رستا
قرار نبود قبول کنم اما حس خواستن را در نگاه و رفتار امیر را دیدم و تسلیم شدم…
من عاشق و دیوانه امیر بودم.
کسی که تمام بچگی ام را در آرزوی او بودم و حال با وجود پس زدن هایم امیر یک پا به پایم ایستاد و مرا خواست…!
گفته بود هیچ وقت قرار نیست سرکوفت بزند و اگر چیزی این وسط اتفاق افتاده خواسته دو طرف بوده و شرافتش را برایم گرو گذاشت…!
حس ان لحظه ای که به قلبم سرازیر کرد قابل توصیف نیست و همین شرافتش مرا به یقین رساند که امیر مردانه پای من میماند…!
***
میان نگاه های مشتاق خانواده ام و نکاه پر استرس امیر بله را با مکث و صدتا ناز و عشوه گفته بودم و همان دم نفس راحت امیر را هم شنیدم که خند و نگاه شیطانم را سمت او چرخیده بود و چشم غره ای که نثارم کرد…
صدای دست و جیغ بالا گرفت و امیر عرق پیشانی اش را پاک کرد.
جان به لب شدن همین بود.
هنوز مانده بود تا به غلط کردن بیفتد…!
حس خوبی داشتم و نمی توانستم درک کنم یا به چه چیز ربطش دهم اما می دانستم من با امیر خوشبخت می شوم و به درستی کارم ایمان داشتم.
فیلم بردار یک دم راحتمان نمی گذاشت.
سرم را نزدیک گوش امیر بردم و ابتدا هرم نفس هایم را توی گوشش پخش کردم و بعد با حالتی که می دانستم بی نهایت روی صدایم حساس هست آرام زمزمه کردم…
-مبارکت باشم امیـــــــــــــرخان…!
امیر سرخ شد و ماند.
فکش سفت شد و بلافاصله دستش را روی گوشش گذاشت…
نیشم باز شد که سمتم چرخید و بهم خیره شد…
سعی می کرد بهم نگاه نکند حتی توی آتلیه و باغ باوجود کرم ریختن هایم تا جای ممکن از دیدنم خودداری می کرد….
نگاهش سرتاسر هشدار و اخطار بود که از لای دندان های چفت شده اش غزید.
-رستا به جون خودت آروم نشینی و هی بخوای کرم بریزی بی خیال عروسی میشم و می برمت جایی که فقط من باشم و تو…. اونوقته که بعدش من کرم بزیزم و تو موش شی…!!!
از رو نرفتم و ابرو بالا انداختم…
-یعنی تو الان موشی….؟!
#پست۳۸۹
امیر با حرص چشم بست و دستم را میان پنجه های مردانه و سنگینش گرفت و فشار داد که دردم گرفت…
-اخ امیر…
از گوشه چشم نگاهم کرد.
– تا می تونی کرم بریز و بعدش که تنها میشیم اونوقت من می مونم و تو….!!!
چشم غره ای بهش رفتم که خیره چشمانم شد که حالت نگاهش عوض شد و سریع چشم گرفت.
-جناب سرگرد جای نگاه کردن بهتره عسل دهن هم کنین تا کامتون رو شیرین کنین…!
امیر اخم هایش بدتر درهم فرو رفت و نگاه اخطار آمیزش را به سایه دوخت…
-ما عسل نمی خوایم.
سایه متعجب نگاهش کرد که فیلمبردار جلو آمد و شاکی گفت: هنوز حلقه هاشونم دست نکردن…!
به این ترتیب امیر با همان دیسیپلین خودش کتش را مرتب کرد و با اشاره ای به سایه حلقه ها را هم دست هم کردیم و برای جلب اعتمادش این مرحله استثنا خانومانه نشستم تا مراسم عسل خوری هم برگزار شود….
سایه جام عسل را هم آورد و امیر نگاه اخطار امیزش را بار دیگر حواله ام کرد که لب برچیدم.
سایه خندید… عسل را به دست امیر داد و مرا مخاطب قرار داد.
-آدم باش رستا تا همه چیز به خوبی بگذره…!
چشم غره ای به سایه رفتم و ظرف را از امیر گرفتم…
-لازم نکرده اول خودم بهت میدم…
امیر ابرویی بالا انداخت و انگشت کوچکم را توی عسل بردم و سپس سمت دهان امیر گرفتم…
مکث کرد که با کنایه گفتم: نترس قرار نیست بکشمت….!
