
بدونِ تو، آبِ تمامی دریاها را گریه خواهم کرد.😭😭😭😭

خواننده رمان
خواننده رمان
12 ساعت قبل

یانی هونر مکان توی عکس رو نمیشناسه ممنون مهرناز بانوی وظیفه شناس😘😍

مریم گلی
مریم گلی
13 ساعت قبل

سلام ممنونم که به نظر خواننده هاتون اهمیت میدید و امشب پارت طولانی‌تری گذاشتید عالی بود 😘😘😘😘

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x