-فعلا صلاح نمی دونم بری…!
خودم را جلو کشیدم.
-اونوقت به چه دلیلی…؟!
امیر با جدیت نگاهم کرد.
-ازم پرسیدی منم گفتم نه…!
می خواهم بلند شوم و تک تک موهایش را بکشم.
اصلا چه کسی گفته احترام شوهر واجب است…؟!
این ها که هرچی بیشتر توجه ببینند، بدتر می شوند…!!!
-ازت پرسیدم به نظرت من آدمیم که به حرفت گوش بدم…؟!
اخم کرد.
-حرف گوش نکنی… مگه دست خودته…؟!
پلک زدم.
-پس دست کیه… نکنه تو…؟!
نگاهش جدی شد و لحنش هم محکم…
-همه چیزت به من مربوطه و یادت نره من شوهرتم پس برای هرکاری باید اجازه من باشه…!
خیلی ریلکس به مبل تکیه دادم و پا روی پا انداختم.
-بله متوجهم جناب شوهر فقط انگار زیادی تو نقشت فرو رفتی…!
چشم بست تا عصبانیتش را کنترل کند.
-مسخره بازی درنیار من کاملا جدیم بچه…!
شانه بالا انداختم.
-منم جدی ام شوهرجان فقط نمی تونم توی خونه بشینم و کافه هم رو نمی تونم به امان خدا ول کنم…!
-امیر محمد و سایه هستن…!
نوچی کردم.
-امیر تو می تونی بدون من باشی…؟!
جا خورد…
-این چه حرفیه…؟!
لبخند پهنی زدم.
-درسته همونطور که تو بدون من نمی تونی منم بدون کافه صورتیم نمی تونم…!
#پست۴۳۱
-بچه بحث جونته، می فهمی…؟!
سر در نمی آوردم.
-چه بحثی…؟!
امیر سرش را توی دستش گرفت.
انگار یک چیزی بود و نمی توانست بگوید.
درمانده نگاهم کرد.
-رستا… قربون چشمات برم اذیتم نکن…!
داشتم برای نگاه گرمش و قربان صدقه اش وا میدادم که حفظ ظاهر کردم.
-امیر من نمی تونم الکی قبول کنم که جایی نرم و نیام که چی آقا به خاطر غیرت خرکیش میگه نرو چون شوهرتم…! من میرم تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی…؟!
بلند شد و کنارم آمد.
-دیوانه مگه بی دلیل میگم نرو…!
-خب دلیلش…؟!
کمی مکث کرد و در آخر آرام گفت:
-جونت تو خطره نفهم… من نمی تونم سر جونت ریسک کنم…!
جا خورده نگاهش کردم.
-گرفتی منو امیر…؟!
نفسش را سخت بیرون داد.
-اون زنگی که بهت زده شد بابت بیمارستان بودن من و بعدش تصادفت… همش نقشه بوده که با وجود تو منو تهدید کنن…!
حیرت زده نگاهش می کنم.
-چی میگی…؟! فیلم سینمایی جدیده…؟!
-متاسفانه نه… روی یه پرونده ای کار می کنم که ازم خواستن بکشم عقب ولی نمی تونم چون پای جون خیلیا وسطه اما با جون تو تهدیدم کردن رستا… گوش بده به حرفم… نذار فکر و ذهنم پیش تو باشه…!!!
#پست۴۳۲
باورم نمی شد.
چند بار پلک زدم ولی هضم حرف هایش سخت بود.
انگار وسط یک فیلم جنایی هستم.
-اما این چیز محالیه که من از خونه بیرون نرم…!
دیگر داشت کنترلش را از دست می داد مه بازویم را چنگ زد.
-یکم رستا فقط یکم با دل و حرفم راه بیا لامصب… نذار کاری رو بکنم که دوست ندارم…!
ابرو بالا انداختم.
-چیکار می کنی…؟! زندونیم می کنی…؟!
فشاری به بازویم آورد.
-لازم باشه هرکاری می کنم…!
حرصم گرفته بود و این مسئله اصلا برایم حیاتی نبود که برای امیر مرگ و زندگی حساب می شد…
-پس اگر تونستی جلوم رو بگیر…!
-منو وادار به خشونت نکن…!
چشم درشت کردم.
-تو کی آروم بودی که من ندیدم…!
امیر فاصله رو به صفر رساند.
رویم خم شد و من را به خودش چسباند.
-من با تو زیادی آرومم خوشگل خانوم…!
نگاهش کردم و لبخند زدم.
ناز ریختم توی چشم هایم…
-جووون این اگه آرومته، خشونتت چیه پس…؟!
چانه ام را گرفت.
-اصلا به نفعت نیس رستا، کاری نکن دست به خشونت بزنم…!
چشمانم برق زد.
-خیلی دوست دارم این خشونت رو از نزدیک ببینم…!
امیر میان چک و چانه زدنش با من خنده تو گلویی کرد و سر تکان داد.
پیشانی به پیشانی ام چسباند.
-نمیذارم کسی چپ بهت نگاه کنه… تاوان کاری هم که باهات کردن رو میگیرم اما قبلش دوست دارم اون زبونت و از حلقت بکشم بیرون….
تا به خود بیایم لب خیسش روی لبم نشست و توی آغوشش اسیر….!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عوووققق🤢🤢🤢
اینام ک تو هر شرایطی ول کن این کارا نیستن رستا هم ک از خودش بچه تر و لجباز تر باز خودش😒😒😒😒😒
وای چقد خره چقد خره چقد خره
چقد رو مخه چقد مزخرفه