#پست۳۹٠
امیر با شک در حالی که نگاهش به من بود، انگشتم را داخل دهان برد و مکید…
با مکیدنش دلم ریخت.
آب دهانم را فرو دادم.
متوجه خنده ریزش شدم و چشم هایی که می خندید.
مرا دست می انداخت.
امیر انگشت کوچکش را داخل ظرف برد و کمی از ان را بیرون کشید…
از چشمانش تهدید می بارید که دهان باز کردم و انگشتش را داخل دهانم گذاشت…
نگاهمان بهم بود که زبانم را چند دور، دور انگشتش چرخاندم و در نهایت مک محکمی بهش زدم اخم هایش درهم شد و سرخ شده انگشتش را آرام بیرون کشید…
با دستمالی دور انگشتش را پاک کرد و چشم غره ای بهم رفت که نیشم را برایش باز کردم و چشمکی برایش زدم…
***
-بیچاره رو عاصی کردی….!
چشمانم از خوشی برق میزد.
باورم نمی شد من زن رسمی و دائمی امیر بودم.
پشت چشمی برای سایه نازک کردم.
-بیشرف رو ندیدی چه خودش رو گرفته انگار اینجا هم اتاق بازجوبیه و منم مجرمش….!
نازنین خندید.
-عوضش امیر رضا همیشه به همه کارات می خنده…!
امیررضا همیشه با وجود آرام بودنش بد هوایم را داشت و هیچ وقت روی حرفم نه نمی آورد…
-به قول امیررضا من دردونه خونشون بودم و همیشه جام اونجا بود….! باورت میشه رضا مجبور بود شبا برام قصه بگه و محمد هم به اجبار همیشه خدا باهام بازی کنه ولی امیر یل رو هیچ وقت نتونستم به کاری مجبورش کنم….!!!
نازنین نگاهی به سایه کرد…
-واقعا از آقا امیریل توقع داشتی برات قصه بگه یا اینکه باهات بازی کنه….؟!
#پست۳۹۱
پلک زدم.
-مشکلش چیه…؟!
-خب زیادی جدی و پر ابهته فکر کن شبا برات قصه بگه…!
سایه زودتر جواب داد.
-اما در نهایت اون مجبورت کرد که زنش بشی…!
خنده از روی لبم رفت.
-بدجور از دستم شکاره سایه… تنها بشیم بد به حسابم میرسه…!
نازنین لب گزید.
-یعنی امشب قراره باهاش تنها باشی…؟!
نیشم باز شد.
-امیرم بخواد امشب تنها باشه من نمیزارم… زن باس ور دل شوورش باشه…!
نازنین هاج و واج گفت: یعنی امشب زفافه…!
خواستم بگم از زفاف خیلی وقته گذشته که سایه زودتر گفت: مونا رو دیدین بدجور رفته توی خودش…!
نگاهم سمت مونا رفت که پکر و غمگین کنار مادرش نشسته بود و نگاهش خیره میز بود.
دلم برایش نسوخت چون امیر حق من بود.
عشق یا دوست داشتن زوری نمی شد…
-کاری از من بر نمیاد.
نازنین ناراحت زمرمه کرد.
-عشق یکطرفه سخته…!
نگاه چپ چپی به نازنین کردم…
-عشق به این سادگی ها نیست که مونا یه عاشق دلشکسته باشه… مونا فقط به خاطر اصرار های بی رویه حلیمه خانوم به این روز افتاده و به چیزی دل بسته که مال اون نیست…!
سایه گفت: این مادر و دختری که من دیدم قرار نیست به این سادگی از ازدواج تو و امیر بگذرند، خودت رو برای پس لرزه های نگاه حلیمه خانوم آماده کن…!
#پست۳۹۲
باورم نمی شد امیر تمام این تدارکات را به خاطر من انجام داده باشد و همه چیز به خوبی پیش برود…
قبلا گفته بود تو قبول کن و نگران نباش…!!!
مامان با چشمانی اشکبار نگاهم کرد و در آغوشم کشید.
-خوشبخت شو رستا تا خیالم ازت راحت باشه…!
گونه اش را بوسیدم.
-برام دعا کن مامان… به قول خودت خوشبختی رو باید به دست آورد و براش تلاش کرد…!
رضایت مندانه سرش را تکان داد.
-همیشه به خاطر شیطنات فکر می کنم بچه ای ولی یه وقتایی یه حرفایی میزنی که می بینم نه داری کم کم بزرگ میشی اما در کنار تموم اینها یه چیزی هست که باید تجربه کنی ولی من بهت میگم… ممکنه یه وقتایی خسته بشی و جا برنی اما کم نیار و برای دلت و زندگیت بجنگ، نزار دشمن شاد بشی…!
