ولی چقدر خوب همدیگه رو میشناسن
البته به جز دوست داشتن شیدا که هنوزم تعجب میکنم از نفهمیدنش
_خوبه خودت پسر عموتو میشناسی…..ترسید گولت بزنم…….ولی ای کاش از اول بهم میگفتی…..منکه علم غیب نداشتم
فکر میکردم دیگه نمیخوای ریختمو ببینی که انقدر سرسنگین شدی باهام…..درضمن بدونِ اینم قبول…..بخشیدمت
سرشو بالا گرفت و بعد چند لحظه بلند خندید
_ریختتو؟؟ چرا نخوام دختر عمو بعد از این…..
دوباره شده بود همون آدمی که باهاش راحت بودم
بدون اخم و تخم
بدون قیافه گرفتن و متلک انداختن
شاد و صمیمی که آدم باهاش احساس راحتی میکرد
بالاخره کوتاه اومد
_اصلا تولدت کیه تو؟
_تولد من……سه ماه دیگه….
_خب کادو تولدته…….مسخره بازی ام در نیار دیگه و گرنه سوگند و میندازم جونت
میشناسیش که چقدر سیریشه…..
خندم گرفت از حرفش چون راست میگه
_منتظر اون بودم پس کجاس؟
یه ذره مکث کرد و دوباره سرشو گرفت بالا
چرا اینجوری میکنه همش؟
_من بهش گفتم بمونه…..باهات حرف دارم
دارم؟؟؟؟؟مگه تموم نشد!
صداشو آروم کرد
مثل پچ پچ کردن
#جزرومد
#پارت۱۶۱
_راجع به محمد طاها……شاید باورت نشه ولی اولین بار بود اونجوری میدیدمش
لبمو تو دهنم کشیدم
_خب……چیکار کنم؟جایزه بهش بدم یا خوشحال باشم که اولین بار حمله کردنش رسید به من عین……..
عین وحشیا……حرفمو خوردم و اون ابروهاشو داد بالا
توقع نداشت ازم
_عییین اَشقیا یا عین وحشیا….
تیکه ی دومو لب زد و من لب خونی کردم
انگار که اون پسره هم اینجا باشه و از ترسش اینجوری بگه
خندم گرفت و منم از حرصم گفتم
_دومی پسرعمو…..
وسط اون حس خوبی که از حرف زدن باهاش نسیبم شد یه دفعه جدی شد
بهش برخورد یعنی؟؟
_فهمیدم ازش ترسیدی……خواستم مطمئنت کنم دیگه تکرارش نمیکنه…..
یه ذره مکث کرد و به دستاش رو میز خیره شد
_میشناسیش…..همیشه با خونسردی کاراشو پیش میبره ولی وقتی اونطوری کنترلشو از دست داد به خاطره بزرگترین ترسش بود……. اینکه بلایی سر مادر بیاد
این دلیل میشه؟
_باید سر من خالی میکرد؟
_قبول کن مقصر بودی وقتی از حساسیت مادر به خودت مطمئنی…..اینو همون روزی که دستت برید و نمیخواستی اون ببینه فهمیدم
#جزرومد
#پارت۱۶۲
بغضمو قورت دادم
_اون…….حق نداشت…..عمدی نبود کار من ولی کار اون چرا…..
خندید…..ولوم صداشو عادی کرد
_حالا درست میشه…..زن و شوهرا اولش با هم مشکل دارن چون همدیگرو نمیشناسن
چشمام درشت شد
_چی داری میگی……
_دارم میگم……اگه ناراحتت کرد این دفعه به خودم بگو من میدونم و اون که چرا دختر عمومو اذیت کرده
شاید اگه یه برادر مثل امیر حسام داشتم
زندگیم خیلی بهتر از الان میشد ولی…..حیف
_ من دیگه باهاش کار ندارم……
دوباره بلند خندید و شونه بالا انداخت
_اینش دیگه دست تو نیست……محمدطاها یه مرضی داره به اسم باااااید حواسم به همه چیز و همه کَس باشه و مراقبشون باشم مخصوصا اگه طرف زنمم باشه که الان فقط تویی……البته بعدا و نمیدونم که احتمالا با قول و قراری که حاج بابام گذاشته هوو بیاره برات یا نه؟
تیکه ی آخر حرفشو با چشم و ابرو و اشاره میگفت اما میدونستم خیلی سختِ براش…..
ولی جدای از منظور حرفش من دوست نداشتم اونو بچسبونه بهم
_لطفا دیگه از این شوخیا نکن……دلیل اون صیغه هم خودت میدونی
_شوخی نبود……کاملا جدی گفتم
دلیل محرمیت بینتونم هر چی بود تو اصل قضیه که الان زنشی فرقی نمیکنه
تو دلم باز خالی شد. نکنه راست بگه و اون به همین بهونه بیشتر اذیتم کنه
_ولی نگران نباش خودم هواتو دارم
خودش؟؟نچ نچی کردم
مگه میتونم روش حساب کنم آخه؟
#جزرومد
#پارت۱۶۳
_یادم نمیره خودتم قهر بودی باهام…….
