دادی زدم که نگاه چند نفر باعث شد با خجالت دوروبرشو سَرَک بکشه
ولی من فکرم از حرفش جای خوبی نمیرفت و باعث شد گُر بگیرم
_گمشو تو ماشین…..
یه دفعه چشمای کشیده ش پر شد
جنبه نداره باهاش آروم حرف بزنم…..باید حتما ازم حساب ببره که بفهمه چی از دهنش در میاد……
وایساده بود و تکون نمیخورد
دست انداختم که بازوشو بگیرم ولی خودشو عقب کشید…..
_چی….چیکار میکنی؟
_پس خودت برو…..یالا…..
به زور داشت لباشو گاز میگرفت تا گریه ش نگیره ولی نتونست و قطره ی اشکش چکید
رفت سمت ماشین
دزدگیرو زدم و درو براش باز کردم
یه ذره تعلل کرد
یعنی انتظار داره بهش بگم پشیمون شدم؟؟
_زود باش بهت میگم…..
حالمو این محله بد میکرد….چرت و پرتاشم بدتر
خاطرات نکبت که دوباره انگار زنده شدن برام…..سر کوچه منتظر موندنام
دست دادن بهم…..بوسیدن صورتم…..اونوقت الان نمیذاره دستم بهش بخوره…..
با اکراه نشست و رفتم پشت فرمون
یکی نیست بهم بگه به درک بذار بره…… به……من…..چه…….ولی نمیتونم……..یه چیزی عین خوره….نه بدتر از اون……نمیذاره…..نمیذاره لعنتی
#تاوان
#پارت۲۱۶
شاید چون راحتی و خوشحالیش اذیتم میکنه
آره همینه دوست ندارم بخنده دوست ندارم راحت باشه آرامش داشته باشه……دوست ندارم فکر کنه من نیستم و هر غلطی دلش خواست بکنه…..فکر کنه من نیستم و با اون نسناس بره مثلا دنبال اون بی غیرت…..فکر کنه نیستم و برای آینده ش نقشه بچینه…..
نچ نچ من فقط یه روز دنبالش اومدم ببین چه راحت آشناهای قدیمیشو پیدا میکنه و باهاشون گرم میگیره…..
اصلا همینی که هست حق نداره به دور زدن من حتی فکر کنه به نبودنم ندیدنم چون اونقدر بهش پیله میکنم میچسبم بهش اونقدر عذابش میدم تا بالاخره یه روز آروم بشم و دلم خنک بشه
تازه شاید اونوقت راضی بشم و بچه شو نشونش بدم
تو راه همش حواسم بهش بود
تند تند دستشو میکشید زیر چشماش و بینیشو پاک میکرد
دیگه طاقتم تموم شد و با صدای بلند بهش توپیدم
_خسته نشدی انقدر فین فین کردی…..آبغوره نگیر دیگه
به سکسکه افتاد…..لعنتی بدتر شد که…..
دیگه هیچی نگفتم تا اینکه رسیدیم…..
برگشتم سمتش….
بالاخره آروم شده بود و سرشو گرفت بالا
هنوز خیس بودن و چشماش قرمز قرمز
با صدای آرومی به حرف اومد
#تاوان
#پارت۲۱۷
_وقتی یاد بچم میوفتم انقدر دلم براش تنگ میشه که انگار جونم داره در میره……چون…..کنارم نیست……من…..خوشحال نیستم……قسم میخورم……..پس راحت باش و…….
از چشمام نگاه گرفت و لبشو محکم گاز گرفت
_دست از سرم بردار……من هیچی ندارم که باهاش حرصتو خالی کنی و خودتو آروم کنی….
دیشب راست میگفت پس…..به خاطره اون بچه جرات پیدا کرده بهم بگه ولش کنم……
یه دستمو گذاشتم رو فرمون و دست دیگمم پشت صندلیش
که ترسید و خودش عقب کشید
پوزخند زدم
جراتش همون دوتا کلمه بود؟؟
_الان بهم گفتی برم گمشم؟
_من…..من کی گفتم……میگم که تو پسرمو ازم گرفتی و من الان دنبالشم……یه اسمم…..بهم دادی دیگه…..پس بقیه ش با خودمه
سرمو تکون داد
_آهااان……پس الان میگی به من ربطی نداره؟
قیافه ش آویزون شد
_نه……
_چرا….یعنی همین…..
بیشتر طرفش خم شدم
درست تو یه وجبی صورتش
میخواست بازم خودشو بکشه عقب
ولی جا نداشت
بدون اینکه که بفهمم غرق جزء به جزء صورتش شدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 156
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک تو روحت میعاد
بی کسی بد دردیه
خدا لعنتت کنه مرد