دستانش را دو طرفم پهلویم گذاشت.
ابرویی بالا داد.
-باز چه آتیشی سوزوندی و فرار کردی…؟!
لب زیر دندان کشیدم و خواستم عقب بروم که نگذاشت.
-عه ولم کن امیر…!
امیر اخم کرد.
-چی گفتی بهشون که بدبختا آچمز شدن…؟!
خنده ام را به سختی کنترل کردم…
-هیچی…!
چشم باریک کرد و فشاری به پهلوهایم وارد کرد.
-این یعنی یه چیزی حتما گفتی…!
دردم گرفت…
-وای امیر چرا همچین می کنی…؟! ولم کن چه گیری دادی…؟!
اخم کرد.
-حرف بزن وگرنه بدتر می کنم…!
سکوت کردم که باز فشاری وارد کرد.
از درد چشم بستم و مشتی توی سینه اش کوبیدم.
-خیلی خب اه… گفتم شب جمعه خوبی براتون آرزو می کنم البته تقصیر مامانت بود به چایی ریختن من حسودی کرد نتونستم ساکت بمونم…!
امیر جا خورده نگاهم کرد.
-تو چی گفتی…؟!
ابرو بالا انداختم…
-مامانت دلش می خواست منم کمکش کردم، همین…!
نگاه پر تاسفش را بهم دوخت.
-تو خجالت نمی کشی…؟!
نگاه شرورانه ای بهش انداختم.
-خجالتم و خیلی وقته شوهرش دادم….!!!
از حرص دندان بهم سایید و مرا سمت خودش کشید که تخت سینه اش خوردم.
او هم موذیانه نگاهی تو صورتم انداخت و با نیشخندی لب زد.
-حالا که برای پدر و مادر من آرزوی شب جمعه خوبی داری ، چطوره منم یه شب جمعه عالی برات بسازم…؟!
#پست۴۴٠
خود کرده را تدبیر نیست…!
تقلا کردم اما کجا حریف امیر می شدم…؟!
-اما من باهات قهرم پس شب جمعمون منتفیه…!
کج خندی زد.
-نه دیگه شب جمعمون اونم قبل از ماموریتم برقرار برقراره جوجه رنگی…!
****
شب خانه عمه فرشته دعوت بودیم و یک جورهایی این دورهمی به خاطر من و امیریل بود.
سایه کافه را تعطیل کرده بود و با عماد آمدند که خنده عمه فرشته و نگاه معنی دارش به حاج یوسف را نه تنها من بلکه بقیه هم دیدند…
البته کسی حرفی نداشت و عماد یک مورد بسیار مناسب بود که مامان ستاره از خدایش بود خواهرش خوشبخت شود ولی مشکل مادر عماد بود که صد در صد یک عروس چادری و خانوم جلسه ای می خواست که اصلا به سایه نمی آمد…!
-کی میری ماموریت پسرم…؟!
نگاهش سمت حاج یوسف چرخید و گوش هایم تیز شدند.
امیر بدون مکث گفت: هفته دیگه اما آخر هفته هم نیستم…!
حاج یوسف سری تکان داد و پرسید.
-آخر هفته دیگه برای چی…؟!
امیر نگاهی به من کرد و آرام گفت: می خوام رستا رو ببرم تعطیلات…!
ماتم برد.
پس واقعا جدی بود که می خواهد برایم شب جمعه ای عالی بسازد…!!!
-کار خوبی می کنی باباجان…!
نگاهم به ان دو بود که یک دفعه صدای پیام گوشی ام بلند شد.
نگاه امیر سمت من چرخید که بی توحه به نگاهش گوشی ام را از کنارم برداشتم و با دیدن پیام نیما متعجب سر بالا آوردم و ناخودآگاه نگاهم به سمت سایه افتاد…
پیام را باز کردم.
– رستا جان دعوت منو برای همراهی در مهمونی قبول می کنی…؟!
#پست۴۴۱
ناخودآگاه اخم کردم.
نیما واقعا دیگر داشت اعصابم را بهم می ریخت و این همه اصرارش را نمی فهمیدم.
با اجازه ای گفتم و بلند شدم.
داخل آشپزخانه شده و یک راست سمت یخچال رفتم…
بطری آب را بیرون کشیدم و خواستم بچرخم که با دیدن امیریل باز ترسیدم و نزدیک بود بطری شیشه ای بیفتد که امیر گرفت.
-چیکار میکنی امیر ترسیدم…؟!
اخم داشت.
مشکوک بهم نگاه کرد.
-تو چرا یهو بلند شدی و اومدی اینجا…؟! کی بود بهت پیام داد…؟!
چیز مخفی نداشتم.
گوشی را سمتش گرفتم.
-بیا خودت بخون…!
دستم را کنار زد.
-خودت بگو…!
کنارش زدم و روی میز ناهار خوری نشستم.
آبی برایم ریخت و جلویم گذاشت.
-بیا بخور یکم از داغی گونه هات کم بشه…!
آب را خوردم و نفس عمیقی کشیدم.
-نیما بود که توی کافه زدیش…؟!
امیر ابرو بالا انداخت.
-مگه هنوز باهاش در ارتباطی…؟!
نگاهش کردم و خوشم نیامد از چشمان همیشه تیزش…
-ارتباط خاصی نیست که اینجور برام قیافه گرفتی… در ضمن فقط هم مشتری کافه است مثل بقیه…!!!
دستش را روی صندلی گذاشت و رویم خم شد.
لحنش زیاد از حد جدی بود
-اون مرتیکه چی بهت پیام داده…؟!
نفسم را سخت بیرون دادم.
چشم بستم.
-ازم می خواست تو یه مهمونی همراهیش کنم…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.