_کینه ای نباش دختر خوب یه سوءتفاهم بود تموم شد رفت پی کارش……ولی یه قولی بهت میدم…..
سرشو آورد نزدیک تر که معذب شدم و خواستم خودمو بکشم عقب ولی آروم گفت
_صبر کن….
همونجا مکث کردم
یه ذره نزدیک تر اومد تا کنار گوشم
_قیافه عصا قورت داده و رفتار یخیشو نگاه نکن اینکه با یه من عسلم نمیشه خوردشم نگاه نکن
اون خون خونشو داره میخوره به خاطره گندی که زد……انتقامتو بسپار دست خودش
انتقامم؟؟
سرمو با اخم کشیدم کنار و اون سرشو برد بالا
بلند خندید و داد زد
_فوضولی کار خوبی نیست…..
محمدطاها&
لعنتی…..حتما سایه مو دیده
نمیخواستم ولی وقتی صدای امیر حسامو شنیدم و تنها بودنشونو فهمیدم عصبانی رفتم تا ببینم چی دارن به هم بگن اونم دوتایی…..تنها…..
در اتاق بام و باز کردم و رفت تو
حالا بفهمه اونش اصلا مهم نیست
مهم اینه میدونست من این بالام و داشت از من حرف میزد
تازه پچ پچم میکردن….
چمدونو بردم کلوزت روم و گذاشتم رو باکس
_لعنتی یعنی چی اینکارا اصلا؟؟درو دل میکردن؟؟
امیر هیچ وقت سمت چیزایی که برای منه نمیاد ولی الان…..دختره انگار مهره ی مار داره
خوبه بهونه دستش دادم تا از من بترسه و بچسبه به امیر……فکر میکنه هیچ کسی ام نمیفهمه
#جزرومد
#پارت۱۶۴
چمدونو باز کردم
_چی؟؟الان گفت زن و شوهر؟؟
اونم زرنگ شده….فکر میکنه نمیفهمم از من گفت تا خودشو شیرین کنه
پیراهن و برداشتم و پرت کردم تو سبد لباس چرکا
ولی باید حالا فردا حالیش کنم دوست ندارم دورو برش باشه…..مستقیم میگم تا بدونه شوخی ندارم
حرفاش دونه دونه میاد تو سرم
_که با من همدسته آره؟؟خب باشه به اون چه ربطی داره…..
من اشتباه نمیکنم یه چیزی هست این وسط……
لباسای تمیز و کثیف و جدا کردم
چون از شلختگی خوشم نمیاد
تازه چشمم خورد به جعبه ی گوشی…..
هه…..برای اون خریده بودم به جبران رفتار تندم و گوشی شکسته ش
ولی آقای شمس کادو تولد داد بهش…..کادوی تولد…..
_لیاقت نداشت…..
سمت باکس وسایلم رفتم و انداختمش اونجا
الانم فقط یه دوش آب یخ سرحالم میاره…..فقط همین…..
سمت حموم رفتم که صدای زنگ گوشی نذاشت
شهروز؟!
نکنه امیر طاهر رفته سراغ اون زن
تماس و وصل کردم
_الو…..سلام آقا
_سلام….چی شده؟
#جزرومد
#پارت۱۶۵
_آقا بچه ها زنگ زدن از شیراز
میدونستم پیداش میکنه
امیر طاهر آدم جا زدن نیست مخصوصا وقتی به قول خودش عاشق شده باشه
پوزخند زدم…..
عشق؟! چیزی که زندگی منو نابود کرد
پدرم عاشق یکی دیگه بود و خیانت کرد
مادرم عاشق یکی دیگه بود و بچه هاشو انداخت دور و الان عاشق بچه های اون مرده چون عاشق خود اون آدمه……
_کِی اومد اونجا؟! دیدن همدیگرو
مکثش برای چی بود؟
_مساله اصلاپدرتون نیست…..
یعنی چی؟
_پس چیه؟
_شاید اصلا به ما ربطی نداشته باشه ها…..
محکم پلک زدم
من حوصله ندارم اینم ناز میکنه برام
_زیر لفظی میخوای؟ زود باش ببینم
_والا یه زن و مرد اومده بودن دم خونه ی زنه داد و بیداد….که آی و ای داد که داداش من از خیابونا جمعت کرد و……و…….و……
فامیلای شوهرش بودن حتما……
احمقا فکر کردن برادرشون سیب خورده از بهشت دراومده……مفنگیه ح…..
_اونوقت تو اونو انداختی زندان و خودت داری خونه ش زندگی میکنی بعدش خودش و با بچه هاش از خونه انداختن بیرون…..
اختلاف سنی من و ماه گل اونقدر زیاد نیست ولی صورت اون پسر بچه که با اون جسته ی ریزه پیزه ش مرد شده بود برای خواهرش منو یاد خودمون مینداخت که پرسیدم
_الان کجان؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 106
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.