رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 94 - رمان دونی

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 94

 

 

 

 

امیر خنده اش گرفته بود ولی به سختی خودش را کنترل کرد.

یک دستش را به کمر و انگشت شست دست دیگرش را گوشه پیشانی اش گذاشت.

 

 

حرص خوردن رستا را دوست داشت.

دوست داشت خودش هم کمی سر به سرش بگذارد.

آمده بود حرف بزند ولی کارها خود به خود، خودش جور شد و باید دعایش را به جان آیناز می کرد.

 

-کجا دوست داری بزارمش…؟!

 

 

چشمان رستا درشت شد.

-چی داری میگی امیر…؟! بازیت گرفته…؟!

 

 

امیر در را قفل کرد و نزدیک دخترک شد.

سینه به سینه رستا شد و با دلتنگی چرخی توی صورتش زد…

 

نگاهش پایین تر آمد و از شال باز شده اش نگاهش به یقه اش افتاد…

دوست داشت سینه هایش را لمس کند.

انگشتش را روی لبه یقه گذاشت و سمت پایین کشید…

 

-بخوای بازی هم می کنیم…!

 

 

رستا خودش هم داشت وا میداد.

مگر می شد امیر کنارش باشد و او برایش جان ندهد.

ضربان قلبش بالا رفته بود.

دست روی دستش گذاشت.

اخم کرد.

-داری چیکار می کنی…؟!

 

 

 

امیر دستش را با ان یکی دستش گرفت و بالا آورد.

پشت دستش را سمت لبانش بالا آورد و بوسه ای روی ان زد که پروانه های دل دخترک به پرواز درآمدند…

نگاهی به دلبرک بهت زده اش کرد و چشمکی زد.

-مگه نمی خواستی یه کاری دست زبونم بدم…؟!

 

 

رستا خواست خودش را عقب بکشد که به میز برخورد. امیر باز خندید و چشمانش پر از برق شیطنت بود.

یقه شل لباس دخترک را پایین داد و با دیدن خط سینه اش بی اختیار خم شد.

-دلم بدجور برای اینا تنگ شده… می خوای زبونم رو اینجا بزارم….؟!

 

#پست۳۸۶

 

 

 

تن رستا داغ شده بود و حرارت تنش رفته رفته بالاتر می رفت.

امیر با دقت زیر نظرش داشت و می خواست کمی تمنای دلش را رفع کند…

 

رستا نفس نفس زنان نگاهش کرد.

-امیر… دستت و بردار… اینجا…

 

 

امیر بهش چسبید.

-چرا اینجا نه…؟! زنمی دیگه… فردا هم قراره بریم محضر…!

 

 

رستا دست بالا آورد و روی سینه اش گذاشت و با فشاری سعی داشت تا مانعش شود.

-این حرف و زدم فقط به خاطر اینکه اون دختره بیشعور دست از سرمون برداره…!

 

امیر ابرو بالا انداخت.

-اما تو جلوی اون همه آدم منو بوسیدی…؟!

 

هدفش دیوانه کردن رستا بود.

-دلیل بوسیدنمم همون دختره سریش بود…!

 

-اصلا دلیل قابل قبولی نیست…!

 

رستا صبرش سر آمد.

-به درک اصلا من چرا دارم به تو توضیح میدم…؟

 

 

امیر فشاری به یکی از سینه هایش وارد کرد که از درد صورتش جمع شد.

-پس بیخود کردی جفت پا پریدی وسط من و اون دختره…!

 

 

رستا جا خورد…

-جانم…؟! نه انگار آقا همچین هم بدش نیومده…!

 

امیر که داشت با سینه های رستا رفع دلتنگی می کرد و او هم با حرف هایش بدتر داشت ذهن دخترک را منحرف می کرد تا خودش به یک نوایی برسد…

 

-چرا بدم میاد وقتی یه دختر اومده پیشم و می خواد باهام آشنا بشه… تازه قد بلندش رو دیدی… دخترای قد بلند یه چیز دیگه هستن…!

