دکمه های روپوش و باز کردم و درش اوردم
بهارِ ولی هوا خیلی گرم بود و مثل شیراز
زیر چادرم یه تاپ آستین حلقه ای میپوشیدم بدون مانتو خب چادرمم زیپ دار بود و راحت
ازکمد روسریمو برداشتم که یهو در به شدت باز شد
ترسیده روسری رو جلوی تنم گرفتم
یه زن
_خانم اجازه ندارید بیاید این اتاق….برید بیرون
اصلا کی شما روراه داده وقتی آقای دکتر نیستن…..
یه نگاه پر حرص سرتا پامو کرد و اومد جلو
_پس تو منشی جدیده ای…..
این کیه دیگه ؟چرا لحنش اینجوریه
روبه روم وایساد و بدون مکث یدونه خوابوند تو گوشم و من هاج و واج دستمو گذاشتم جای کشیدش
_چیکار میکنی؟
_کمته هرزه……توام لنگه ی بقیه فقط تو رو ساده انتخاب کرده که من شک نکنم آره؟
هرزه با من بود؟
با بغض صدامو بردم بالا
_من اصلا نمیفهمم چی میگی…..کی هستی اصلا تو؟؟…..
جیغ زد و اومد موهامو کشید
_خفه شو دهاتیِ نکبت…..خودتم آماده کردی براش آره؟؟
دوباره منوچهر لعنتی اومد تو سرم و اشکایی که دوباره سرازیر شدن
_آی…آی…..
_چه غلطی داری میکنی سونا؟
صدای دکتر بود
وقتی ازم جداش کرد لحظه ی آخر دستش و کشید رو صورتمو چنگ انداخت
#جزرومد
#پارت۱۷۸
_ولم کن هرزه ی آشغال اینم جدیده آره؟ هر ماه منشی عوض میکنی تا من از کثافت کاریات با خبر نشم؟
مگه زن داشت؟…..چندش.…
اون داشت حرف میزد و من روسری رو انداختم سرم و چادرمو پوشیدم…..
هنوز دست و پام میلرزید
از حرفاشون یه چیزایی فهمیدم
نکنه اون سه روزی که مطب و زود میبست دوباره برمیگشت اینجا؟؟
اصلا به جهنم برن گمشن دوتاشون
_هُی هرزه فکر کردی میذارم گمشی باااید بهم جواب بدی
داد اون هَوَلم در اومد
_سونا داری اشتباه میکنی….عهههه…..گوش بده بهم
بغضی که بیخ گلوم گیر کرده بود حتی با وجود گریه هام…..قورت دادم
_تو خفه شو….این دفعه ازت نمیگذرم زندگیتو ازت میگیرم کیان
_چرا مضخرف میگی…..این دختره معرفش آشناس دیوونه؟آبرومو بردی…..
_آبرو…..تو اگه آبرو سرت میشد هر روز یکی بهم پیام نمیداد بیا این آشغال و جمع کن…..
_همه غلط میکنن….از حسادت به عشق من و توعه…..
صدای خنده ی حرصیش
_چه عشق افسانه ای…..بابام گفته بود تو آدم نیستی من نفهمیدم
همین که داشتم پام و از در اتاق میذاشتم بیرون صداش دراومد
_دیگه داری گتدشو درمیاری….خانم شمس شما بهش بگو…..من هر چی میگم باور نمیکنه
#جزرومد
#پارت۱۷۹
میخواد منو شاهد بگیره….باشه…
صاف وایسادم جلوی زنی که به خاطره عوضی بودن شوهرش منو تحقیر کرد
_احمقی که حتی زنایی که با شوهرت اینجا کثافت کاری میکردن و هم اشتباه گرفتی بیچاره
اگه میخواستی مچ بگیری بعضی وقتا مطب و به جای ساعت هفت پنج تعطیل میکنه مثل الان اون موقع باید میومدی…..
دکتره ترسید و مات مونده……پس راست گفتم
خاک بر سرش
از در اون خونه ی فساد اومدم بیرون
نفسام….تند تند بود و از زور حرص نمیدونستم دارم چیکار میکنم
تو آسانسور به اولین چیزی که نگاه کردم رد چهار تا خط ناخونای بلندش بدتر داغ دلم و تازه کرد
اشکام چکید که باعث سوزش بیشترش شد
دنبال یه جا بودم تا بلند بلند گریه کنم نه بی صدا و آروم
طبقه ی همکف از آسانسور بیرون اومدم و رفتم سمت در راهروی اضطراری
رو پله ها نشستم و بالاخره صدای گریمو آزاد کردم
دیگه سوزش صورتم مهم نبود درد داشت ولی نه بیشتر از قلبم
مرده شور همشونو ببرن بی همه چیزای خراب
ساعت از دستم در رفته بود که بالاخره از گریه کردن سیر شدم
چیکار کنم الان نمیتونم اینجوری برم خونه که….
به سوگند زنگ میزنم میگم به مامان بزرگ بگه با منه شب دیرتر برمیگردیم….نچ….نه اونطوری بدتر میشه که سوگند تا زیر بم حرفم و درنیاره ول نمیکنه…..
تازه اجازه هم نداره دخترونه تا دیروقت بمونه بیرون امیر حسامم باید باشه باهاش
قانون عموئه
اصلا باید به خود امیر حسام بگم به مامان بزرگ بگه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 97
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.