_اسمش امیره؟؟
خندیدم و صورت خوشگلش اومد جلوی چشمام
_امیر حسین...دو سال و ۴ ماهشه بچم
اوهوم آرومی گفت
_خدانگهش داره برات……ولی…..فقط همین؟؟
برگشتم سمتش ک سوالی نگاهش کردم
_منظورم اینه فقط پدر و مادرین؟ اونجوری که دیدم هیچ چیز دیگه ای بینتون نیست ولی میخوام از خودت بشنوم…..
اگه بهش بگم نیست برای خودش رویا میسازه دیگه نه؟؟
محکم تو چشماش زل زدم تا فکر غلطی تو سرش نیاد
_برای اون نه ولی برای من هنوزم هست چون اون بابای بچه ی منِ….به خاطره امیر شاید دوباره با هم زندگی کردیم….
_تو میگی شاید…..ولی با رفتارای شوهرت فکر نکنم…..توام که فقط به مسئولیت داشتنتون اشاره میکنی…..پس چیز دیگه ای نیست…..
اخمای من بیشتر شد و اون خندید
_خیالمو راحت کردی…..
بدتر شد که……
_از چه نظر؟؟
_به اینکه میتونم به آینده و تو امیدوار باشم…..
با من؟؟؟
من حتی به زندگی الانمم امید ندارم چه برسه به آینده
دیگه بس بود
#تاوان
#پارت۲۸۶
از جام بلند شدم و خواستم ساکمو بردارم که اون جلوتر از من برداشتش
حالا که اصرار داره باشه
صاف وایسادم جلوش
_مطمئن باش چیزی باشه یا نباشه نمیتونه مادر بودن منو عوض کنه…..دیگه ام قرار نیست کس دیگه ای رو تو زندگیم بیارم
فقط من و پسرم…..پس امیدوار نباش نه به من نه به آینده
خواستم ساکو از دستش بگیرم که عقب کشیدش و با اخم سرمو بلند کردم و بهش زل زدم
بازیش گرفته بود؟؟
_من دو بار از صفر شروع کردم تا به اینجا رسیدم توام مطمئن باش برای زندگیه شخصیمم قراره تلاشمو بکنم…..
دلش خوشه…..
تلاش کردن برای من بی فایده س چون دیگه قرار نیست کس دیگه ای رو تو زندگیم بیارم
جدی طوری که باهاش تکلیفشو روشن کنم گفتم:
_یه سری چیزا هیچ وقت قرار نیست عوض بشه
مثل تو که برام مثل فربد عزیز بودی یعنی مثل یه برادر هیچی ام اینو عوض نمیکنه پس وقتتو سر من تلف نکن و دنبال یکی بگرد که بدردت بخوره…..
_فکر کنم فقط تو بدردم میخوری وگرنه تو این ۶ سال میتونستم یکی رو جات بیارم دیگه نه؟
مشکل از من بود که هیچ کس حرفمو نمیفهمید یا بقیه که وقتی به من میرسیدن حرف خودشونو تکرار میکردن….
اخمم بیشتر شد
#تاوان
#پارت۲۸۷
_بده ساکمو….
بدون اینکه بخواد حتی به خودش زحمت بده نادیدم گرفت و جلوتر رفت
_هر جا میخوای بری میرسونمت….
مجبورم کرد دنبالش برم…..
الان که سبک تر شده بودم باید فربد و میدیدم
مسخره س ولی دیشب که اونجوری تهدیدش کرد به خودم مطمئن تر شدم به گرفتن حقی که شاید با برخورد فربد کلا قیدشو میزدم و دست از پا دراز تر برمیگشتم تهران
ولی الان باید بفهمه من فرق کردم با اون مهسای بی عرضه
به سیاوش گفتم منو ببره خونه ی فربد خودشم برگرده اولش قبول نکرد ولی وقتی گفتم میخوام باهاش تنها حرف بزنم راضی شد
**
_نیومده باهات؟
معلوم بود هنوزم حرص داره و حسابی ازش حساب میبره یعنی اون موقع هم میبرد ولی فکر میکرد چون وضعش خوب شده اونم باید ازش بترسه که اینطوری نشد
_نه….دوست نداشتم مثل دیشب بشه فقط اومدم بگم قراره چیکار کنی؟
یه چشم و ابرو اومد و زیر زیرکی یه چیزی گفت
درست نشنیدم ولی از صورتش معلومه بدو بیراه بود
بگه…..حالا که قدر یه ارزن براش مهم نیستم اونم برام مهم نیست
_فعلا که کارم گیره….ماهور که گفته بهت….خبر داری چی شده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 82
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.