دیگه حوصله ی وایسادن و حرف زدن باهاش و نداشتم
خستم…..ناامیدم…....
شاید بیشتر از همه از خودم که از این آدما توقع داشتم دوستم داشته باشن اندازه ی یه دختر عمو یا حداقل یه آشنا چون احساس دوست داشته شدن تو هر جمعی قشنگه ولی من همیشه برای اینا غریبه م یه اجبار…..یه وظیفه
منو دنبال خودش کشوند و به اتاقی که نگهبان ساختمون آقای زارعی بود رفت
اونم منتظر بود انگار
_ آقای شمس امری داشتین
تمام غمم کنار رفت و چشمام گرد شد
اینو از کجا میشناسه دیگه؟
نکنه مافیایی چیزیه؟
همه جا که هست همه چیزم میدونه همه هم میشناسنش
_شما دفعه ی قبل مگه به من نگفتی آدم موجهیه؟
اومده بود اینجا؟کِی؟برای چی؟
آقای زارعی یه نگاه به من کرد و بعد به اون
_به خدا تو این ۵ سال من هیچی ازشون ندیدم آخه؟ من اصلا خبرم نداشتم تا اینکه امروز خانومش با داد و بیداد رفت اونم دنبالش
پس چرا من صداشونو نشنیده بودم؟
_ از طرف من بهش میگی برای زنش یه احضاریه میفرستم….
_خانمش دیگه برای چی؟
خیلی منعطف بود بدتر جدی شد و آقای زارعی خودش و جمع کرد
_ببخشید……قصد جسارت نداشتم آقای شمس
#جزرومد
#پارت۱۸۷
_مرتیکه ی شل تومون مطب و کرده جا برای کثافت کاریاش
اینم بگو تا اون جواز بی درو پیکرشو باطل نکنم ولش نمیکنم تا بفهمه اول یه نگاه یه طرفش بندازه بعد اگه در حدش بود جرات کنه و غلط اضافه کنه…..
همون حرفی که چند بار به من زده بود
از ساختمون بیرون اومدیم و رفتیم سمت ماشینش در جلو رو باز کرد و کنارم وایساد و با حرص گفت “بشین”
منم بی حرف نشستم هنوزم تو فکر حرفایی بودم که به نگهبان زد
نشست پشت فرمون و حرکت کرد فکر میکردم تموم شد ولی به دقیقه نکشید دوباره شروع کرد
_میخواستی کار کنی به اینجا برسی؟ آره دیگه دنبال دردسری….. تنت میخاره…..مثل همیشه….
به جهنم…. انقدر بگو تا دست از سرم برداری
چون خستم
_الان با این صورت میخوای چی جوابشو بدی؟
سرمو تکیه دادن به شیشه ی ماشین و آروم زمزمه کردم
_اینا رو بهم گفته بودی…..خودم میدونم و مامان بزرگ
حرص صداش بیشتر شد
_صد بار دیگه ام بگم کو گوش شنوا….بچه یاد میگیره ولی تو نه…..تازه خانم میگه خودم میدونم و مامان بزرگم…..
مسخرم کرد و بازم دلم گرفت
چته ریحانه؟
_بهت گفته بودم که لازم نیست کار کنی
لجبازی کردی و کار به اینجا رسید
یه نفس عمیق کشیدم و اشکی که از گوشه ی چشمم میخواست بریزه رو صورتمو و با انگشتم گرفتم
_لجبازی نکردم من این پولو لازم دارم….وگرنه کی دوست داره برای آدمی که نمیشناسه و نمیدونه ذاتش چیه کار کنه
#جزرومد
#پارت۱۸۸
واقعا نمیدونم چرا خواستم جلوش خودمو تبرئه کنم…..شاید برای اینکه بدونه مامان بزرگ برام عزیزه و هیچ کاری نمیکنم تا اذیت بشه و هی نگه چرا به فکرش نیستم
ولی واقعا چرا باید فکرش برام مهم باشه وقتی حتی یه ذره منو قبول نداره…..
_بهت گفتم هر چقدر نیاز داشتی خودم بهت میدم
_چرا باید ازت پول بگیرم وقتی خودم میتونم کار کنم؟!
_کار کردنتم دیدم….
برای اولین بار امروز انقدر گفت تا دیوونم کنه
عصبانی برگشتم سمتش
_۲۴ سال تنهایی با مادرم زندگی کردم…..اون صاحابم دراومد که یه مفت خور در نیومدم
بعدم دوتایی کار کردیم خرج خونه رو درآوردیم اونوقت تو از راه نرسیده فکر کردی میتونی منو مسخره کنی؟ فکر کردی منم یکی ام مثل بقیه تا دهنتو باز کنی و هر چی ازش اومد بیرون بهشون بگی و رئیس بازی در بیاری؟
همیون طور که با حرص رانندگی میکرد یه لحظه نگام کرد و دوباره برگشت سمت خیابون
_اینکه تا این سن چطوری زندگی میکردی به من ربطی نداره ولی از وقتی پاتو گذاشتی تو اون عمارت مسئولیتت با منه….الانم خط رو اون صورتت میگه من نتونستم مراقبت باشم و به قولی که به مادر دادم عمل کنم…..
قول….قرار…..دیگه از خودم بدم میومد
بیشتر از اینا که چرا قبول کردم بیام تهران
_گفتم که نترس….خودم یه بهونه ای براش جور میکنم تا نگه تو کم کاری کردی و چهره ی اسطوره ایت پیش همه خراب نشه و نگن تو بی عرضه بودی
ماشین و کشید گوشه و زد رو ترمز
منم برای اینکه با سر نرم تو شیشه
دستمو گذاشتم رو داشبورد
_منو مسخره میکنی؟؟فکر میکنی حرفام شوخیه؟ فکر میکنی بیکارم که چپ و راست افتادم دنبال توئه زبون نفهم که حالا ازم طلبکاری؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 118
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چ بحث های بیخودی