رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 31 - رمان دونی

 

 

 

 

رستا گردنش را بالا کشید.

نگاهش که به چشمان سرخ مرد افتاد.

حالتش جور عجیبی بود که باعث شد قدمی به عقب بردارد که امیریل بازوی چپش را محکم چسبید که دخترک از درد ناله ای کرد و حواس مرد سمت بازویش رفت…

 

 

سر سمت بازویش چرخاند و با دیدن کبودی بزرگ بازو و کتفش اخم کرد…

 

-چرا بازوت کبوده…؟!

 

 

رستا پوزخند زد.

-دست گل جنابعالیه… یادت نیست چطور پرتم کردی…؟!

 

 

امیر یل نگاه چشمان بغض دارش کرد و دلش طاقت نیاورد.

می دانست محکم هلش داده اما توقع نداشت این گونه کبود شود…

 

کف دستش را روی کبودی کتفش گذاشت و آرام نوازشش کرد…

-متاسفم فکر نمی کردم اینجوری بشه… بازم درد داری…؟!

 

 

چانه رستا لرزید.

تلاش کرده بود تا ضعف نشان ندهد اما همیشه در مقابل امیریل ناخودآگاه همه چیز جور دیگری می شد…

قدمی عقب رفت که دست امیر توی هوا ماند…

 

بغض داشت.

-احتیاجی به دلسوزیت ندارم…!

 

 

خواست سمت میز برود که امیر سد راهش شد و دست دور کمرش انداخت.

چرخی توی صورتش زد و نگاهش گیر قطره اشک زیر پلکش بود…

 

تقلا کرد.

-ولم کن امیر…!

 

امیر دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا آورد تا دخترک نگاهش کند.

-نگام کن رستا…!!!

 

 

رستا سرش را عقب برد که دست امیر پشت گردنش نشست.

نگاهش کرد و سپس خم شد و بی هوا روی چشم خیسش را بوسید…

 

#پست۱۴۸

 

 

بغض کرده نگاه امیریل کرد.

قلبش تند و محکم به سینه می کوبید و جای بوسه مرد روی چشمانش به سوزش افتاده بود.

 

 

امیریل با نگاهی داغ و سوزنده لب زد.

-به دلم رحم کن رستا… نذار شرمنده تو و مادرت بشم…!!!

 

 

ابروهای رستا بالا رفت.

-چه شرمندگی امیر… چرا همه چیز و قاطی می کنی…؟!

 

 

نمی فهمید یا نمی خواست بفهمد…؟!

امیر نفسش را به سختی بیرون داد و قدمی عقب رفت.

بهتر بود مثل همیشه خودش را کنترل کند تا اینکه از این فتنه نفهم بخواهد لباسش را عوض کند تا این همه برایش صغری کبری بچیند…

 

 

-ولش کن.. غذاها سرد شد… بیا بشین…!!!

 

رستا متعجب نگاهش کرد اما رفته رفته لبخندی روی لبش نشست و سکوت کرد.

 

امیر یکبار مصرف ها را از کیسه بیرون آورد و آنها را توی بشقاب ریخت…

رستا به عمد رو به رویش نشست و بشقاب را طرف خودش کشید…

امیریل سر بلند کرد که به یکباره نگاهش دوباره خیره چاک سینه اش شد و هوش از سرش پرید…

 

مانده بود چه کند…؟!

آب دهان فرو داد و نگاهش بالاتر رفت و روی گردن و صورت مثل ماهش نشست.

موهای ابریشمی طلایی اش دورش ریخته بود و این پری زیبا برای خودش بود…!!!

 

 

دست پشت گردن داغش برد و چشم بست.

ذکری زیر لب زمزمه کرد تا آرام باشد اما نبود…!!!

 

رستا هم با شرارت گردن کج کرد و موهایش را با ناز یک طرف ریخت که امیریل نتوانست خودش و نگاهش را کنترل کند و به یکباره از جایش بلند شد و از آشپزخانه خارج شد…

 

 

با بیرون رفتنش رستا قاشقش را توی بشقاب انداخت و با حرص با خودش گفت: همیشه همینطوری فرار می منی اما یه جا می ندازمت تو تله… اونموقع محرمت نبودم اما حالا به قول خودت زنتم… ببینم چطوری می تونی بازم خوددار باشی…!!! من اگه از تو حامله نشدم اسمم رستا نیست…!!!

