فکر کنم یه ساعتی گذشته…..الان دیگه خوابیده نه؟!
حداقل یکی از بالشا رو بردارم و سرم و بذارم روش تا مثل امروز گردنم خشک نشه
نمیخوام بخوابم اینطوری مطمئن تره ولی حداقل یه ذره دراز بکشم دیگه
خیلی آروم بلند شدم و رفتم سمتش
دست دراز کردم سمت بالش ولی با چرخیدن یه هویی سرش
ترسیدم و محکم با پشت خوردم زمین
درد بدی تو کمرم پیچید و آخ آرومی گفتم
من چرا نفهمیدم بیداره؟
عین خیالش نبود…..فقط بالش زیر سرش و از وسط تا کرد تا سرش بلند تر بشه و اون یکی ای که من میخواستم برش دارم و برداشت و چسبوند به خودش
یه آدم مضخرفِ……خیلی……پشیمون شدم و میخواستم برم عقب همون گوشه ی دیوار که…..
_برای بار هزارم، لازم نکرده از من بترسی و یه ساعت زل بزنی بهم تا دست از پا خطا نکنم دلیلشو میدونی یا اونم باید دوباره تکرار کنم؟
با ناامیدی نگاش کردم
واقعا فکر کرده با یه دونه حرفش خیالم راحت میشه؟
_دوران نامزدیمون؟؟
اخمام رفت تو هم
این چه حرفی بود یه دفعه؟
خندید
_به تو گفتم به خاطره اینکه به خواسته ات احترام بذارم نمیاد سمتت توام باور کردی……یادته؟؟
#تاوان
#پارت۲۵۸
مگه میشه یادم بره؟؟ چقدر به این رفتارش افتخار میکردم…..وای خدا…. ای کاش آدما عقلشون از اول کامل بود تا به حماقت های خودشون لعنت نفرستن
_ولی خودم نمیخواستم بیام سمتت چون تو…..آخرین زنی هستی که بخوام تنشو لمس کنم…..مگه همون یه بار تو زندان و اجبار
من اونقدرا هم حقیر نیستم که بخواد این حرفو مدام بزنه تو سرم……من شخصیت دارم غرور دارم عزت نفس دارم
چونم میلرزید از بغض ولی…..
_اینا رو قبلا هم گفته بودی…..
ابروشو بالا داد وسرشو بلند کرد و با ته مایه ی خنده رو صورتش بازم مسخرم کرد
_عهههه…..پس حافظت اون قدرا که فکر میکردم مثل ماهی نیست……الانم به غرورت برخورده که تو رو مثل مردایی که براشون فرقی نمیکنه با کی میخوابن حتی لایق خودم نمیدونم میبینم آره؟؟
نیشخندش قلبمو سوزوند و هر چی تو دلم بود ریختم بیرون
_نه اتفاقا…..از خدامه سمتم نمیای…..چون دیگه اون دختر احمق ساده نیستم که دلم میرفت برای اینکه دستم و بگیری ببوسیم موهامو ناز کنی قربون صدقه م بری…..
تو اون تاریکی ام میتونستم حرص تو نگاهشو ببینم……
_الان زنی شدم که حالم بد میشه وقتی کنارمی وقتی حتی تو هوای تو نفس میکشم……فقط پسرمو میخوام اونه که میذاره زندگی کنم و بمونم تو اتاقی تو کنارمی…..
#تاوان
#پارت۲۵۹
لبمو محکم گاز گرفتم و سرمو بالا و پایین کردم
_من…..حتی الانم ازت میترسم چون نه هیچ کدوم از حرفات و باور میکنم نه بهت اعتماد دارم تو……
یه دفعه ساعد دستم و کشید و انداختم رو تشک خودشم خیمه زد روم
میدونستم….میدونستم…..
چشم بستم و صورتمو برگردوندم تا نیبینمش
خدایا غلط کردم…..غلط کردم کاری باهام نداشته باشه
نفسای داغش که به پوست صورتم خورد قلبم از جا کنده شد
دستی که آزاد بود بلند کردم و کوبوندم به بدنش ولی بی فایده
که صدای پر از حرصش درست بیخ گوشم اومد
_من اگه بخوام…..مثل الان تو رو میخوابونم هر جا که دوست داشتم و هر بلایی دلم خواست سرت میارم هیچ کسم نمیتونه جلومو بگیره……ولی نمیکنم…..پس برای من ادا اطوار در نیار که فقط تویی که ناراضی ای…..اون زبونی ام که نمیدونم با چه جراتی دراز شده رو بکن تو شکمت تا پشیمونت نکردم…..چون من دیوونه تر از اونی ام که فکرشو بکنی…..فهمیدی؟
حتی نمیتونستم جوابشو بدم
که با احساس سبکی تنم و بعد کوبیده شدن در تو چند ثانیه به امید اینکه رفته باشه
چشمامو باز کردم
سر چرخوندم و ندیدنش تو اتاق باعث شد تازه نفسم بالا میاد
گیج بودم و از خودم ناامید
چرا بهش گفتم چرا جلوی خودمو نگرفتم
بگه توهین کنه تحقیر کنه
عادت ندارم مگه؟
@T123Admin_vip
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.