لب زیر دندان کشیدم و با دیدن حالت تهاجمی که گرفته بود خنده ام گرفت.
-امشب مراد مریض شده، خونشون داره استراحت می کنه…!
ابرویی بالا انداخت و جلو آمد.
-ولی من اینطور فکر نمی کنم حال مراد از من و تو خیلی هم بهتره…!
سریع از آشپزخانه بیرون زدم.
لباسم سنگین بود.
-بیخود کرده بمونه تو خونش، استراحتش و بکنه…!
صدای قدم های امیر را می شنیدم.
-آخه صاحب خونش راه نمیده لامصب…!
-اون دیگه به من ربطی نداره، زرنگ باشه و بره خونش…!
دیگر صدایی ازش نیامد و سمت اتاقش رفتم تا لباسم را عوض کنم که یک دفعه میان زمین و هوا معلق شدم و جیغ کشیدم…
چشم باز کردم و با دیدن صورت خندان امیر شوکه نگاهش کردم…
-خودت گفتی زرنگ باشم و برم تو خونم…!
بهت زده نگاهش کردم.
-منظورت چیه…؟!
لبخندش عریض تر شد.
-هیچی مراد از سد صاحب خونش گذشت…!
-چی داری میگی صاحب خونه مراد به من چه…؟! منو بزار زمین….!
تک ابرویی بالا انداخت.
-نمیشه امشب شب مراده و مراد هم چشم به انتظار خونش…
با باز شدن در اتاق و گذاشتن من روی تخت دوهزاری ام افتاد…
توی سینه اش زدم…
-مراد غلط کرد با تو…!
اشاره ای به خشتک ورم کرده اش کرد.
-دیگه کار از غلط کردن گذشته، باید به مرحله عمل برسیم…!
#پست۴٠۵
-امیر…
دست روی سینه ام گذاشت و روی تخت هلم داد…
-جان امیر…. قربونت بره امیر…!
خنده ام گرفت.
-میشه مراد خانتون امشب بی خیال بشه…!
خم شد و گوشه لبم را بوسید.
-میشه شما بزارید این مراد بینوا امشبه رو سر راحت زمین بزاره…؟!
چنان ملتمسانه گفت که دلم نیامد حرفی بزنم و فقط نگاهش کردم که لبخندش عریض تر شد.
دستش را پشت برد و زیپ لباسم را پایین کشید…
-لباست روی اعصابمه رستا…!
-تو که تا دو دقیقه پیش داشتی از لباسم تعریف می کردی…؟!
-حالا مزاحم کارمه، نمی تونم سینه هاتو قشنگ لمسشون کنم…
از رویم بلند شد.
دستم را گرفت و بلند شدم…
لباسم را پایین کشید که روی زمین افتاد و چشمان امیر رویم میخ شدند…
از گردن تا نوک پایم را با حس خاصی نگاه کرد و خیره سینه هایم شد.
امیر ارادت خاصی به انها داشت…
-دلم برات تنگ شده بود رستا…!
دست خودم نبود داشتم وا میدادم و نگاه پر از داغ و شهوتش رویم حال مرا هم خراب کرده بود.
دستش روی سینه ام نشست و سوتینم را پایین داد…
با فشار کوچکی، نوک ان را توی دهان برد و مکید.
چشمانم را روی هم فشردم…
-امیر ارومتر…!
خمار جدا شد و نگاهم کرد.
اشاره ای به موهایم کردم…
-حداقل اینا رو هم باز کن یه دوشی بگیرم بعدش مرادت و به منزل برسون…!
نیشخندی زد.
– پس توی همون حموم، مراد رو هم به منزل میرسونم…
#پست۴٠۸
تنم خسته و کوفته بود… کش و قوسی کشیدم و نیم خیز شدم…
با دیدن جای خالی امیر تعجب کرده و بلند شدم…
لخت بودم که سمت کمد لباس هایش رفته و تیشرت سفیدش را از رگال برداشته و تن زدم…
بین پایم می سوخت و موقع راه رفتن کمی سوزش و درد داشتم که امیر را به خاطر وحشی گری هایش مستفیض کردم….
صدا از آشپزخانه می آمد.
سرکی کشیدم و امیر را پشت گاز دیدم…
ماهیتابه گذاشته بود و روغنی هم داشت توی ان می ریخت…
-ساعت خواب خانوم خانوما…!
آرام سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم.
-هنوزم خوابم میومد اما باید بریم خونه…!
تخم مرغ ها را شکست و توی ظرف ریخت.
-چه خبره خونه…؟!
از پشت سرکی کشیدم.
-مامانم قراره بره سونو….!
با ذوق خندید: وای رستا کی میشه بچه خودمون…!
ابرو در هم کشیدم.
پررو بودنش به من ثابت شده بود… دیشب هم به بهانه تنها شدن و حرف زدن آمدیم که دیشب تا صبح فقط پایین تنه هایمان به گفتگو و مناظره نشستند و مراد را سلامت به منزل رساند.
خواستم نیشگونی ازش بگیرم که چشمم به بازوی حجیم و کلفتش افتاد و هوس گاز گرفتن به سرم زد.
دندان هایم را بهم ساییدم و بعدم ناغافل توی گوشت دستش فرو کردم که صدایش بلند شد.
-توله سگ برای چی دندون می گیری…؟!
از پشتش بیرون آمدم و در نهایت سخاوت ردیف دندان هایم را به نمایش گذاشتم…
-تا دیگه تو باشی هوس بچه نکنی…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.