هر کدوم از عکسا صداشو تو گوشم می آورد
“مهسا…..تودوست داشتنی ترین دختر دنیایی برام”
“بدون تو نفسم میگیره خانومم”
“اون پسره دوست فربد چی میگفت بهت از نگاهش خوشم نیومد”
رو سیاوش حساس بود حالا بهش نگفته بودم قبلا ازم خواستگاری کرده وگرنه که خون……
خنده رو لبم خشک شد
چی دارم میگم؟
خون به پا میکرد؟مهسای احمق همش نمایش بود
همش انتقام….کینه…..نفرت….
قطره ی اشکی که رو صورتم تو صفحه ی گوشی افتاد داغ دلمو تازه کرد
خدایا چرا خامش شدم
مگه چیکار میکرد؟؟
جواب حرفام یه کلمه بود
محبت……یه جوری واقعی که بعضی وقتا باورم نمیشه همش تظاهر بود
همه ی عکسا رو پاک کردم و گوشی رو انداختم اونور
اگه راه داشت اینم مینداختم آشغالی ولی فعلا لازمش دارم
دراز کشیدم و جوجه رو گرفتم بغلم و با یه نفس عمیق بوشو کشیدم تو ریه هام
_خوب بخوابی امیرِ مامان…..
#تاوان
#پارت۱۹۲
الان ده روزه هیچ خبری ازش نشده
زیبا گفته پسر دوست بابامه که وصیت کرده پیداش کنیم
و پیگیر شدن
مشخصاتش میگه مقیم ایتالیاس ولی نه جواب تماسا رو میده نه ایمیلا رو…..
امروز دیگه مشاوری که کارامو پیگیری میکنه گفت چون ده روز شده و خبری از اون آدم نیست اگه از پس هزینه هاش بربیام شخصا برم دنبالش یه نامه هم بهم میدن تا بتونم با کمک سفارت راحتتر پیداش کنم
گم نشده فقط بهش دسترسی ندارن
دلمم یه ذره شور افتاد نکنه بلایی سرش اومده باشه….هاان؟
نه….خدایا خودت پسرمو بهم بده
هنوزم فکر میکنم دروغ میگه تا عذابم بده وگرنه چرا نباید بدونه به کی سپرده بچشو؟؟
شیرموز و گرفت جلوم
_بیا بخور از صبح هلاک شدیم
_چرا ول خرجی میکنی؟
_نترس اندازه دوتا شیر موز پول داریم…..بخور ببینم رنگ نداری تو صورتت……هی میگم صبحونه بخور غش و ضعف نکنی گوش نمیدی که…..
_میدونم داری ولی منم نذاشتم کار کنی این چند روز یه وقت کم نیاریم برای سر ماه و کرایه…..
یه دستشو گذاشت رو فرمون و برگشت سمتم
_تو صبحا کار داری من تا شب مسافر سوار میکنم……چه ربطی داره دقیقا؟؟
لیوان خالی رو ازش گرفتم و تا ماشین و روشن کرد یاد چیزی افتادم
اینکه چند روز بود میخواستم حلقه و زنجیر و پلاکم و بیارم تا بالاخره امروز یادم افتاد و آوردمشون
_میشه جلوی یه طلا فروشی نگه داری؟
با اخم برگشت سمتم و با لحن تند پرسید
_میخوای چیکار؟؟
#تاوان
#پارت۱۹۳
اگه میگفتم زنجیر یادگاری مامانمو میخوام بفروشم نمیذاشت دست گذاشتم رو نقطه ضعفش
_میخوام حلقه ی اون پسرو رو بفروشم
نمیخوام هیچی ازش پیشم باشه زیبا
چند ثانیه بهم خیره شد و روشو برگردوند یه نفس عمیق کشید
خیال منم راحت شد که باور کرده دروغم نگفتم ولی راستشم نگفتم
واقعا انگار زن و شوهر شدیم چون باید هر کاری میکنم بهش توضیح بدم
_بدون کاغذ خرید شاید نخرن……
وا رفتم……من کی رفته بودم طلا فروشی که این بار دومم باشه؟
_اگه…..بگم طلاق گرفتم و دست اون مونده یا گم شده چی؟
نچ نچ کرد
_لازم نکرده زندگیتو برای همه بریزی وسط
راست میگه…..چه معنی داره
ولی برعکس سادگی من زیبا خیلی باهوشه
_خب چی بگم بهشون؟
_چه میدونم…..حالا میریم صبت میکنیم دیگه اگه یه ذره معرفت داشته باشه قبول میکنه در ضمن خر اگه به تو با این قیافه شک کنه؟
بالاخره نگه داشت و من قبل از اینکه پیاده بشه دستشو گرفتم و سمتم چرخید
_تو نیا…….خودم میرم
پوزخند زد
_چرا؟؟بیام نمیذارم زنجیرتو بفروشی؟
شرمنده شدم که میخواستم بهش کلک بزنم ولی به خاطره خرج و مخارج بود
کامل طرفش برگشتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 60
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.