چقدر این پسره میتونه پرو باشه
نفسم تند
_من مگه ازت خواستم؟؟ به جای اینکه خودتو نخود آش میکردی میموندی به کارای مهمت میرسیدی
چشماش گرد شد از حرفام
ولی تقصیر خودش بود
_چی گفتی؟
_گفتم میخواستی نیای…..منکه به تو زنگ نزده بودم به امیر حسام زنگ زدم
این دفعه کامل برگشت سمتم
فاصله که کمه
کسی ام نیست
همینجوری ام بیشتر از کُپُنم خرج کردم جلوش
پس باید ازش دور شم تا نزده تو دهنم
دستم آروم رو دستگیره نشست ولی قبل از اینکه درو باز کنم اون دستشو دراز کرد و مچ دستمو گرفت
_کجااا؟؟باز میخوای بری یه خرابکاری دیگه بکنی؟زنگ بزنی امیر حسام بیاد بی فکریا وبچه بازیاتو جمع کنه؟
_ولم کن…..مگه کار نداشتی؟؟خب تو به کارت برس منم یه گِلی به سرم میریزم دیگه…..
سرشو چند بار بالا و پایین کرد
_از این به بعد کور خوندی یه جوری دست و پاتو میبندم که نتونی بی اجازه ی من نفس بکشی…..
چون چند وقته باهاش کاری ندارم
فکر کرده برای نفس کشیدن ازش اجازه میگیرم؟؟ خودش کور خونده آدم بیخودِ عقده ای
دستمو ول کرد و راه افتاد
بیشعور انقدر محکم گرفته بودکه چند بار مچ دستمو چرخوندم تا دردش کمتر بشه
وحشی
رومو برگردوندم و تقریبا بهش پشت کردم اونم دیگه چیزی نگفت
نمیدونستم کجا داره میره برامم مهم نبود خودش دانای کله دیگه….عقلش میرسه من چرا خودمو اذیت کنم
#جزرومد
#پارت۱۹۰
رفت تو پارکینگ یه ساختمون
از اینایی که فکر کنم بالای ۶۰_۷۰ طبقه میشه
خودش پیاده شد
به منم که هیچی نمیگه…..من چیکار کنم الان؟
منتظرش بمونم تا برگرده یا برم؟
چند قدم که رفت برگشت و با اخم نگام کرد….
یعنی منم باید دنبالش برم؟
خدا رو شکر زبونم نداره خودم باید معماهاشو حل کنم
پیاده که شدم دیدم وایساده و تکون نمیخوره
_اونارو برای ماشین نگرفتم…..
اونا رو؟؟
اشاره کرد به کیسه ی دارویی که گرفت و داد بهم که اصلا نمیدونم چیه…..
ولی من یادم رفت برش دارم
خیلی حرفای خوبی بهم زده الانم شدم پادوش
_خب از اول بهم بگو بردارمش هی نرم و بیام…..
دیگه خودمو درگیر نگاه پر حرصش نکردم
از آسانسور که بیرون اومدیم از یه راهروی تقریبا پهن با اتاقایی که به خاطره شیشه ای بودنشون داخلش کاملا مشخص بود رد شدیم
هر چی جلوتر میرفتیم نگاهم میخورد به آدمایی که با دیدنش بلند میشدن و اونم فقط سرشو تکون میداد
اینجا شرکتشونه پس….
همه هم به من یه جوری نگاه میکردن
ولی سریع چشم میدزدیدن
معلومه اینجا هم نسخ همه رو کشیده….
#جزرومد
#پارت۱۹۱
به ته اون راهروی کوتاه رسیدیم که رفت سمت چپ و دو تا پله رو رفتیم پایین
ماتم برد
یه سالن دیگه ولی خیلی بزرگتر از اولی
یه میز پهن درست وسطش و چند تا فرش روی دار دور تا دور میز…..
عین نمایشگاه
تا به میز رسیدم وایسادم و فقط داشتم اون ۴ تا فرش خوشگل و ظریف و با لذت نگاه میکردم
کار کیه یعنی؟
_بعدا میتونی نگاه کنی…..
حواسمو دادم به لحن جدیش
اینجا هم همه ی اتاقا شیشه ای بود نه تا ده تایی میشدن
آخر سالن رسید به یه اتاق سراسری که کل دیوار رو گرفته بود
دوتا میز روبه روی هم و چسبیده به دیوارای کناری این اتاق
پشت یکیش یه خانم مرتب و محجبه نه با چادر با لباس فرم
درست برعکس خیلی از جاهایی که رفته بودم برای کار
بلند شد و سلام کرد
اون یکی میز ولی خالی بود
_خوش اومدین…..
درو برام باز کرد خودش و عقب رفت
_برو داخل…….بگید دوتا دمنوش بابونه بیارن
_آقای شمس تماس گرفتن باهاتون کار داشتن
_الان کجاست؟
_نیستن…..ولی گفتن احتمالا برگردن
همین جوری که داشت حرف میزد من رفتم داخل
و وایسادم جلوتر تا خودش بیاد
دفتر کار خودش اینجاست
_بشین
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.