 

#پست۱۴۹

 

 

 

از ماشین پیاده شد و با نگاهی به آدرس توی دستش، نگاه دیگری به خانه رو به رویش انداخت و سمت خانه رفت…

زنگ را زد که بعد از چند لحظه ای در توسط مردی قد بلند و هیکلی با کت و شلواری رسمی باز شد…

 

-بفرمایید کاری داشتین…؟!

 

 

امیر کتش را توی تنش مرتب کرد و سپس کارت را سمت مرد گرفت…

 

مرد با دیدن کارت تعارف زد و داخل شد…

 

دستمال جیبش را کمی بالاتر آورد تا بتواند به راحتی از همه جا فیلم بگیرد…

 

 

مهمانی تقریبا خلوتی بود.

از آدم هایی که حضور داشتند معلوم بود که فقط افراد مهم دعوت شدند و امیر هم جزو این افراد مهم بود.

ناسلامتی او قرار بود همه کاره قرار امشب باشد…!!

 

 

سمت مردی که قبلا آشنا شده و به واسطه او وارد باندشان شده بود، دست داد و به زور لبخندی هم بر لب نشاند.

 

-کجایی پسر، کم پیدایی…؟!

 

امیر سری تکان داد.

-یه کاری برام پیش اومده بود، ایران نبودم… پارساخان کجاست…؟!

 

مرد لیوان مشروبش را بالا برد.

-هنوز نیومده… امشب خبر نهایی رو اعلام می کنن…!

 

 

امیر اخم کرد.

دقیقا منتظر همین بود تا رییس اصلی را شناسایی کند.

-مکه محموله بارگیری نشده…؟!

 

 

مردنیشخند زد.

-محموله ها رو که تو اوکی کردی اما رییس اصلی امشب میاد… خیلی دلم می خواد ببینمش…!!!

 

#پست۱۵٠

 

 

 

رستا را توی خانه گذاشته بود و دل توی دلش نبود.

مرد با دیگر دوستانش در حال خوش و بش بودند که از جمع فاصله گرفت و باید به رستا زنگ می زد…

 

 

 

گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و تا خواست شماره بگیرد، پارسا خان با چند مرد دیگر همزمان وارد و همه حاضرین هم به خاطر آمدنشان بلند شدند.

 

 

گوشی را توی جیبش برگرداند و به سمتشان قدم تند کرد…

پارسا خان به محض دیدنش با رویی خوش گفت: به به امیرخان… مشتاق دیدار…!!!

 

امیر خونسرد و مردانه جلو رفت و دست داد.

-ممنونم پارساخان.. شما لطف دارین.

 

-میشه تنها حرف بزنیم…!!!

 

امیر سری به تایید تکان داد و سمت اتاق مخصوص رفتند…

***

 

پارساخان نگاه مرموزی سمت مرد بغل دستش که مرد مسنی بود، انداخت وبا اشاره به امیر گفت:

-ایشون همون کسیه که محموله امشب رو رد می کنه…! اما قبلش گفتن که سود رو باید بیشتر کنین… اول بزار آشناتون کنم… ایرج خان سرمایه گذار این پروژه هستن…!!!

 

 

ایرج خان با نگاهی مرموز و موشکافانه با امیر دست داد: وقتی پارسا گفت یکی پیدا شده که می تونه این محموله رو رد کنه، راستش باورم نشد اما حالا با دیدن شما… نظرم به کل عوض شد… نصف پول را الان میدم و بقیش را هم بعد از اتمام کار…! همون قدر که گفته بودی…!!!

 

 

امیریل سری به تکان داد.

-همه چیز برای امشب آماده اس…!!!

 

-خیلی وقته منتظر یه فرصت بودیم و هیچ کس حتی حاضر نشد به خاطر سودش ریسک کنه…!!!

 

-درسته ریسکش خیلی بالاس اما هرکسی توانایی این کار و نداره…!!!

 

مرد چشم باریک کرد.

-بهت نمیاد پول پرست باشی…؟!

 

امیر ابرو درهم گره کرد.

-همه چیز پول نیست جناب ایرج خان… من دارم کاری رو می کنم که هیچ کس نتونسته در ضمن سود اون حجم از مواد خیلی بیشتر از اون پولیه که من خواستم… به نظرم خیلی منصفانه اس…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان التهاب

    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازی برزگر
نازی برزگر
4 ماه قبل

کلا کرم تو وجودش زیاده دختره پرو 😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

فاطمه خانم از گلادیاتور و سال بد پارت نیست

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x