_اونو…ولش کن…..کثافت
تمام صورتش خون بود حتی سفیدی چشماش و من انگار آروم ترین نفس عمرم کشیدم….
_چشــــــم بچه حاجی….
پرتم کرد و کف دستم سابیده شد رو زمین
باهاشون فرق داشت….خیلی….برعکس بقیشون که هیکلی و تیپ لش داشتن اون اسپورت پوش و مرتب بود
_خب…..ببین کی اینجاس؟!
رفت رو پای محمد طاهایی که به زور خودشو نیم خیز نگه داشته بود سمت من نشست و با یه فشار هلش داد
هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش…انقدر ناتوان…..
بغض تو گلوم با اون همه جیغ و داد هی بزرگتر میشد
_محمد…طاهاااا……پاشو….
سرش یه ذره سمتم چرخید
دستشو گرفت و صورتشو چرخوند طرف خودش و با خنده ای که انگار به صورتش چسبیده بود داد زد
_خیلیییی عوض شدی….بزررررگ شدی…..
مشتاق دیدار جناب شمس….
این دیگه کیه؟
یکی از دستاش که میلرزید و بالا آورد تا جلوشو بگیره…..ولی اون به یکی از آدماش اشاره زد
اونم با پا دستشو صاف کرد و پاهاش و گذاشت رو دستش
داشت لهش میکرد….
بلند شدم و از بین دوتاشون رفتم کنارش
دستمو گذاشتم رو پاهای اون حیوون که بلندش کنم
_ولـــــــش کن…..
#جزرومد
#پارت۲۴۰
صدای هر و کر همشون میومد
انگار تو جهنم بودی و بقیه تماشاچی
و محمد طاهایی که داد نمیزد فقط چشماشو رو هم فشار میداد تا صداش در نیاد
_باید گوششونو بپیچونم…..خوب بهم آمار نداده بودن که خاطرخواه داره..…
کثافت یه سانتم تکون نمیخورد که با التماس برگشتم به اونی که با تفریح داشت بهم نگاه میکرد و اون حرفو زد با هق هق گفتم
_ترو خداا….. بگو ولش کن….تروخدااا…..
روانی بود که خنده ش عمیق تر شد دیگه نه؟!
ولی بالاخره با سر اشاره کرد و اونم پاشو برداشت و من سریع به محمد طاها نگاه کردم که چشماش اون یه ذره سویی ام که داشت پریده بود و من اسمشو صدا زدم
_این هندی بازیا رو جمع کنید….ما کارای مهتری داریم….
خواستم دوباره التماس کنم که یه نفر از بازوم کشید و بلندم کرد
دستشو گذاشت رو پیراهن محمد طاها و از دو طرف کشیدش که پاره ش کرد
اصلا نمیفهمیدم
هیچی…..
این آدما…کاراشون….وحشی بازیاشون….ذهنم انگار تو یه بن بست گیر کرده بدود
_مثلا تسویه حساب ۲۲ سال پیش….
یه چاقو از جیبش در اورد
میخواد بزنه به محمد طاها؟؟
دست و پا زدنم همانا
جیغ دادام برای ول کردنش و کمک خواستن همانا
_اَاَه یکی اونو خفه کنه….
_ببخشید آقا…
دستای کثیفش و گذاشت رو دهنم
مزه ی چرک میداد
#جزرومد
#پارت۲۴۱
با چاقو یه جوری بازی میکرد انگار اسباب بازیه…..
صاف گرفتش سمت شکم محمد طاها و خندش عمیق تر شد
و همین طور که داشت رو شکمش چاقو رو تکون میداد داد میزد
_کیوان بهت خیلی سلام رسوند پسر حاجی….گفت با اینکه دیر شده ولی باید طلبمونو باهات صاف کنیم چون ما آدم بدهکار موندم نیستیم….
جیغای خفه م زیر دستش بیشتر شد
فقط تو دلم التماس خدا رو میکردم که صدای نعره ی یه نفر حواس همشونو کشوند اون سمت
_تنها گیر آوردین؟!
دونه دونه میرفتن سمتش و نمیدونم چطوری همه رو میزد
بالاخره اونی که دستش رو دهنم بودم ولم کرد و رفت سمتش
منم از فرصت استفاده کردم رفتم پیش محمدطاها
چشماش بسته بود که دستای لرزونم و گرفتم رو صورتش و با ترس صداش کردم
_محــ….محمد طاها……
پلکاش یه ذره از هم باز شد
هق هقم بلندتر شد
_محمد طاها…..
_چی…زی….نیست…..
دوباره پلکاشو بست که داد زدم
سرشو بلند کردم و گذاشتم رو پاهام
_محمدطاها…..بلند شو…..تروخدا…..خدایااا غلط کردم….الان من جواب …..مامان بزرگ و چی بدم….جواب…..ماه گل و چی بدم….محمد طاها….بلند شو دیگه…..دیگه به حرفت گوش میدم…..تو فقط بیدار شــــــو…..
هی تکونش میدادم ولی بی فایده.…خدایاا من چیکار کنم؟
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 109
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.