میدونستم بیچارم میکنه ولی دیوونگیه اگه بگم تو اون لحظه فقط دوست داشتم خودش به دادم برسه چون فکر میکردم فقط اون میتونست….
متوجه نگاهی که پر بود از یه حس خاص شد خودمم نمیدونستم چیه ولی فقط میخواستم نگاش کنم
انگار یه خواب باشه یا اون محمد طاهایی که یه روز خودش بهم حمله کرده بودو من و تا مرز سکته برده بود نیست الان فقط پسرعمویی جلومه که…..به قول خودش وظیفه شه مراقبم باشه و چقدر قشنگِ این احساس امنیت با حضورش
اخماش تو هم رفت و بعد از مکث چند دقیقه ای رو چشمام لحنش عوض شد
_خوبی تو؟
خوب؟ نمیدونم…..ولی سوالش بالاخره منو به خودم آورد که نگاه خیرمو ازش گرفتم و وقتی سرمو انداختم پایین و خوردم به بالاتنه ش تازه متوجه ی فاصله ی صفر بینمون شدم
کی رفته بودم تو بغلش که خودمم نفهمیدم
با خجالت دست گذاشتم رو سینه ش و فاصله گرفتم
و با هزار ضرب و زور دهنمو باز کردم
_از…از کجا پیدام کردی؟
انگار تازه یادش افتاده باشه که برزخ شد و عاصی جوابم و داد
_احتمالا یکی بهم پیام داد که بیا این دختر عموتو جمع کن که حتی به اندازه ی یه بچه عقل نداره…..
_کی؟؟ کسی نمیدونست من اینجام که….
_آره چون به عقلت نرسیده بود به کسی بگی زحمتشو یکی که نمیدونم کیه کشید و اینجا گیر انداختت
انگار خوشی چند دقیقه پیش داشت کمرنگ میشد
آخه دیگه خیالم راحت بود و جام کنار این ادم یخی و گوش تلخ امن
اون نور کوفتی ای که گرفته بود طرفم کلافه م کرد
دست گذاشتم رو گوشی که داشت کورم میکرد و اینبار آرومتر و با پشیمونی زمزمه کردم
#جزرومد
#پارت۲۳۰
_به خدا…..اون زنه پشت تلفن گفت میخواد اسم دزد شرکتو بگه….همونی که خرابکاری کرده
بدون توجه به اذیت شدن من دوباره نورو گرفت بالا و همون یه قدمی که فاصله گرفته بودم و پر کرد
_به تو چه ربطی داره؟پلیسی…بازرسی….فوضولی
چی ای تو آخه؟ من از دست تو چیکار کنم با یه تلفن میکوبی میای بیرون شهر بدون اینکه بخوای به کسی خبر بدی….
نتونستم ساکت بمونم
_به امیر حسام زنگ زدم تنها نیام ولی جواب نداد
اخماش توهم تر رفت
و صداشو بی هوا انداخت رو سرش
_امیر حسام؟؟؟؟به من چرا زنگ نزدی…..
ترسیدم و بدون توجه به اینکه داره یه بند سرم داد میزنه دستمو به نشونه ی سکوت گرفتم جلوی صورتش خواستم بهش حالی کنم الان میان سراغمون
_هیییس….الان میشنون….
از خشم تو چشماش کم شد و متعجب پرسید
_کی؟؟؟
اَاَه
از حرص به گوشی که هنوزم نور چراغ قوه ش عین بازجوها تو چشمام بود ضربه زدم که اونم حواسش نبود و افتاد رو زمین
الان دیگه هردومون میتونستیم واضح همدیگرو ببینیم و من از باب گلگی مثل دختر بچه ها که به پدرشون شکایت میکنن دهن باز کردم
_ بیرون بود بهم گفت اگه حرف بزنم میاد تو….خیلی ترسیده بودم….
پلک بست و یه نفس عمیق کشید تا آروم بشه که چشماشو باز کرد و انگشتشو طرفم گرفت
_بیرون کسی نبود ولی تو…..حقته…..وقتی زبون نمیفهمی اینطور به خودت بلرزی و توهم برت داره
#جزرومد
#پارت۲۳۱
_توهم چیه….خودم شنیدم حتی…حتی میکوبید به در و…..
وسط حرفم اومد و دوباره صداش و انداخت سرش
_وااای که اگه پامون به عمارت برسه دست و پاتو میبندم
عین آتشفشان هر چی میگذشت چشماش قرمز تر میشد
چرا نمیفهمه حالمو؟بغضم گرفت و
سرمو یه لحظه انداختم پایین و لبمو تو دهنم کشیدم تا یه کم از اون جو مضخرف کم کنم
باور نمیکنه عیبی نداده…..فقط از اینجا بریم
_خیلی خب ببخشید اصلا توهم زدم…..حالا دیگه….بریم از اینجا….
برای یه لحظه ی خیلی کوتاه جا خورد ولی دوباره برگشت به همون تند بودنش اما متفاوت تر
_نمیبخشم……چون تو نمیتونی فکرشو بکنی وقتی اون پیام و دیدم با چه حالی خودمو رسوندم اینجا….فکر اینکه هر آن ممکن یه بلایی سرت بیارن عقلم و از کار انداخته بود
اون حرف میزد و من با چشمای درشت شدم جلوی متفاوت ترین محمدطاهایی بودم که میشناختم…..
درسته بارها به چند شخصیتیه بودنش رسیده بودم ولی باور این روی نگران و حرفایی که شنیدم بهم گفت انگار تو یه خواب شیرینم
میگم شیرین، چون دیدن نگرانیش و به فکر اعضای خانوادش بودن اونم تو این مدت کم برای منی که با وجود دختر عمو بودنش مثل یه غریبه بودم براش، خیلی احمقانه برام یه حسرت شده بود
_حتی فکر اینکه مادر اگه ایران بود و از تو یه خبری میشدم نکردی که چه بلایی ممکن بود سرش بیاد
همینِ….بازم عین یه بادکنکی شدم که با سوزن بادش رو خالی کرده باشن
و اون مثل همیشه با بی رحمی خوشحالیه بی نهایتی که تو اون وضع و موقعیت تو وجودم شعله کشید با تموم شدن حرفش خاموش کرد…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 42
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.