_نیما……الان اصلا وقت شوخی ندارم
_به جهنم……فکر کردی بیکارم پای گندکاریای آقا وایسم؟
_مضخرف نگو……یه کار ازت خواستم که پشیمون شدم توام لازم نکرده دیگه بر……
_آره جون خودت……اونی که افتاده به گ….خوردن خودتی…..
چی داره میگه برای خودش؟؟
حرفش منم به خنده انداخت
_خودم؟!مسخره س…..
_آره بخند…..برای تو مسخره س ولی برای من که میفهمم پشیمونیتو نه…….دختر رو بی سر صاحب ولش کردی الان دنبال آروم کردن عذاب وجدانتی ولی کور خوندی
اون موقع که بهت گفتم دست از سرش بردار باید گوش میدادی نه که…..
لعنت بهش
گوشی و قطع و پرتش کردم رو صندلی…..
من خودم اعصاب درست حسابی ندارم اینم هر دفعه یه ریز بارم میکنه
ماشین و روشن کردم و رفتم سمت خونه ی بابا….
جدیدا بدون اونکه بخوام اون سمت کشیده میشم
چون فقط یه چیزی هست که آرومم میکنه و برای چند دقیقه هم که شده حواسمو پرت میکنه
اونم صدای قهقه های از ته دل اون بچه س
فارق از همه چی…..حتی از اینکه مادرش داره از دوریش به زمین و زمان چنگ میزنه……
حالم خوب نیست…..
یاد گریه هاش اعصابمو بازی میده
ولی مگه خودم نخواستم جهنمو بهش نشون بدم…….اینم یه چشمشه مگه نه
نزدیکای خونه بودیم که یه پیام اومد
نیما بود
“_شماره رو بفرست فقط بدون به خاطره تو قدم از قدم برنمیدارم”
فقط امیدوارم دختره تهدیدمو جدی بگیره و به هیچ کس نگه دنبال بچشه وگرنه اوضاع بیشتر از این به هم میریزه
نه اینکه بترسم فقط گره خوردن بیشتر زندگیمو نمیخوام
#تاوان
#پارت۲۲۲
_چرا تنها رفتی؟ تو عبرتت نمیشه دختر؟
_منکه نمیدونستم دنبالمه….
_بعد که فهمیدی چرا سوار ماشینش شدی….نمیگی یه بلایی سرت می آورد هیچ کس نمیفهمید؟
تو دلم بهش خندیدم
و لیوان چایی رو برداشتم
_نترس، کاری بهم نداره…..امروز بهم گفت فقط میخواد عذاب کشیدنمو ببینه….
_گ…..میخوره……بالاخره که فردا میبینمش پوست از سرش میکنم……بیشعور تازه میخواد باهات بیاد…..
دراز کشیده بود ولی یه دفعه عین برق گرفته ها نشست رو به روم
_مهسا این یه غلطی میخواد بکنه وگرنه حالا که به چیزی که میخواست رسیده و تو رو آواره ی پیدا کردن پسرت کرده مثل کنه نمی چسبید بهت مرتیکه ی….
وسط بدو بیراها و فحشایی که میداد صدامو یه ذره بردم بالا
چون فردا وقتی میدیدش شر میشد
میعادم مثل خودش لجباز بود و دودش میرفت تو چشم من و بچم
_زیبا…..زیبا خانم تو رو جون پدر و مادرت فردا بهش چیزی نگی……لج میکنه
لیوان و از حرص کوبید تو سینی
_دختره ی خنگ چرا قسم میدی؟؟ بزار یکی جلوش در بیاد بفهمه بی کس و کار نیستی و هر غلطی دلش خواست نمیتونه بکنه…..
بی کَس و کارم دیگه مگه نیستم
سرمو گرفتم پایین تا چشمای پرمو نبینه…..
#تاوان
#پارت۲۲۳
_بیا، بازم آبغوره گرفت…..منو ببین
به حرفش گوش دادم و نم چشمامو گرفتم
اونم عین مردا یه زانوشو جمع و زانوی دیگه شم خم کرد و دستشو گذاشت روش
_گوش بده به من تو…..شک نکن یه فکری تو اون سر خرابش هست وگرنه خودش بچت و میده دست یکی دیگه خودشم باهات میاد پیداش کنی؟مگه خره….
_گفتم که میخواد دست و پا زدن و بی تاپیم برای امیر حسینم و ببینه و کیف کنه…..به خیال خودش میخواد اینطوری ازم انتقام بگیره…..چون….چون هنوز دلش خنک نشده
_اولا که خودش و دلش برن به جهنم مرتیکه ی بی ناموس…..دوما من باور نمیکنم
باید باور کنی چون همینه
اینم زندگیه منه…..
مهم نیست فقط بچمو پیدا کنم خدایا….
با سرانگشتام با لبه ی لیوان ور میرفتم که یه دفعه زیبا لیوان و از دستم کشید و چای یه ذره ش ریخت رو دستم و فرش
_چیکار میکنی دیوونه همش ریخت…..
_من چیکار میکنم؟یه ساعت زل زدی بهش دوغ شد بابا…..
چقدر؟؟اصلا حواسم به ساعت نبود
_در ضمن خودم فردا باهات میام لازم نکرده با اون روانی بری…..
تقریبا اسمشو با ناله صدا زدم
_زیباااا……من با اون کاری ندارم…. اصلا تازه پیش سیاوشم اون حواسش هست؟
سینی رو برداشت رفت سمت آشپزخونه منم دنبالش
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایا فقط ازت صبر ایوب میخواااام.
ممنون و خداقوت به شما نویسنده ی عزیز.