امیر انگشتم را گرفت و قدمی سمتم برداشت.
-داری چیزی رو که اصلا مهم نیست زیادی بزرگ می کنی…!
باز هم مرا مقصر می دانست.
-می دونی چیه اصلا حرف زدن با تو اشتباهه وقتی می خوای منو مقصر بدونی…!
انگشتم را کشیدم و خواستم از کنارش رد شوم که دست دور شکمم پیچید…
از پشت منو به تخت سینه اش چسباند.
دو دستم را روی دستش گذاشتم و خواستم از خودم دورش کنم که محکم تر مرا به خودش فشرد.
سرش را کنار گوشم پایین آورد.
هرم نفس های گرمش به گردن و گوشم می خورد.
-کجا خانوم خانوما…؟! برای خودت خوب میبری و می دوزی، بعدش هم تنم می کنی و می خوای بری…!
سرم را کج کردم و از داغی نفس هایش چشم بستم.
-وقتی حرفم رو نمی فهمی و از عمت و دخترش طرفداری می کنی بمونم چی بگم…؟!
لبش روی شاهرگم نشست و بوسه خیسش تنم را لرزاند.
محکم تر مرا به خودش فشار داد و این بار جای بوسه اش را لیس زد و موهای تنم سیخ شدند.
-خوشگله تو متوجه حرفم نشدی که اینجور خودت رو ناراحت کردی…!
چشمانم درشت شد.
-امیر من دارم می بینمت که چطور حرف می زنی و رفتار می کنی…؟!
توی آغوشش برم گرداند و صورتم را قاب دستانش کرد.
توی چشمانم زل زد.
-هیچ چیزی مهمتر از تو نیست اما یه وقتایی باید با سیاست رفتار کنی تا حساسیت ایجاد نشه….!
چینی به دماغم دادم.
-ببخشید ولی مثلا اون عمه جادوگرت می خواد چیکار کنه که بنده با سیاست رفتار کنم….اصلا لال میشم اولیا حضرت خاطرشون مکدر نشه…!
خنده اش گرفت و به آنی چشمانش رنگ شیطنت گرفت.
-هرچی می خوام با ادب باشی، نمیشه…! من کار به عمم ندارم اما امشب با تو خیلی کارا دارم…!!!
#پست۴۵۴
اخم کردم و با حرص نگاهش کردم.
در حالیکه سعی داشتم دستش را از دور کمرم باز کند، تشر زدم.
-برو با عمت کار داشته باش، تازه از خداشه دامادشم بشی و اون دختر میمونش رو بهت بده…!
خندید.
-ولی من زن خودم رو می خوام…!
تقلا کردم ولی حریفش نشدم.
-ولی من تو رو نمی خوام، حالا هم ولم کن تا داد نزدم…!
توجهی نکرد و دستم را کشید و سمت آشپزخانه برد.
-اول غذا بخوریم بعدش می تونیم توی آرامش حرف بزنیم…!
از پیشنهادش استقبال کردم چون خیلی گرسنه ام بود.
پشت میز نشستم و بدون توجه به نکته متعحبش منتظر شدم تا غذا گرم شده را توی ظرف بکشد و جلویم بگذارد…
در حالیکه غذا را توی ظرف ریخته و سمت مایکروویو می رفت، ابرویی بالا انداخت.
-بد نگذره جوجه طلایی…؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
-اومدم تعطیلات… تمیذارم بهم بد بگذره…!
ایستاده بهم نگاه کرد و حس توی نگاهش را دوست داشتم چون پر از محبت بود و شیطنت…
می دانستم امشب قسر در بروم فردا گیرم می اندازد…
اصلا آمده بود تا فانتزی هایش را رویم پیاده کند….
صدای زنگ مایکروویو زده شد و امیر در حالیکه ظرف غذا را بیرون می کشید، گفت: مطمئنن منم نمیزارم بهت بد بگذره، فانتزی های زیادی دارم که روزی سه بار سکس با دو راندو میتونه پر کنه…!!!
چشمانم درشت شد.
-بخوای روزی شش بار سکس کنی دیوث که منو گشاد کنی…؟!
#پست۴۵۵
شانه بالا انداخت و بشقاب جوجه را هم جلویم گذاشت.
یا اشاره ای به غدایم گفت: حالا جوش نزن، نمیزارم گشاد شی برعکس یه کار می کنم خودت پیش قدم بشی…!
چشم بستم.
عجب غلطی کردم با او همراه شدم…!
سعی کردم بی توجه بهش غذایم را بخورم و محل ندهم که او هم ساکت شده مشغول خوردن غذایش شد…
**
آخرین بشقاب را شستم و توی آبچکان گذاشتم.
امیر هم رفته بود و چمدان ها را داخل اتاق خودش بگذارد و بیاید که با دیدنش بدون حرف از کنارش گذشتم و خواستم به طبقه بالا بروم دستم را گرفت.
سمتش برگشتم که با تبسمی گفت: بیا یکم بشینیم..!
شانه بالا انداختم.
-ولی من خوابم میاد.
ابرویی بالا کرد.
-خوابت میاد یا نمی خوای پیش من بشینی…؟!
دست به سینه شدم.
-هر دوتاش…!
ابتدا قدری خیره نگاهم کرد و بعد بدون آنکه به حرفم توجهی کند دستم را کشید و مرا به دنبال خود سمت تی وی برد…
به کارش اعتراض کردم.
-امیر من خوابم میاد، می فهمی…؟!
باز هم سکوت کرد تا به کاناپه رسیدیم…
با دیدن خوراکی ها روی میز بهت زده سمتش نگاهی انداختم که دستم را رها کرد و نشست.
-بشین رستا، می خوام فیلم ببینیم…!
سر عقب بردم و نفسم را سخت بیرون دادم.
-چرا نفهمی امیر… من نمی خوام پیشت بشینم، می فهمی…؟!
خیلی جدی گفت:
-من می خوام فیلم ببینم و تو هم مجبوری پیشم بشینی وگرنه بخوای بری بالا بخوابی، باهم میریم می خوابیم ولی قبلش من دو راند سکس با فانتزی هام روت پیاده می کنم که فکر کنم به خواب نکشه، بیهوش میشی…!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 131
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قرار نیست رمانای دیگه رو پارت بذارین؟تاوان و جزر و مد رو هم کردین ۴روز یبار
کل رمان شده زبون درازی و چس کردن رستا
یکم پیش ببر داستان و بابا