 

 

رستا با حرص پشت دستش زد…

-تو بیخود می کنی با سینه من ور میری و جلوی روم از دخترای قد بلند تعریف می کنی…! خاک تو سرت امیر گمشو برو پیش اون دراز بدقواره، حیف سینه های من نیست که بیفته تو دست تو… اصلا می دونی چقدر پسرا مشتاق سینه های منن…؟؛

 

#پست۳۸۷

 

 

 

رگ گردن امیر بیرون زد و حرص کرد.

-گوه میخوره اون حرومزاده ای که چشمش به سینه زن من باشه…!

 

 

رستا سربالا داد.

-چیه حقیقت تلخه…؟!

 

 

امیر از حرص فکش را چنگ زد.

-دلم می خواد زبونت و از حلقت بکشم بیرون رستا…!

 

 

سخت بود حرف زدن اما نتوانست سکوت کند.

-دلت… غلط… کرد.

 

امیر فشار دیگری به فکش وارد کرد و سپس با لبخندی موذیانه نگاه چشم و بعد لبانش کرد.

-دلم بوسیدنشون رو می خواد، بدجور….

 

رستا تقلا کرد که لب های امیر روی لبش نشست…

نمی بوسید اما نرمی لبانش را حس می کرد و وجودش پر از آرامش شد.

این بوسه نه از روی هوس بود نه از ساکت کردن فقط می خواست دل تنگی اش را رفع کند.

 

 

رفته رفته لب هایش را روی لبان دخترک به حرکت درآورد و ان ها را به دندان گرفت و مکید.

خشونت دلنشینش باعث شد حتی رستا هم واکنش نشان بدهد…

 

 

دستان رستا دور گردنش پیچیده شدند و همراهیش کرد.

او هم سعی داشت خودش را آرام کند.

این مدت دوری و فاصله اش از امیر بدجور دلتنگش کرده بود.

زبانش را داخل دهان امیر برد و او هم مشغول مک زدن و گاز گرفتنش شد و دیگر هیچ چیزی تحت اختیارشان نبود تا زمانی که نفس کم آورده و فاصله گرفتند.

 

هر دو خمار خیره هم بودند.

امیر لبانش را بار دیگر بوسید و پیشانی روی پیشانی اش گذاشت.

-رستا… آخ رستا… دیگه… طاقت دوریت… ندارم…!

 

رستا بغض کرد.

-منم…

 

-فردا… میای محضر…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 179

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بن بست 17 pdf از پگاه

  خلاصه رمان :     رمانی از جنس یک خونه در قدیمی‌ترین و سنتی‌ترین و تاریخی‌ترین محله‌های تهران، خونه‌ای با اعضای یک رنگ و با صفا که می‌تونستی لبخند را رو لب باغبون آن‌ها تا عروس‌شان ببینی، خونه‌ای که چندین کارگردان و تهیه‌کننده خواستار فیلم ساختن در اون هستن، خونه‌ای با چندین درخت گیلاس با تخت زیرش که همه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان با هم در پاریس

  خلاصه رمان:     داستانی رنگی. اما نه آبی و صورتی و… قصه ای سراسر از سیاهی وسفیدی. پسری که اسم و رسمش مخفیه و لقبش رباته. داستانی که از بوی خونی که در گذشته اتفاق افتاده؛ سر چشمه می گیره. پسری که اومده تا عاشق کنه.اومده تا پیروز شه و ببره. دختری که سر گرم دنیای عجیب خودشه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنا
حنا
2 روز قبل

سلام و خسته نباشید به نویسنده عزیز
زندگی فقط سکس و رابطه و بوس و بغل نیست عزیزم. زندگی پر از چالش‌های مختلفه.چالش هایی ک وقتی میاد سرراهت اونقدر عجیبه که خودتو فراموش میکنی!! و میفهمی هیچ چیز اونی ک فکر میکردی نبود! دخترای گل تروخدا اینقدر راحت خودتون دراختیار جنس مخالف نزارید.حتی اگ صیغه موقت بینتون باشه مثلا برای آشنایی بیشتر!
تروخدا قدر خودتونو بدونید.
متاسفانه این رمان همه‌ش بدآموزیه!

آخرین ویرایش 2 روز قبل توسط حنا
Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  حنا
2 روز قبل

شدیدا موافقم👌👌👌👌 احسنت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x