دختره ی احمق فکر کرده حالا که فربد یه قرون پول ریخته براش فقط کافیه بره ایتالیا و بعد
تموم؟؟ اونوقت دیگه منو لازم نداره؟
خندم گرفت و زمزمه کردم “کورخونده”
هر چند مطمئنم نیما و اون دوستش نشستن زیر پاش وگرنه اون جرات داشت جواب تلفن منو نده….
عین اسفند رو آتیش جلز و ولز میکردم
چرا اینطوری میشه؟
چرا نمیذاره همه چیز آروم و بی سر و صدا بمونه
چرا دیوونه م میکنه
چرا نمیتمرگه سرجاش؟
چرا انقدر منو انگولک میکنه؟
دوباره دستم رو فرمون کوبیده شد
*
از ظهر تو خیابون دارم دور میزنم
شدم مثل اون وقتی که دنبال یه اسم بودم اسم صاحب ماشینی که به الهه زده بود
جمعه یعنی سه روز دیگه
سه روز…..سه روز وقت دارم
پیداش میکنم…..یعنی باید….پیداش کنم
میگرنم امونم و بریده بود و دیگه نمیتونستم برونم برای همین رفتم سمت خونه
شایدم برای امشب دیگه بس بود
فردا…. فردا….
دیگه رسیده بودم جلوی در خونه م و ماشین و بردم تو پارکینگ که گوشیم زنگ خورد و من منتظر خبر از خانم کریمی بودم…. تنها کسی که میتونست ازش آدرسشو بگیره
بهش زنگ زدم و یه مشت چرت و پرت گفتم و ازش قول گرفتم چون نگرانشم حتما بهم ازش خبر بده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.