لبخند میزنم و عمو رضا جلو آمد… پدرانه بغلم کرد و اشکم چکید…
کاش واقعا پدرم زنده بود و توی عروسیم حضور داشت…
-مطمئن باش پدرت به وجودت افتخار می کنه…!
سرم را تکانی می دهم و می خندد.
برای امیر هم آرزوی خوشبختی می کند و مرا هم به او می سپارد…
عمه فرشته و عزیز هم جلو آمده و در آغوشم کشیدند… برایم آرزوی خوشبختی کردند…
آقاجان با امیر اتمام حجت کرد و او مردانه با تبسمی باز شرافتش را پیش کشید…
حاج یوسف اما جور متفاوتی در آغوشم کشید.
-بالاخره اون دختر کوچولوی شیطون و شیرین زبون دخترم شد و نور چشمم…! هر اتفاقی افتاد یا این پسر اذیتت کرد، میای به خودم میگی رستا… نمی خوام اون دنیا مدیون پدرت باشم…!
سپس رو به امیر کرد.
-روی جفت تخم چشمات میزاریش و کمتر از گل بهش نمیگی…!
امیر دست روی چشمش گذاشت…
-قدمش رو جفت چشام حاجی… خیالت راحت..!
یکی یکی حین خروج از تالار تبریک گفته و رفتند تا حلیمه خانوم و مونا آخرین نفراتی بودند که برای تبریک ایستادند ولی هیچ از نگاه این زن خوشم نمی آمد…
مونا تبریک سرسری گفت و رفت.
حلیمه خانوم ، امیر را در آغوش کشید و تبریک گفت و او هم متعاقب تشکر کرد که حاج یوسف، صدایش زد و امیر رفت…
من و حلیمه خانوم تنها شدیم که قدمی نزدیکترم شد و با حسادت نگاهی به سرتاپایم انداخت.
-امشب خیلی که نه خیلی خیلی خوشگل بودی و طنازی هات اگرچه دل امیر رو برد ولی من تو هفت خط هرزه رو خوب می شناسم… برات آرزوی بدبختی می کنم و مطمئن باش اون کسی که زن امیر میشه، فقط و فقط مونای منه…!
#پست۳۹۳
لخظه ای نفس کشیدن از یادم رفت.
هاج و واج خیره حلیمه خانوم شدم که چه راحت و با نفرت داشت خودش را خالی می کرد و برایم خط و نشان می کشید…
تمام تنم می لرزید.
نمی خواستم بی احترامی کنم ولی این زن جایی برای حفط احترام نگذاشته بود.
خشم وجودم را گرفته بود، دست خودم نبود که قدمی سمتش برداشتم و دستم را بالا بردم…
-ملیحه خانوم برات احترام زیادی قائل بودم ولی از الان به بعد می دونم نه خودت نه دخترت لیاقت یه ذره احترام رو ندارین… اون چیزی که چشم خودت و دخترت دنبالشه از اولشم مال من بوده…جنگیدن برای چیزی که مال خودت نیست فقط خستت می کنه و خودت رو از چشم می ندازی…!
زن نگاهش طوفانی شد…
-دختره بی حیا مراقب حرف زدنت باش… امیر مال کسی نبوده و تو اونو از چنگ دخترم درآوردی وگرنه جای تو، مونای من بود…!
خودم دارم می سوزم و دوست دارم دهانش را گل بگیرم…
حفظ ظاهر کرده و خونسرد نگاهش می کنم…
-این همه جلز ولز کردن برای قلبتون خوب نیست وقتی الان من زن امیرم و اسمم تو شناسنامش…! فکر کنم یکم دیگه حرص بخورین سکته می کنین و اونوقت مونا بی شوهر میمونه…!
ـ
حلیمه خانوم با ان هیکل تپلش چنان سرخ شد و چشمانش درشت که از حالت صورتش خنده ام گرفت که بدتر یاد شخصیت های بازی انگری بردز افتادم… فقط کافی بود او را به یک تیرکمان ببندی و بعد رهایش کنی… تا نا کجا آباد قل می خورد…!
سخت نفس می کشید و از چشمانش آتش می بارید.
-تو یه زنازاده جنده ای هستی که معلوم نیست مادرت….
دست خودم نبود و نفهمیدم چه شد که با آوردن اسم مادرم داغ کردم و کوبیدم توی سینه اش که به عقب پرت شد….!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 168
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.