رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت ۳۸

 

 

 

 

رنگ از رخ رستا پرید.

-رفت سایه… پیامم رفت…!

 

سایه با تعجب نکاهش کرد.

-چه پیامی…؟!

 

 

رستا لب گزید.

-مرتیکه خر…!

 

چشمان سایه درشت شد.

-این و دیگه از کجا درآوردی…؟!

 

 

لب برچید.

-فقط خواستم حرصم رو خالی کنم ولی رفت سایه حالا چه خاکی تو سرم بریزم…؟!

 

 

سایه شانه بالا انداخت.

-دیگه یاد می گیری برای هرکی بی ادب و زبون درازی، برای امیر اون زبون بی صاحابت و غلاف می کنی…!!!

 

 

رستا وقتی دید کاری از دستش برنمیاد، غر زد: اصلا خوب کردم فرستادم واقعا شعورش در حد جلبکه…! اصلا گوشی مدل بالاش رو هم نمی خوام ارزونی خودش…!!!

 

-ناراحتی می تونی پسش بدی…!!!

 

با شنیدن صدای امیر یل چشمانش درشت شد و حرف در دهانش ماند.

یک دفعه سمت صدا جرخید و با دیدن امیر یل مات او شد.

 

-تو… تو اینجا چیکار می کنی…؟!

 

سایه بلند شد و با سر سلامی کرد و از پشت میز بلند شد.

 

امیر جلو رفت اما نگاهش را از روی صورت سرخ شده رستا جدا نکرد.

-اومدم جواب تشکرت و بدم…!!!

 

دخترک ماند.

-تشکر چی…؟!

 

امیر به گوشی توی دستش اشاره کرد.

 

دخترک با حرص پشت چشمی نازک کرد.

-وظیفت بود چون گوشیم و شکوندی…!!!

 

ابروهای مرد بالا رفت…

-وظیفه…؟! اگه بنا به وظیفه باشه، وظایف دیگه ای هم دارم…!!!

 

#پست۱۷۶

 

 

 

رستا جاخورده بود اما آنقدر پررو بود که تن به حساب بردنش نداد و همانجا به صندلی تکیه داد و دست هایش را چلیپای سینه اش کرد.

 

نگاه پر نازش را با حالت پرسشی به امیر داد.

-وظایف دیگر…؟! اونوقت به چه نسبتی…؟!

 

 

امیر دندان بهم سابید و بیشتر حرصش به شال در شرف افتادنش بود.

-شالت و درست کن…!

 

 

دخترک چشم در حدقه چرخاند.

– گشت ارشاد شدن هم جزو وظایفته…؟!

 

 

امیر خیره خاکستری های پدر درارش شد و بعد طلایی هایی که با سخاوت دورتا دور صورت سفید و گردش گرفته و او را زیباتر و خوشگل تر نشان می داد.

 

نگاهی به اطراف کرد و با دیدن دو مردی که نگاه خیره اشان به رستا بود، خشمش دو برابر شد و این بار بلند شد و صندلی اش را کنار رستا گذاشت و رویش نشست…

 

دستش را روی ران رستا گذاشت و تا خواست حرف بزند انگشتش پوست نرم دخترک را لمس کرد….

 

 

با تعجب صندلی را عقب کشید و نگاه زیر میز کرد.

با دیدن شلوار زاپ دار رستا که تکه ای بزرگی ازش پاره بود، صورتش سرخ شد که دخترک با تعجب نگاهش کرد…

 

-بیشرف این چیه پوشیدی…؟!

 

رستا نگاهی به دست امیر روی شلوارش کرد و با بهت گفت: خب شلواره… تو نمی پوشی…؟!

 

 

امیر از چشمانش آتش می بارید.

-کل رونت بیرونه…! تو خجالت نمی کشی…؟!

 

 

رستا اخم کرد.

دستش را کنار زد.

-به تو ربطی نداره امیر… من هر طوری بخوام لباس می پوشم و هیچ خجالتی هم نمی کشم…!!!

 

بعد در میان عصبانیت امیر بلند شد و خواست سمت پیشخوان برود که امیر هم بلند شده و مچش را گرفت.

 

-انگار باید واقعا یه چیزایی رو روشن کنم که بفهمی همه چیز تو به من مربوطه…!!!

 

دحترک برگشت و با دیدن صورت سرخ و برافروخته اش لحظه ای ترسید.

-دستم و ول کن…!

 

امیر نگاهش را سمت سایه که با نگرانی جلو آمده بود، انداخت و درحالی که از کنارش رد می شد، گفت: نگرانش نباش…!!!

 

#پست۱۷۷

 

 

رستا با حرص مشتی توی سینه اش کوبید و جیغ کشید…

-اینجا کجاست من و آوردی لعنتی…؟!

 

 

امیر در را قفل کرد و سپس کارت را روی کنسول پرت کرد.

با اخم های درهمش سمت رستا آمد و دست توی سینه اش کوبید که دخترک روی مبل پرت شد…

 

رستا خواست بلند شود که امیر دوباره دست توی سینه اش گذاشت و او را روی مبل هل داد…

 

-بیشعور چرا همچین می کنی…؟! زده به سرت…؟!

 

امیر پایش را لبه مبل گذاشت و آرنجش را به رانش تکیه داد و روی دخترک خم شد…

 

-می خوام درستت کنم رستا…!!!

 

رستا حاضر جواب گفت: ببخشید من یه بار درست شدم، دفعه دومی براش وجود نداره…!

 

امیر با حرص دندان بهم سابید.

-زبونتم از حلقت بکشم بیرون لطف بزرگی در حق بشریت کردم…!

 

 

رستا با حرص مشتی به پایش کوبید و داد زد: خیلی دلت بخواد بیشعور…!!!

 

امیر فکش را چنگ زد.

– چرا عین آدم لباس نمی پوشی…؟! چرا باید کل تنت تو دید باشه…؟! چرا باید موهات همیشه آشفته دورت باشن…؟! نکن رستا… با اعصاب من بازی نکن…! تو خط قرمز منی…! من و دیوونه نکن…!

 

 

رستا دستش را پس زد…

-به تو چه…؟! من دوست دارم اینطوری لباس بپوشم… تو چرا گیر دادی به من…؟!

 

 

امیر دیوانه شد…

-چون زنمی…! چون روت غیرت دارم…! چون نمی تونم ببینم دوتا آدم لاشی با هیزی نگاه زنم می کنن… لامصب خوشگلی…! اینقدر خودت و تو چشم نکن…!!!

 

 

رستا پوزخند زد.

-مطمئنی زنتم و ازم دوری کردی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۸۰

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنه شرلی
آنه شرلی
26 روز قبل

من نمیدونم اینا ک هیچی شون ب هم نمیخوره چرا از هم خوشش شون میاد. آخرش ام اگ دوتاشون باهم اوکی شن ک چشمم آب نمیخوره بازم ماجرا میلنگه

Mahsa
Mahsa
26 روز قبل

چقد کرم داره این دختره
هی میخواد لجشو دربیاره این بیاد سمتش یه کاری کنه باهاش😐

لیلا
لیلا
26 روز قبل

از اول رمان تا الان هی امیر میگه لباس درست بپوش هی رستا میگه نه هی اونم وحشی بازی درمیاره رستا هم رام می‌شه 😐😐😐

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  لیلا
26 روز قبل

دقیقا

خواننده
خواننده
26 روز قبل

دریغ از ذره ایی تفاهم

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x